🍁❄️🍁❄️🍁❄️🍁❄️🍁❄️🍁
❄️
🍁
🌻یک داستان
مردي گرسنه و فقير از راهي عبور مي كرد و با خود می گفت: «خداي من چرا من بايد اينگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذايی مي خواهم. تو به من دندان داده اي ، نان هم بايد بدهی.»
همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه ای رسيد. او به امواج رودخانه نگاه مي كرد و در افكار پر از درد خود غرق بود. ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خيلی خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلايی است كه خدا براي او فرستاده تا او سير شود. به سمت نور دويد تا زودتر سكه را بردارد.
وقتی به آن شي فلزی رسيد ديد كه يك قلاب ماهيگيری است. مرد آن را برداشت. نگاهی به آن كرد و قلاب را به گوشه ای انداخت و رفت در راه همانطور در افكار پر از ياس و ناكامی خود غوطه ور بود. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگيرد و خود را سير كند. خدا به او پاسخ داده بود اما او بیتوجه به پاسخ خدا باز سوالش را تکرار میکرد...
#صرفا_برای_اندیشیدن
💥 #عقیق ، کانالی ویژه اخبار و تحلیل های خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93