eitaa logo
زینبی ها
3.2هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
193 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا جبران می‌کنه اون روزایی رو که اصلا صبر کردن آسون نبود، اما تو صبر کردی...!
داری یه مرحله سخت رو تو زندگیت میگذرونی؟! یه چیزی رو بهت بگم؟! چیزایی که فکر میکردی اگه اتفاق بیفتن می میری، اتفاق افتادن و نمردی... پس صبر کن
تا خودِ صبح فقط‌خوابِ حرم مے دیدم چہ شبے بود دلم راهمہ جا مے بردم دلـهرہ داشتـم از لحظـہ ے بیـدار شدن ڪاش درخواب میان حرمت مے مردم 🌱
💕اوج نفرت💕 شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کردم به حال خودم اشک ریختم. رفت، بدون اینکه حرفهام رو بشنوه یا اجازه توضیح بهم بده. دلم برای خودم میسوزه، تا کی باید پا سوز این محرمیت باشم. کاشکی پدرم زنده بود. با تمام شیرین عقلیش کنارش از هر محبتی بی‌نیاز بودم. صدای مردی که از ابتدای ورودم با بطری آبی ازم پذیرایی کرده بود به گوشم رسید. _ خانم! میتونم کمکتون کنم? بدون اینکه دستم رو از رو صورتم بردارم باسر گفتم نه. از رفتنش که مطمئن شدم ایستادم پول آب معدنی روی میز گذاشتم و از کافی شاپ خارج شدم. با چشمای اشکی و صورت پف کرده انقدر ناامیدانه راه میرفتم که تنها عابران پیاده اون لحظه که دختر پسر جوانی بودند خیره نگاهم می کردن. سرم رو به آسمون گرفتم خدایا صدام رو میشنوی? ازت خواستم به خاطر این همه بی کسی، استاد روبهم بدی، پس چرا رفت. اشک از گوشه چشم پایین ریخت. پس طلب حساب این بی کسی رو کی با من صاف می‌کنی. نگاه خیره دو عابر توی کوچه اذیتم می‌کرد اشک هام رو پاک کردم به سمت خیابون قدم برداشتم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون اوردم شماره پروانه رو نگاه کردم حوصله حرف زدن نداشتم گوشی رو خاموش کردم. سوار اولین تاکسی زرد رنگی که ایستاد شدم آدرس رو گفتم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم آروم اشک ریختم. جلوی در خونه پیاده شدم و کرایه رو دادم برای پس گرفتن بقیه اش هم صبر نکردم. ماشین میترا و.عمو اقا جلوی در ورودی پارک شده بود. وارد شدم جواب سلام پسر مش رحمت رو هم ندادم و وارد آسانسور شدم. دکمه دو رو فشار دادم و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم تنها چیزی که الان برام مهم نیست قیافه پف کرده و صورت وحشتناکمه. در آسانسور باز شد کلید انداختم و بازش کردم به محض ورودم عمو آقا از روی مبل بلند شد اومد سمتم. _ چرا اینقدر دیر کردی? نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم. دیگه متعجب نگاهم میکرد زیر لب گفتم: _ببخشید. با گردن کج و دست های آویزون سمت اتاقم حرکت کردم. _ نگار! جواب میترا که متعجب صدام میکرد رو ندادم و وارد اتاق شدم در رو بستم توان ایستادن نداشتم خودم رو روی در سر دادم و نشستم زانوهام رو بغل کردم و آروم اشک ریختم. لحظه رفتن استاد مدام توی ذهنم تکرار میشه. دستگیره در بالا و پایین شد و کمی به جلو و عقب اومدم. _نگار. صدای نگران میترا بود. _ نگار خانوم. با صدای گرفته ای گفتم: _بله. _ میشه در را باز کنی? بغضم سنگین شد و با صدای لرزونی گفتم: _میشه تنها باشم? _ باشه عزیزم. صدای بعدی صدای معترض عمواقا بود. _چی رو باشه ، باز کن ببینم. _بزار راحت باشه. _من نباید بدونم چرا گریه کرده? _ باشه می پرسیم. اجازه بده یکم آروم بشه. صدای عمو آقا پایین اومد. _آخه چرا? _ زنگ بزن به پروانه شاید بدونه چرا. سرم رو روی زانوم گذاشتم و با گریه ی آروم بی صدا خدا را صدا کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸🍃 هر روز یک سلام و یک حاجت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (رحمت الله علیه ) به شاگردان خود توصیه می کردند : هر صبح که از خانه بیرون می آیید ، یک سلام به حضرت صاحب الامر علیه السلام عرض کرده و یک حاجت بخواهید.🕊 (عجل الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفات حضرت عبدالعظیم الحسنی تسلیت باد🥀 رویای زندگیم یار همیشگیم صلی الله علیک یا سید الکریم
