🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند از این راه، در نبودِ آقارضا، کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️فردا صبح #آقاعبدالله، زنها و بچهها را بسیج کرد تا زیرزمین و دستگاهها را تمیز کنند. حدود ۱۰ سال بود دستگاهها خاک خورده بود. زنهای همسایه هم آمدند، سکینه طزرجانی، بمانجان، بیبیسکینه حکاک، اشرف، زهرا زردنبو و دیگران، همه چادرها کمر زدند. جارو، خاکانداز و پارچهی گردگیر به دست گرفتند.
▪️ من(حسین پاپلی) هم به کمک رفتم. پسرهای دیگر محله هم بودند. اکبر دبیری و حسین صفاری را به یاد میآورم. سر و صورتم را با دستمال بستم. خاک دستگاهها را میتکاندم. با آبپاش از حوض آب میآوردم، کفِ زیرزمین را آبپاشی میکردم گرد و خاک همهجا را فرا گرفته بود، تار عنکبوت تمام دستگاهها را پوشانده بود. زنها چندتا عقرب کشتند. بچهها عقرب که میدیدند، جیغ میزدند.
▫️صفورا دختر بزرگ زینت، به محض شنیدن نام عقرب، فریادزنان از پلههای زیرزمین بالا میدوید. من حدود پانزده سال داشتم. صفورا چهارده ساله بود. اصلاً به خاطر صفورا به کمک رفته بودم :) پسرهای دیگر را نمیدانم به چه نیّتی برای کمک آمده بودند. اعتراف میکنم که نیتم کمک نبود :) به خاطر همسایگی و یا برای رضای خدا به آنجا نرفته بودم. مدتها بود دلم میخواست با صفورا حرف بزنم.
▪️داشتم آبپاشِ پر آب را از پلههای زیرزمین پایین میآوردم که دیدم صفورا جیغزنان از پلهها بالا دوید. توی پلهها مرا دید. گفتم: "عقرب که ترس ندارد!" گفت: "پس برو آن را بکش!" من مثل اینکه قرار است شیر بُکشم، از پلهها پایین دویدم. تا زنها و بچههای دیگر بخواهند عقرب را بُکشند، محکم با کفشم روی عقرب زدم. عقرب، سیاهِ بزرگِ جرّاره بود. عقربِ سختپوستی بود که به سادگی کشته نمیشد. دوباره و سهباره با کفش روی آن کوبیدم. عقرب لِه شد.
▫️نگاهم به نگاه صفورا تلاقی کرد. مثلِ اینکه فتحالفتوح کرده باشم. مثل اینکه گرد و خاک از سر و صورتم رفت. قلبم مثل دهها بار دیگر فرو ریخت. بالاخره در یک لحظهی مناسب، صفورا گفت: "فردا ظهر بعد از مدرسه توی راه چینه(راهپله) پشتبام!" من در پوست خودم نمیگنجیدم. میتوانستم یکسره از یزد تا طبس بدوم :) پَر در آورده بودم. هر کاری را که میگفتند؛ انجام میدادم.
▪️خاکها را جمع میکردم، داخل گونی میریختم و میبردم گودالِ پاکنه خالی میکردم. گودال پاکنه تا خانهی #محمدعلی ۱۵۰ متر فاصله داشت. آن زمان کوچهها رُفتگر نداشت. کسی نمیآمد زبالهها را ببرد. همه را در گودال پاکنه گوشهی محله خالی میکردیم.
▫️فردا ظهر از راهِ پشتِ بامها خودم را به راهپلهی خانهی زینت رساندم. #خاطراتی شد که در ۶۵ سالگی از صد عدد قرص خوابآور و آرامبخش بهتر عمل میکند. هر وقت از گرفتاریهای روزگار کسل میشوم؛ هر وقت #نامردمیها هجوم میآورد؛ هر وقت خستگی در حدّ سکته به سراغم میآید، خاطرات راهپلهها، راهروهای قنات، خانههای همسایهها، پشتِ ماشین در راه سردشت، خاطرات عایشه، پری، صفورا و دیگران آرامم میکند و #راحت_میخوابم. البته هیچگاه #خداوند را فراموش نمیکنم. شما از جوانیتان چه خاطراتی دارید؟ خاطراتی دارید که به درد ۶۵ سالگی بخورد؟
▪️یک دستگاه ترمهبافی، نیمباف بود ولی دو دستگاه ابریشم نداشت. دو دستگاه جیم هم نیمهکاره بود. برای سه دستگاه باید تار و پود تهیه میشد. #بیبیهاجر با پادرد، سرِ حوضِ خانهی محمدعلی نشسته بود و راهنمایی میکرد. گفت همه ناهار مهمان او هستند. بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه گفته بود در خانهاش آش و کتلت درست کنند. صحبت از راهاندازی دستگاهها شد. بیبیهلی خودش هم دو دستگاه جیمبافی داشت.
▫️چند سالی ما (من و مادرم) در یکی از اتاقهای خانهی او مینشستیم. من در خانهی او به دنیا آمدم. تا کلاس دوم دبیرستان در خانهی او بودیم. با بچههای او حسین، ملوک، نورسته و حسن همبازی بودم و با هم بزرگ شدیم. تا در آن خانه بودیم، مادرم با دستگاه بیبیهلی پارچهی جیم میبافت و به نوعی کارگر بیبیهلی بود. بیبیهلی خودش پارچه نمیبافت. با یک دستگاه، مادر من پارچه میبافت و با دستگاه دیگر، #سکینهخانمدبیری زنِ "احمدآقا دبیری" مادر حسین و علی و اکبر دبیری.📌{۱}
👇👇👇👇