کربلا
یک مثنوی از سارا حیدری
از عمق درد، غریبانه، کربلا تو بگو
هر آن چه دیدهای آری، به چشمها تو بگو
بگو که خاک تو آکنده از خدا شده است
بگو که وسعت یک قرن، در تو جا شده است
بگو بزرگترینها، چه ساده میمیرند
و نخلها، همهشان ایستاده میمیرند
به کربلاست که شش ماهه طفل، بالغ شد
ز هر چه رنگ تعلّق گرفت، فارغ شد
🦋🦋🦋
به کربلاست که مردانِ مرد، در تب و تاب
در اوجی از عطش اما تمامشان سیراب
به کربلاست که غوغا، سکوت میخوانَد
و بی دو دست ، عزیزی قنوت میخوانَد
به کربلاست که یک مرد، ساده میمیرد
به کربلاست که نخل، ایستاده میمیرد
چه قدر مثل قیامت عظیمی، عاشورا
عظیم نه که خودت یک قیامتی به خدا
🦋🦋🦋
بکوب بر سر دوشم، بکوب ای زنجیر
بزن به روی سرم دستهای پُرتفسیر
نشسته است و به کنجی عزا گرفته دلم
عزا که نه، که غمی از خدا گرفته دلم
بهانهای است محرّم که سخت مینالم
ولی به حال دلِ تیرهبخت مینالم
اگر چه کرببلا حزنآور است و غمین
به حال خویش بگریید مردمان زمین
🦋🦋🦋
شعر جوان، ص ۴۸ و ۴۹.
#کربلا
#ششماهه_طفل
#محرّم