ختم‌ده‌صلوات‌‌یک‌حمد‌وتوحید هدیه به
💕اوج نفرت💕 ضربه های آرامی که به در خورد باعث شد تا از خواب بیدار بشم. _نگار باز کن در رو باز کن. پروانه اینجا چی کار میکنه? کش و قوسی به بدنم خشک شدم به خاطر نشسته خوابیدنم دادم و ایستادم. سمت تخت رفتم _بیا تو. در باز شد پروانه داخل اومد. _سلام. نگاه کوتاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیدم و با صدای گرفته ای جوابش رو دادم. _سلام. _خوبی? نفس سنگینی کشیدم. _نه. با احتیاط پرسید: _ گفتی? چشمه جوشان چشمهام به کار افتاد و گرمی اشک رو گوشه چشمم احساس کردم. _رفت. _چی گفت? _هیچی، فقط رفت. حتی صبر نکرد حرفم تموم شه. کنارم نشست و به چشم هام نگاه کرد. چونم لرزید و به زور گفتم: _ رفت پروانه. رفت. کمی اخم کرد و گفت: _ رفت که رفت، بهتر. اولا که هرکسی لیاقت تو رو نداره. دوما حالا راحت میتونی به این فکر کنید که چه جوری باید فسخش رو از احمدرضا بگیری. نامید گفتم: _دیگه چه فایده. _مگه دنیا تموم شده، برای آینده. نفس عمیق کشیدم به طرفش چرخیدم. _نه ، دیگه برام مهم نیست. _ برای من مهمه. برای پدرخوندت مهمه که از نگرانی زنگ زد به من که بیام اینجا. گفتم دو ساعت دیگه میام اخه با سیاوش درگیر بودم برای ماشینش ناراحت بود. بابا ماشینش رو گرفته بود با نامزدش قرار داشتن تا شب برن بیرون نتونستن ناراحت بود یه دفعه دیدم بابام داره دم در با یکی حال و احوال میکنه. صدای پدرخوندت رو که شنیدم رفتم جلوی در بیچاره پریشون گفت اومدم دنبالت ببرمت پیش نگار. تو فقط خودت تنها نیستی که میگی مهم نیست. شادی و نشاط تو برای او پیر مردی که بیرون اتاق چشم به در دوخته مهمه. _پروانه حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که بخوام به کسی فکر کنم. _خود خواه نباش. دلخور نگاهش کردم _من خودخواهم? _ هستی. تو فکر می کنی حال استاد الان خوبه، اگه از اول گفته بودی بهت دل نمیبست، اینکه خودت رو زندانی کردی پدرت هم انقدر نگرانته خودخواهی نیست? نگاهم رو به روتختی سفیدم دادم. _ بلند شو بیا بیرون. _ اگر بیام باید کلی سوال و جواب پس بدم. _خوب بده، مگه چی میشه? _چی بگم ،بگم عاشق شدم، فهمید متاهلم گذاشت رفت. الان ناراحتم? _ نه بگو دلم گرفته بود گریه کردم. بی حوصلگی گفتم: _پروانه. _پاشو بریم بیرون به میترا گفتم پدرت رو راضی کنه اجازه بده آخر هفته با هم بریم شمال. تو دلم به دل ساده پروانه خندیدم عموآقا اجازه نمی‌ده تا سر کوچه تنها برم. اون یک بار هم به خاطر حرف های میترا بود. اون هم مطمئنم به پدر پروانه سفارش کرده که جای خاصی رو برانون مشخص کنه اجازه داد. الان پروانه فکر می کنه که عمو اقا اجازه میده من از این شهر خارج بشم برم شمال، اون هم این همه مسافت طولانی. پروانه دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد. _ بلند شو دیگه، بسه. _ پروانه تو خدا ول کن. _برو یه آبی به دست و صورتت بزن این زن و مرد برای تو مثل پدر مادر دلسوزن. اینقدر نگرانشون نکن خدا رو خوش نمیاد. _ خدا? پوزخندی زدم گفتم: _ خدا اصلا من رو میبینه? پروانه انگشتش رو آروم به صورتم کشید گفت: _بستگی داره که از دید کی نگاه کنی. اگر از دیدگاه بنده ی ناراحت و دلخور نگاه کنی، خدا ندیدت. اما تو از آینده خبر نداری و نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارته. پس مطمئن باش خدا بهترین ها رو برات انتخاب کرده. