هدایت شده از عقیق
#فساد_ایرانی
دانشجو سر کلاس #غیبت دارد،
تحقیق کلاسی را از #گوگل کپی میکند، در امتحان از روی #تقلب مینویسد، برگه امتحانی اش پر است از #دروغهایی که تحویل استاد میدهد، بعد از امتحان دهها #داستان می بافد از بیمار بودن تا فوت عمه اش، بلکه نمره قبولی بگیرد!
بعد همین #دانشجو دنبال مبارزه با #فساد در جمهوری اسلامی است!!! و هر روز پُست روشنفکری میگذارد!
این دانشجو فردا روزی، مدیرکل، وزیر و یا #خاوری دیگری خواهد شد.
مبارزه با فساد را از خود شروع کنیم!
حکومت و دیگران پیش
🎀 🌹👇دعوتید 👇🌹🎀
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#داستان_واقعی
#وقتی_که_الاغ_شدم❗️
#مجید_ناظمی
تابستان سال 1389 بود
در حال رانندگی بودم حواسم نبود .یه دفعه یک #ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با #بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست .
همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد. چون خیابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم . شیشه های هر دو تامون پائین بود . یواشکی از کنار چشماش به من نگاه میکرد . منم مستقیم بهش نگاه میکردم
گفتم ،آقا میدونستی الاغ ماده هست و خرها، نر هستند . تو باید به من میگفتی خر . دوم اینکه اگه من الاغم ،حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو میفهمی که باهات صحبت میکنم
سوم اینکه اصلا حواسم به تو نبود تو عالم خودم بودم .... یک لبخندی زد و سه بار گفت معذرت میخوام
منم تو ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش
بااشاره اون ،هر دو تا کناری ایستادیم و الان که با هم دوستیم یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد .
این ماجرا میخواد بگه که کلمه ای در زبان انگلیسی هست به نام reactive یعنی واکنش .و کلمه دیگری هست به نام creative یعنی خلاقیت .
اگر دقت کنیم با جا به جائی حرف c یک #واکنش تبدیل میشه به یک #خلاقیت .یعنی میشد این موضوع تبدیل شه به یک دعوای خیابانی که آخرش هم منجر میشد به آشتی
هم وقتمون رو میگرفت هم هزینه ساز بود .رئیسم میگفت وقتی آخرش تو کلانتری باهم آشتی میکنیم چرا الان آشتی نکنیم .
میلیونها انسان در جنگ جهانی دوم کشته شدن ولی امروز کل اروپا هوای هم رو دارن و متحدن .
1-آخر هر جنگی صلحه
2- عاقل کسی است که از تهدید فرصت میسازه ما هر دو تامون عاقل بودیم
3- فحش دادن دلیل کسانی است که حق با آنها نیست
4- وقتی کسی #عصبانی_ت میکنه یعنی تونسته بر تو چیره بشه
این #داستان رو تو هر ترمی واسه دانشجوها تعریف میکنم و کلی باهم ،به لحظه الاغ شدنم میخندیدم!
#۳
📰 عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
✍️ داستان تعاملی
💐 سلام و عرض ادب خدمت همراهان خوب کانال «نگاهی نو»
از امشب ان شاء الله بنا داریم داستان جدیدی رو در کانال شروع کنیم...
🔔 ولی این دفعه یک تفاوت جدی با داستانهای قبلی داره:
دو قسمت ابتدایی داستان رو میذاریم و ادامه اون رو با نظر و مشارکت شما پیش میبریم! 👌
لطفاً بعد از قسمت دوم داستان، به ما پیام بدید و نظراتتون رو بیان کنید:
🆔 @Contact_Negahynov
✍️ مشارکت شما میتونه به صورت بیان ایده باشه، یا نوشتنِ بخشی از داستان، یا پیشنهاد مطالب و شبهاتی که لازم میدونید در این داستان به اونها بپردازیم، یا ترسیم عناصر داستانی مثل پیشنهاداتی برای فضایی که داستان در اون جریان پیدا میکنه و...
خلاصه منتظر حضور فعال شما هستیم. 🌷
دوستانتون رو هم به مشارکت در نگارش این داستان دعوت کنید...
🌹 ان شاء الله در اجرای این طرح، افتخار همراهی مخاطبین کانال «قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات» رو هم خواهیم داشت.
#داستان
#داستان_تعاملی
🌸 @Negahynov
🌺 @GhararGahShayeat
✍️ داستان تعاملی
💐 سلام و عرض ادب خدمت همراهان خوب کانال «نگاهی نو»
از امشب ان شاء الله بنا داریم داستان جدیدی رو در کانال شروع کنیم...
🔔 ولی این دفعه یک تفاوت جدی با داستانهای قبلی داره:
دو قسمت ابتدایی داستان رو میذاریم و ادامه اون رو با نظر و مشارکت شما پیش میبریم! 👌
لطفاً بعد از قسمت دوم داستان، به ما پیام بدید و نظراتتون رو بیان کنید:
🆔 @Contact_Negahynov
✍️ مشارکت شما میتونه به صورت بیان ایده باشه، یا نوشتنِ بخشی از داستان، یا پیشنهاد مطالب و شبهاتی که لازم میدونید در این داستان به اونها بپردازیم، یا ترسیم عناصر داستانی مثل پیشنهاداتی برای فضایی که داستان در اون جریان پیدا میکنه و...
خلاصه منتظر حضور فعال شما هستیم. 🌷
دوستانتون رو هم به مشارکت در نگارش این داستان دعوت کنید...
🌹 ان شاء الله در اجرای این طرح، افتخار همراهی مخاطبین کانال «قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات» رو هم خواهیم داشت.
#داستان
#داستان_تعاملی
🌸 @Negahynov
🌺 @GhararGahShayeat
✍️ داستان تعاملی
💐 سلام و عرض ادب خدمت همراهان خوب کانال «نگاهی نو»
از امشب ان شاء الله بنا داریم داستان جدیدی رو در کانال شروع کنیم...
🔔 ولی این دفعه یک تفاوت جدی با داستانهای قبلی داره:
دو قسمت ابتدایی داستان رو میذاریم و ادامه اون رو با نظر و مشارکت شما پیش میبریم! 👌
لطفاً بعد از قسمت دوم داستان، به ما پیام بدید و نظراتتون رو بیان کنید:
🆔 @Contact_Negahynov
✍️ مشارکت شما میتونه به صورت بیان ایده باشه، یا نوشتنِ بخشی از داستان، یا پیشنهاد مطالب و شبهاتی که لازم میدونید در این داستان به اونها بپردازیم، یا ترسیم عناصر داستانی مثل پیشنهاداتی برای فضایی که داستان در اون جریان پیدا میکنه و...
خلاصه منتظر حضور فعال شما هستیم. 🌷
دوستانتون رو هم به مشارکت در نگارش این داستان دعوت کنید...
🌹 ان شاء الله در اجرای این طرح، افتخار همراهی مخاطبین کانال «قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات» رو هم خواهیم داشت.
#داستان
#داستان_تعاملی
🌸 @Negahynov
🌺 @GhararGahShayeat
#داستان آموزنده
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#داستان
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند .
وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند .
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید .
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود . آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود .
ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار ؟ ...
💥 #عقیق ، کانالی ویژه اخبار و تحلیل های خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#ضرب_المثل
#داستان کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
💥 #عقیق ، کانالی ویژه اخبار و تحلیل های خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93