✅ابراهیم یکدفعه سرعت را کم کرد!
✍ قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی میرفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیادهرو با سرعت در حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت میکرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که بهخاطر معلولیت، پایش را روی زمین میکشید و آرام میرفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش میسوزد که نمیتواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.»
📚 از کتاب سلام بر ابراهیم
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ میدوید تا شیطان را از خود دور کند!
‼ «دانشجو بابایی، ساعت دو بعد از نیمهشب میدود تا شیطان را از خودش دور کند!»
📰 این جمله یکی از داغترین خبرهایی بود که بولتن خبری پایگاه «ریس» آمریکا چاپ کرده بود. عباس گفت: «چند شب پیش، کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه و همسرش که از یه مهمونی شبونه برمیگشتند، من رو در حال دویدن توی میدون چمن پایگاه دیدند و برای دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند». گفتم: «خوابم نمیاومد؛ خواستم ورزش کنم تا خسته بشم». هر دو با تعجب نگاهم کردند. فهمیدم جوابم قانعکننده نبوده. ادامه دادم: «مسائلی که اطرافم میگذره باعث میشه شیطان با وسوسههاش من رو به گناه بکشه. در دین ما سفارش شده این وقتها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم». حرفم که تموم شد، تا چند دقیقه بهم میخندیدند. طبیعی هم بود. با ذهنیتی که اونها در مورد مسائل جنسی داشتند، نمیتونستند رفتار من رو درک کنند.
📚 از کتاب #پرواز_تا_بینهایت؛ زندگینامه سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ باید جواب بدم با ماشین بیتالمال چهکار کردم!
🔻 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان میآمدند، رسیده و نرسیده گِله میکردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!» اما گوشِ پدر به این حرفها بدهکار نبود؛ میگفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور میشن. اونا که نمیخوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین #بیتالمال چیکار کردم».
📚 از کتاب #یادگاران_۱۱؛ خاطراتی از #سردار_شهید_علی_صیادشیرازی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📛 #بیت_المال
🗓 سپهبد شهید علی صیاد شیرازی در صبح روز ۲۱ فروردین ۱۳۷۸، مقابل منزلش توسط منافقین کوردل به شهادت رسید.
#⃣ #عملیات_مرصاد
✳ بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام!
🔻 جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟» جواب داده بوده «بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام.»
📚 از کتاب #آقا_مهدی | خاطرات سردار شهید مهدی زین الدین
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ به دنیا دل نبنده هر که مَرده!
🔻 همهی کسانی که با ابرام بودند، میدانند؛ ابرام خیلی دستودلباز بود. اگر کسی به ابرام میگفت عجب ساعت قشنگی، یا عجب لباس قشنگی داری، ساعت یا لباس یا هر وسیلهی دیگری را که داشت، درمیآورد، میگفت بیا! مال تو! هیچوقت دل به چیزی نمیبست. یک جمله داشت که همیشه آن را میگفت: «به دنیا دل نبنده هر که مَرده!»
📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 ص ۲۱۳
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🔻 هروقت آبدارچی دانشکده وارد اتاق دکتر میشد، حتی اگر دکتر مشغول کاری علمی بود و حسابی متمرکز و عمیق مشغول انجام کاری بود، جلوی پایش میایستاد.
📚 برگرفته از کتاب #استاد | خردهروایتهای زندگی استاد شهید دکتر #مجید_شهریاری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #سلوک #اخلاق
✳️ وصلهٔ نفس!
🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد.
- چه عجب از این طرفها؟!
- برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم.
نگاهی به لباس پرواز او انداخت.
- لباس را در بیاور.
عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روحالدین نگاهی به او انداخت؛ وصلهای بر سر زانو!
- هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی.
عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد.
- میدانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۳۰ و ۳۱
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ از یک دانهٔ خشخاش هم کمتری!
🔻 گفت: وقتی میروم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، به نظرم میرسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچکتر و ناچیزترم. بعد به خودم میگویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.»
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 ص ۷۷
✍ #راضیه_تجار
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ چند استکان هم به نیت من بشوی!