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و همراش شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد. _ خوبی دخترم? _ ببخشید، یکم دلم گرفته بود. _ برای چی? نگاه معنی داری بهش کردم سرش رو پایین انداخت لا اله الا الله ای زیر لب گفت. پروانه تا شب کنارم موندو آخر شب سیاوش اومد دنبالش رفت. عمواقا تو خودش بود میترا هم سرگرم صحبت با تلفن همراهش. روی مبل نشسته بودم دلم می خواست به اتاق برم اما شرایط خونه این اجازه رو بهم نمیداد. میترا خداحافظی کرد و بعد ازقطع تماس رو به همسرش گفت: _خواهرم بود فردا شب شام دعوتمون کرد. عمو اقا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: _ باشه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ تو رو هم دعوت کر.د برق شادی رو میشد به وضوح تو چشم های عمو اقا دید. _من دیگه برای چی? _چون تو هم جزو خانواده ی منی. کمی خودم را جابجا کردم. _شما لطف دارید میترا جون ولی من حوصله ندارم. لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و گفت: _تو مگه چند سالته که اینجوری حرف میزنی. بغض توی گلوم دوباره فعال شد. _بیست و یک سالمه ولی اندازه یک پیرزن بدبختی و مصیبت کشیدم. لیوان روی میز گذاشت و پشیمون از حرفش گفت: _ کدوم مصیبت? سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم هر دو به هم نگاه کردن اون ها هم سکوت رو ترجیح دادن. نفسم رو با صدا ی آه بیرون دادم و ایستادم. _من میرم بخوابم. منتظر جواب نشدم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و به به سقف خیره شدم. ناخواسته اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت. دلخوش به سه شنبم تا دوباره توی کلاس استاد رو ببینم. اصلا چرا باید ببینمش. اون که با شرایط من کنار نیومد حتی حرف ها رو هم نخواست بشنوه. شاید دوباره بشه باهاش حرف زد. انقدر به سقف خیره موندم و اشک ریختم تا چشم هام سنگین شدن خوابم رفت. جلوی در خونه ایستادم چادرم رو روی سرم مرتب کردم که صدای بوق ماشین احمدرضا بلند شد. لبخندی به چهره مهربونش زدم در ماشین رو باز کردم و نشستم. _سلام _ سلام خانوم، چقدر چادر به شما میاد. از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد _ اون چشمای خوشگلت رو از من نگیر. گوشه چادر رو گرفت بالا آورد بوکشید و بوسید. _ نگار تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه. متعجب نگاهش کردم. _ نه این چه حرفی میزنید! سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کردم. _درست گفتم، من تا آخر عمر مدیون توام. تو کار بزرگی در حق من کردی. متعجب تر از قبل پرسیدم. _ من! چه کار کردم? چشمهای اشکیش رو به من داد. _ گذشت. _ از چی? با تکون‌های دست میترا چشمهام رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم. اذانه. _ممنون. الان بلند میشم. از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم کاش یکم دیرتر بیدارم میکرد. بعد از چهار سال این اولین باریه که از احمد رضا خوابی به غیر از کابوس می بینم بی تفاوت شونه ای بالا دادم و به سرویس رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم. موندن تو خونه رو دوست نداشتم لباس دانشگاهم رو پوشیدم و به امید دیدن استاد نفسی تازه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کاش مبتلای تو باشم، یامهدی (عج)🍃 🤍
☀️ امیرمومنان امام علی (علیه السلام) فرمودند : 🖋 من یک ساعت عمر دنیا را با آخرت عوض نمیکنم چون در دنیا محل است و در آخرت محل . ☘ یعنی اگر نفسمان بند بیاید ، که روزی بند می آید و دیگر داغ یک   یک گفتن بردلمان خواهد ماند. ☘ وقتی درون قبر برویم دیگر تمام می شود و بازگشتی در کار نیست و پرونده بسته شده است. ☘ مگر اینکه در دنیا یک باقیات الصالحاتی گذاشته باشیم. ☘ فرزند صالحی ، مسجدی ، خیریه ای ، مدرسه ای و... که اینها ماندگاراست.
