ظهور منجی 313
مولا دید ابن ملجم رو دارن میبرن اون حرامی از ترس به خودش میلرزید... یهو مولا دست امام حسن و گرفت.
مولا...
میدونی امشب اومدم چی بگم؟!
به فکر قاتلت هم بودی!
به قاتلت هم نگاه کردی!
وقتی دیدی ترسیده به دادش رسیدی...
امشب اومدم بگم مولا ، منم ترسیدم...
از دنیای بی تو میترسم...
از زندگی بدون حسین میترسم...
امشب اومدم بگم آقا...!
من شب اول قبر میترسم...
جانِ زینبت بیا به دادم برس...😭💔
من به همه گفتم مولام علیِ...
بابام علیِ...
نکنه روتو ازم برگردونی آقا...
نکنه دیگه محلم مزاری آقا...
گذشت...
مولا میخواست وصیت کنه...
گفت همه از حجره برن بیرون!
فقط بچه های فاطمه بمونن...
میخوام وصیت کنم...
همه رفتن بیرون
مولا چشماشو باز کرد
هرچی نگاه کرد اینور اونور،
عباسشو ندید 😭💔
ظهور منجی 313
گذشت... مولا میخواست وصیت کنه... گفت همه از حجره برن بیرون! فقط بچه های فاطمه بمونن... میخوام وصیت ک
گفت حسنم!
پس عباس کجاست؟!
آقا امام حسن گفت
بابا گفتی فقط بچه های فاطمه بمونن،
ابالفضل هم رفت بیرون...😭
مولا گفت حسن جان!
همه حرفم با عباسِ...
سریع برو صداش کن
بگو بیا علی کارت داره...
😭😭😭
مولا حرفشو بی مقدمه شروع کرد...
عباس جان...
حسینمو به دستت میسپارم...
عباسم!
میری کربلا مراقب زینبم باش😭😭😭
آه... دخترِ علی...
چکار کردن باهات جبل الصبر؟! 😭💔
رفتن تشییع جنازه حیدر...💔
تو راه برگشت،
هی سیدالشهدا به امام حسن میگفت
خون به دل بابامون کردن...
داداش یادته مدینه؟!😭😭😭
امام حسن دست انداخته بود گردن حسین
داداششو دلداری میداد...😭😭😭
همینطور که سیدالشهدا با امام حسن داشت حرف میزد
تو راه ، یه صدایی رو شنیدن...
صدایِ یه مردی بود،
که هی میگفت:
حبیبم! پس کجایی؟!
چرا چند شبه نمیای بهم سر بزنی؟!😭💔
امام حسن به داداشش گفت
حسین جان!
بیا بریم یه سری بزنیم ببینیم کیه داره ناله میکنه؟!
رفتن دیدن از یه خرابه ای
یه پیرمردِ نابینایی نشسته...
هی داره صدا میزنه:
رفیقم!
پس چرا نمیای؟! :)))))
چند شبه منتظرت موندم...
مگه قول ندادی هرشب میای؟! :))))
امام حسن نزدیکش شد،
سلام داد
دید حالِ پیرمرد بهم ریختست
انگار خیلی منتظر کسی مونده...
نشست پیش پیرمرد
گفت بابا جان منتظره کی هستی؟!
پیرمردِ گفت:
اون رفیق مهربونی که هر شب
میومد بهم سر میزد،
سرم رو به بالین می گرفت،
بغلم میکرد،
درد دل باهام می کرد،
من درد دل میکردم باهاش،
چند شبه نیومده بهم سربزنه...
همون آقایی رو میگم که وقتی وارد این خرابه میشد،
در و دیوار بهش سلام میکردن...