eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🔘هیچ وقت دیر نیست ... 💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Saleh Najib) 💢استخدام به عنوان مدرسه 💭سال بعد علی در کلاس ثبت‌نام کرد. عصرها از ساعت پنج تا هشت به کلاس می‌رفت و در کنار آن با کمک خانم همسایه ، کتاب های کلاس را هم می‌خواند . همان خانمی که او چند لحظه از روی ناآگاهی در اتاق خانه‌اش جا خوش کرده بود. مثل این‌که آن خانم خود را مسئول ناراحتی در بدو ورود علی به می‌دانست. او همیشه علی بود. حالا علی کلاس چهارم ابتدایی بود. دوستانش کم‌کم او را جدی دیدند . کمتر او را مسخره می‌کردند. روزی یکی از دوستانش ماسک او را دور انداخت و با خودش گفت : "راستی راستی مثل اینکه این پسر قصد دارد درس بخواند !" 💭روزی برف بسیار سنگینی آمده بود‌ . جلوِ مدرسه و صحن حیاط پوشیده از برف بود‌ . علی پس از پایان کلاس ، پارو را برداشت و برای رفت و آمد دانش‌آموزان و معلمان ، راه را باز کرد . برف‌های داخل حیاط را هم داخل باغچه مدرسه ریخت . ساعت یازده شب کارش تمام شد . روز بعد ، مدیر مدرسه علی را صدا زد و از او پرسید :" مایلی به‌عنوان در مدرسه استخدام شوی؟ " علی بلافاصله پاسخ مثبت داد. سپس با صاحب رستوران تسویه حساب کرد و مستخدم مدرسه شد. البته ، صاحب رستوران از او قول گرفت روزهای تعطیل ، علی به کمک او برود . 💭در مدرسه ، یک اتاق برای مستخدم در نظر گرفته شده بود. چند روز بعد ، علی وسایلش را با کمک دوستانش جمع کرد و در مدرسه مستقر شد . حالا هم مستخدم مدرسه بود و هم شاگرد شبانه‌ی آن . 💭او دیگر نگرانی اجاره و پول آب و برق و سوخت زمستان را نداشت. می‌توانست بیشتر کند. بیشتر هم پول برای پدربزرگش بفرستد. 💭معلم‌ها به علی از هر لحاظ می‌رسیدند؛ هم از نظر و هم از نظر ، علی در ۲۶ سالگی وارد کلاس دهم شد. یک ماه از سال تحصیلی گذشته بود. خبر رسید که پدربزرگش مرده است. سخت غمگین بود. مدیر مدرسه او را راهی مراکش کرد‌ . برایش رفت و برگشت هواپیما گرفتند . مقداری هم به او پول دادند. وقتی علی به زادگاهش رسید ، فهمید نزدیک به شش‌ماه قبل مادربزدگش هم‌ مرده است. خبر مرگ مادربزرگ را به او نداده بودند. چند روز در روستا ماند. از پیشرفت درسی او خوشحال شد . 💭علی در راه بازگشت به سوئد ، احساس غریبی داشت . احساس می‌کرد چون درختی است که ریشه‌هایش خشکیده است. احساس می‌کرد ریشه های عاطفی اش در مراکش خشکیده است. دلش برای هیچ‌کس در مراکش نمی‌گرفت. حالا دلش برای هیچ آدم مراکشی نمی‌تپید . از پنجره هواپیما به بیرون نگاه می‌کرد. یک لحظه احساس کرد دلش در مراکش است. دلش برای شن‌ها ، خورشید ، آفتاب‌سوزان ، شترها ، بزها و کوچه های خاکیِ روستا تنگ شد . 💭هواپیما به رسید.. علی احساس کرد متعلق به این سرزمین است . دلش برای اوپسالا ، مدرسه ، معلم‌ها ، مدیر و خانواده‌هایی که می‌شناخت، تنگ شده بود. 💭علی ۲۸ ساله بود که دیپلم گرفت. ظرف هفت سال ، کلاس را با نمره‌های عالی خواند... به بسیار مسلط شده بود . یکی از درس‌های مدرسه انگلیسی بود . علی در زبان انگلیسی پیشرفت کرده بود . حالا ماه به ماه به زبان عربی و فرانسه حرف نمی‌زد. تسلطش به زبان سوئدی بیشتر از زبان فرانسه و حتی عربی بود . حالا احساس دیگری به سوئد داشت . آیا او متعلق به این سرزمین است . او متعلق به کجاست ؟ ادامه دارد... 📚شازده‌حمام‌ جلد ۴ ✍ @zarrhbin