💕اوج نفرت💕 صبحونه رو زیر نگاه نگران عمو آقا خوردم هر سه از خونه بیرون رفتیم برای اولین بار روی صندلی عقب نشستم. نگاه میترا و عمو اقا از تو اینه آزارم میداد. چشم به خیابون دوختم. جلوی دانشگاه عمو آقا قبل از خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالم. پیاده شدم و خداحافظی کردم توی حیاط دانشگاه روی صندلی مشرف به در ورودی نشستم. سر تا پا چشم شدم که ببینمش حاضر نیستند حتی ثانیه رو هم از دست بدم. انتظارم بی فایده بود همه ی کسانی که می شناختم و نمی شناختم اومدن، جز استاد. پروانه وسط محوطه ایستاده بود و با چشم دنبالم می گشت بالاخره پیدام کرد و با لبخند سمتم اومد و ذوق زده گفت: _ سلام. نگاهم را به کیفم دادم و ناراحت و غمگین جوابش رو دادم. _سلام. کنارم نشست و تچی کرد. _هنوز ناراحتی? _من چهار ساله روی خوش ندیدم. _تو رو خدا بس کن نگارخبر خوب برات دارم. نفس سنگینی کشیدم و خیره نگاهش کردم. _جشن عقد سیاوش افتاده جلو. پانزدهم ماه بعد تو هم دعوتی. ایستادم. _ مبارک باشه. جوری که انگار تو ذوقش خورده گفت: _ خوشحال نشدی? لبخند زورکی زدم. _ ببخشید پروانه جان حالم خوب نیست. کنارم ایستاد. _میای? پروانه حالم رو درک نمیکنه بیحوصله نگاش کردم _اگه عمواقا اجازه بده میام. لبخند رضایت بخشی زد. _ایشون که خودشون هم دعوتن. _باشه اگر آوردم میام. هم قدم شدیم. _ نگار تو چی میپوشی? از سوالش خندم گرفته تو اوج بی حوصلگی صدادار خندیدم. _همینه، تو رو خدا بخند. لبخند بوجود اومده از خنده ی چند ثانیه پیشم رو حفظ کردم شاید به خاطر پروانه، شاید هم برای دل خودم توی این همه بد بیاری. _حالا چی میپوشی? _یه مانتو آبی دارم اونو می پوشم. متعجب نگاهم کرد: _ شوخی می کنی? _ نه. _آخه تو عقد مانتو نمیپوشن! _خوب چی بپوشم ? _لباس مجلسی . _پروانه من تا حالا هیچ مراسمی شرکت نکردم نمیدونم. _ واقعا! _آره، تو تهران که بودم همش خونه. بعد که اومدم شیراز باز هم همش خونه. چهرش رنگ دلسوزی گرفت ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با ذوق گفت: _ عیبی نداره منم لباس ندارم با هم میریم می‌خریم. _ اگر عمو آقا گذاشت باشه. _ میزاره. پوزخندی زدم و نفس رو با اه بیرون دادم. هر دوکلاسم تموم شد تلاشم برای دیدن استاد هم بی فایده بود از پروانه خداحافظی کردم. جلوی در ورودی منتظر عمواقا موندم. با دیدن مهرداد ناصری یاد پروانه افتادم. باید خوبی های پروانه روجبران کنم. _اقای ناصری. نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و روبروم ایستاد حجب و حیاش به قدری بالاست که تو چشمام نگاه نمی‌کنه. _ سلام. سلام. خوبید? خیلی ممنون. راستش من میخواستم یه شماره بهتونم بدم. جدی شد و گفت: خانم.صولتی م... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _شماره خونه ی خانم افشار. اخم هاش باز شد با ذوق نگاه کوتاهی بهم انداخت. _ خیلی ممنون میشم. خودکارم رو از کیفم بیرون آوردم شماره خونه ی پدر پروانه رو بالای جزوه ای که دستش بود نوشتم. _فقط نگید من دادم. نفسهاش به شماره افتاده بود. _ خانم من واقعا نمی دونم چه جوری این لطف شما رو جبران کنم. _ من خودم دارم لطف پروانه رو جبران می کنم. _ ممنون. _ببخشید یه سوال دارم. _ در خدمتم. آب دهنم رو قورت دادم سخت بود پرسیدن این سوال ولی دلم تا سه شنبه طاقت نمی آورد. _شما امروز استاد امینی رو ندید? _نه متاسفانه، کارشون هم داشتم از استاد مرادی پرسیدم که کجا گفتن امروز نیومدن _خیلی ممنون _بازم تشکر می‌کنم با اجازتون شاد و خرم رفت و من دوباره با ناراحتی و ناامیدی به پیاده رو خیره شدم صدای بوق ماشینی باعث شد تا سر بلند کنم عمو اقا پشت فرمون نگاهم می کرد این اولین باری که دیر میاد دنبالم سلامی کردم و جوابم رو داد. راه افتاد نزدیکای خونه گفت: _ نگار من می خوام به احمد رضا بگم. مثل کسی که برق گرفتش سمتش سمتش چرخیدم _چی رو! از شدت ترس من کمی جا خورد. _نترس بابا ، بهش میگم که دیگه فسخش کنه. _ میفهمه _ نمیزارم بفهمه میگم اون که چهار ساله رفته فسخش کن اگه می خواست برگرده تا حالا برگشته بود فقط می خوام مطمعن شم _ از چی? _ از تو . اینکه مطمعنی دیگه دلت باهاش نیست _ از اولش هم نبود. _بود دلخور نگاهش کردم _بود که شکوه احساس خطر می‌کرد _ هر چی بوده یک طرفه بوده عمو اقا سکوت کرد و من هم دنبال حرف رو نگرفتم ماشین رو تو پارکینگ پارک کرده و با هم وارد خونه شدیم میترا نبود من باید فکری برای نهار می کردم لباسم رو عوض کردم غذا گذاشته و به اتاقم برگشتم گوشیم رو برداشتم پیام رسان محبوبم رو باز کردم تا دوباره عکسهای استاد رو نگاه کنم در کمال ناباوری جمله کوتاهی که به جای اسمش روی صفحه گوشیم بود روبرو شدم. "حساب کاربری پاک شده" حساب کاربری پاک شده و من حتی یک عکس ذخیره هم ازش ندارم. 💕💕💕💕💕
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•دنیـای من . . ! •آقـــای من . . . •اللهم‌اجعـل‌محیـای‌محیـاۍمن❤️‍🩹🌱
🌱✨ «بِرَحمَتِکَ تَعَلُّقِي‏» خدایابه مهربانی‌ات دل بسته‌ام🤍 _ابوحمزه‌ثمالی
*"موفقیـت"💛 از آن کسانی است کہ یک ثانیہ دیرتࢪ ناامیـد می‌شوند و یک لحظه دیرتࢪ دست از تلاش بࢪ می‌دارند..! مواظب همین"یک"های ساده باشید :)🌼🌿
*"موفقیـت"💛 از آن کسانی است کہ یک ثانیہ دیرتࢪ ناامیـد می‌شوند و یک لحظه دیرتࢪ دست از تلاش بࢪ می‌دارند..! مواظب همین"یک"های ساده باشید :)🌼🌿
سرتوبالابگیر !(:✨ خدا سخت‌ترین‌کشمش‌ها‌و‌نبردهاشو‌ به‌قوی‌ترین‌بنده‌هاش‌می‌سپاره🌱 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 *چه روزی شود.. روزی که با سلام بر حسین علیه السلام آغاز بشه.. روزت را زیبـا کـن السلامُ علـی الحسین..* 💔
💕اوج نفرت💕 گوشی رو روی میز گذاشتم و ناامید سمت تخت رفتم دیگه این گوشی به چه درد من میخوره من فقط برای دیدن عکس استاد گوشی رو میخواستم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم نفس های عمیق که بهانه ی اه کشیدنم بود تمومی نداشت. با نوازش نور آفتاب که از پشت پرده حریر اتاقم روی صورتم میخورد بیدار شدم. چه خوابی بود دیشب دیدم! چرا از وقتی به استاد گفتم متاهلم احمدرضا دست از سرم برنمیداره. توی خواب دستم رو گرفته بود هر دو خوشحال کنار دریا راه می رفتیم. احمدرضا تو اب بود ولی پاهاش خیس نمی شد ولی پاهای من خیس خیس بود. شونه ای بالا دادم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. برگه ای که روی میز بود رو برداشتم. یادداشتی از طرفی میترا، "نگار جان دانشگاه نداشتی بیدارت نکردم صبحانه بخور برای نهار میام، شب رو هم