🔻 سالهای پُرتبوتاب دفاع مقدس است... سالهای خون و آتش و دود... شهید بابایی، خلبان شجاع، پاکباخته و فدایی اسلام و انقلاب به دیدار حضرت امام میرود و در حالی که جاذبهٔ ملکوتی امام روح و روانش را تسخیر کرده است خطاب به حضرت ایشان میگوید:
- امام عزیز! میخواهم به گونهای که در کار جنگ خللی پیش نیاید چند روزی به مرخصی بروم. اجازه میفرمایيد؟
- در بحبوحهٔ جنگ کجا میخواهید بروید؟
- من در دههٔ اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئتهای جنوب شهر که مرا نمیشناسند میروم. مرخصی را برای آن میخواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم.
- به یک شرط اجازه مرخصی میدهم.
- هر چه بفرمایید با جان و دل میپذیرم.
- به این شرط که هنگام شستن استکانها به نیت من هم چند استکان بشویی.
📰 منبع: روزنامه کیهان | گفتوشنود ۳ مرداد ۱۴۰۲
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #محرم #امام_حسین
✳ فرماندهای که برای روستاییها گل لگد میکرد!
🔻 «شهید بابایی» زمانی که با هواپیما پرواز میکرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و درهها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت میکرد. آنگاه پس از اتمام مأموریت، با ماشین قدیمیای که داشت مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستاییها برمیداشتیم و از میان کوهها و درهها با چه مشکلاتی رد میشدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود.
🔺 شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستاییها میداد، از آنها میپرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستاییها میگفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع میکرد برای آنها حمام میساخت و من به چشم خودم میدیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال میکرد، حمام را میساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار میخرید و روشنایی آنها را تأمین میکرد که این پروژه حدود دو ماه طول میکشید.
👤 راوی: حجت الاسلام محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری
📚 منبع: ماهنامه شاهد یاران
📍۱۵ مرداد؛ سالروز شهادت سرلشکر عباس بابایی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ شهادت، شوخی نیست!
🔻در وصیتنامه نوشته بود:
«شهادت، شوخی نیست!
قلب آدمو بو میکنند
بوی دنیا و تعلقاتش را داد
رهایت میکنند.
میگویند:
برو درد بکش
پخته شو
منیّت رو رها کن.»
🌷 مدافع حرم آل الله علیهم السلام #شهید_حاج_مصطفی_رشیدپور
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف...
🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیسدفتر و همراه همیشگی سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی میگفت: روزی در منطقهای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تکتیرانداز بلوک را طوری زد که تکهتکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که اینبار گلولهای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی بهخیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانهای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... ».
📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی»
👤 به قلم جمعی از نویسندگان
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ برای خدا
🔻 یک روز آقا طیب من را صدا کرد و آدرسی را به من داد و گفت: برو مغازۀ قصابی و کمکش کن. مغازۀ عجیبی بود. هر روز چند گوسفند سر میبرید، اما به مردم گوشت نمیفروخت! هر روز افراد زیادی پشت در مغازه منتظر بودند. همگی کاغذی داشتند و به صف میایستادند. کار من این بود که از روی یک کاغذ بزرگ، اسم آنها را میخواندم. آنها با کاغذشان جلو میآمدند و من تیک میزدم. بعد گوشت خود را میگرفتند و میرفتند. بعدها از همان قصاب شنیدم که تمام هزینۀ گوسفندها و قصابی را خود شخص آقا طیب میدهد و کسی از این ماجرا خبر ندارد.
🎙 راوی: سید مصطفی خادمی
📚 از کتاب #طیب | زندگینامه و خاطرات حُر نهضت امام خمینی (ره) #شهید_طیب_حاجرضایی
📖 ص 87
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ دختر دولت و رحمت میآورد!
🔻 بچهٔ دختر را خیلی دوست داشت. میگفت: دختر دولت و رحمت برای خانه میآورد. موقع وضع حمل، من قزوین بودم و او دزفول. تلفنی مژدهٔ تولد اولین بچهمان را به او دادم. وقتی فهمیده بود بچه دختر است، پای تلفن سجدهٔ شکر کرده بود. وقتی آمد، بیمارستان بودم. یک کاغذنوشته بالای سر «سلما» گذاشت که «لطفاً مرا نبوسید!» خودش هم آنقدر دیوانهاش بود که دلش نمیآمد ببوسدش.
📚 از کتاب «آسمان؛ بابایی به روایت هسر شهید»
📖 ص ۲۶
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🌺 روز دختر بر دخترهای حرفحسابی مبارک!
✳️ با پای برهنه در بین سربازان!
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص ۸۵-۸۴
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم