🔰#داستان_کوتاه
✅نابینا:مگر شرط نکردیم از گیلاس های این سبد یکی یکی بخوریم؟
بینا:آری
✅نابینا:پس تو با چه عذری سه تا سه تا می خوری؟
✅بینا:تو حقیقتا نابینایی؟
نابینا:مادرزاد
✅بینا:چگونه دریافتی من سه تا سه تا میخورم؟
✅نابینا:آن گونه که من دو تا دوتا می خوردم و تو هیچ معترض نمی شدی!
تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی
می ایستند که خود فاسد نباشند
به عقیق بیایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
📚#داستان_کوتاه
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
👌#مهربان_باشیم
که چرخ فلک گرد است و میچرخد
💥 #عقیق ، کانالی ویژه اخبار و تحلیل های خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
📕📗📘📙
📘📗📕
📗📕
📙
📚#داستان_کوتاه
🌹#مادر_باهوش
زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند و آن ها را بکشد و بخورد. زن در آن ابتدا بسیار ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت: چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش بسیار شجاع هستند؛ بر گشت و پا به فرار گذاشت. القضا روباهی را دید؛ روباه پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم. روباه خندید و گفت: عجب، پس تو از آدم ها می ترسی؛ بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم میتوانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری. القصه روباه پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و گفت: ای روباه پست فطرت، تو همیشه سه ببر برای من و فرزندانم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!
ببر این بار بیشتر ترسید و برگشت و همان طور که روباه روی پشتش بود با سرعت گریخت. روباه خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داشت بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و روباه غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.
🏴 #عقیق ، کانالی ویژه اخبار و تحلیل های خاص 🕌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93