یادت نره " با یادآوری مهمونی شب کلافه برگه روی میز گذاشتم صبحانم رو خوردم شروع به خوندن درس استاد امینی کردم فردا قراره دوباره ببینمش و این از هر کاری برام لذت بخش تره. ظهر شد و صدای پیچیدن کلید خبر از ورود میترا می‌داد صدای بسته شدن در دومین صدای بود که تو فضای خونه پیچیده. _نگار. از اتاق بیرون رفتن میترا پشت به من در حال در آوردن کفش هاش و مشمای بزرگی دستش بود. _سلام. برگشت سمتم. _ سلام بیداری? دیر جواب دادی گفتم شاید هنوز خوابیدی. _نه، ساعت نه بیدار شدم. سمت مبل رفت و مشما رو روی میز گذاشت. _ببین چی برات خریدم. جلو رفتم و مانتویی رو ربروم گرفت رنگش کاملا شبیه پیراهنی بود که قبلا بهم هدیه داده بود. _ ببین خوشت میاد. به مانتو نگاه کردم لبخند زدن. _ خیلی ممنون ولی چرا همش این رنگی می خرید. مانتو رو جلوم گرفت. _ اصلش اینه که باید خودت رو ببرم انتخاب کنی ولی سر راه دیدم خوشم اومد خریدم. رنگش هم چون بهت میاد انتخاب کردم. _خیلی ممنون ولی من که مانتو دارم. مانتو رو جوری گرفت که بپوشم. _می دونم داری اینو برای امشب خریدم. خواهرم ببینه دخترم چقدر قشنگه برگشتم ودستم روتوی استینش کردم. _خیلی ممنون که به فکر هستید. چرخوندم شروع به بستن دکمه های مانتو کرد. _ خواهش می کنم عزیزم، من همیشه آرزوی دختری مثل تو رو داشتم با لبخند نگاهم کرد _ اگه دوست داری از گذشتم بدونی بگم با سرجواب مثبت دادم. شال ست مانتو ولی یکم پرنگ تر رو روی سرم انداخت با رضایت نگاهم کرد _ بیا بشین برات بگم روبروش نشستم _من هجده سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم پسر عموم خیلی دوستم داشت پدرم مخالف ازدواجمون بود ولی با اسرار حمید و سکوت من بالاخره کوتاه اومد زندگی خیلی خوبی داشتم حمید آدم مهربونی بود مهمتراین که عشقش رو بهم ثابت کرده بود تا اینکه پنج سال از زندگیمون گذشت من نتونستم براش بچه بیارم دنبال درمانم بود ولی فایده نداشت فشار زن عمو هم روش زیاد بود. یه روز اومد خونه گفت که میخواد بره مشهد از امام رضا بخواد یه بچه به ما بده. گفتم بزار منم باهات بیام گفت می خوام تنها برم رفت. ولی همون شب زنگ زدن گفتن تو جاده شمال ماشین چپ کرده.‌ترسیدم آدرس رو گرفتم به خانوادش اطلاع دادم منتظرشون نشدم رفتم بیمارستان، تو راه همش فکر میکردم قرار بود بره مشهد چرا تو شمال چپ کرده. تا رسیدم بهم گفتن هر دو فوت کردن هم آقا هم خانم با شنیدن کلمه خانم شک کردم حالم خراب بود ولی باید می فهمیدم که همسفرش کی بوده برای تشخیص هویت هر دوشون رو دیدم ولی اون زن رو نشناختم حالم خراب بود روی زمین بیمارستان نشسته بودم و اشک می ریختم که پلیس اومد کلی سوال پرسید و گفت باید برم کلانتری تا خانواده‌اش هم بیان اونجا یک کیف کوچیک رو تحویلم دادن گفتن که تو ماشین بوده یک کیف زنونه، بازش کردم. نفس سنگینی کشید و سکوت کرد _شناسنامه حمید با... آب دهنش رو قورت دادم و لبخند تلخی گفت: _ هنوز برام سخته گفتنش. _ شناسنامه حمید با زنش به تاریخ عقد همون روز، بهش حق میدادم که دلش بچه بخواد ولی انتظار داشتم بهم بگه.به هیچ کس نگفتم شناسنامه ها رم پنهان کردم. غم مرگش تو غم ازدواج دومش گم شد.حتی تو مراسم خاکسپاریش هم شرکت نکردم تا سر کله خانواده زنش پیدا شد خیلی سر شکسته شده بودم.سیزده سال حالم خراب بود تا شش ماه پیش که اردشیر بهم پیشنهاد ازدواج داد. شرطش تو بودی،گفت که دخترم همیشه کنارم میمونه. من قصد ازدواج نداشتم ولی وقتی فهمیدم اردشیر دختر داره خیلی خوشحال شدم دلیلم برای انتخاب اولش تو بودی با حضور یه دختر که میتونستم براش مادری کنم بعد عاشق اردشیر شدم وقتی بهم گفته دختر خوندشی، خودش هم بچه دار نشده بیشتر خوشحال شدم. اینارو گفتم که بدونی چرا بهت محبت میکنم. لبخند پر از شیطنتی زد _دارم مامان بازی میکنم. خواهرم همیشه برای دخترش اینطوری خرید میکنه منم اینجوری یاد گرفتم ببخشید اگر دوست نداری. _ واقعا متاسفم برای اون اتفاق که براتون افتاد. سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید 💕💕💕
چه زیبا هستند قلب‌هایی که برای غیرِ خودشان آرزوی خیر می‌کنند...👌🌱
💕اوج نفرت💕 _منم از سیزده سالگی مادر ندارم یادم رفت مادرم چی کار می کرد. یعنی مادرم هم شرایط عادی نداشت که از این کارها بکنه. لبخند تلخی زدم. _اصلا شرایطش رو هم نداشتیم که بخواد از این کار ها بکنه. غم رو توی صورتش دیدم، غمی که برای خودش نبود چون با نگاهی پر از دلسوزی بهم خیره بود. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _ بگذریم، مانتو خیلی قشنگیه حتما امشب میپوشمش. میترا به آشپزخونه رفت و من به اتاقم برگشتم. دلم براش سوخت واقعاً چقدر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیری. تمرکز نداشتم ولی تلاش می کردم تمام حواسم رو به درس بدم. از اتاق فقط برای خوردن نهار بیرون رفتم و دوباره برگشتم تا شب که عمو اقا خواست حاضر شیم و به مهمونی بریم لباس های انتخابی میترا رو پوشیدم روی مبل نشستم. _بریم با صدای عمو اقا ایستادم. نگاه گذراش روی من ثابت موند کمی خیره نگاهم کرد. _اینو کی خریدی? به مانتو تنم نگاه کردم که میترا گفت: _هدیه ی منه. عمو اقا برگشت سمتش. _چرا این رنگی? میترا که دیگه انگار از این سوال کلافه شده بود گفت: _این چه سوالیه هر دوتون میپرسید? رنگه دیگه . عمو اقا سوالی و تیز نگاهم کرد _تو هم پرسیدی? از نوع نگاهش که بی دلیل بود کمی جا خوردم. _بله. _چرا? _دلیل خاستی نداشت. اخه قبلا هم یه لباس این رنگی برام خریده بودن. نفس راحتی کشید. _خب، حاضر شید بریم. دیگه واقعا این رنگ شده چالش ذهنم. وقتی برای اولین بار لباس این رنگی رو به سلیقه ی رامین پوشیدم شکوه خانم ناراحت شد. بعد هم عمو اقا با چشم های پر از اشک نگاهم کرد رامین اصرار به این رنگ داشت این رو اهرم فشار خواهرش کرده بود . نفس سنگینی کشیدم و همراه عمو آقا که خیلی خوشحال بود و میترا، راهی خونه خواهرش شدیم. خواهر میترا هم مثل خودش خون گرم و صمیمی بود. انقدر تحویلم گرفت که احساس می کردم واقعا جزئی از خانوادای هستم که بهم تعلق دارن. خواهر میترا سه تا دختر داشت که همه ازدواج کرده بودن و توی مهمونی حضور نداشتند. حالم از حضور توی مهمونی خوب شد هرچند غم استاد را فراموش نکردم. صبح روز بعد جلوی دانشگاه از هر دوشون خداحافظی کردم ووارد دانشگاه شدم. بدون معطلی وارد کلاس خالی از دانشجو شدم و روی صندلی خودم نشستم چشم به در دوختنم تا دوباره ببینمش. تقریباً کلاس پر شده بود که پروانه وارد کلاس شد و با دیدنم اخم نمایشی کرد و روبروم ایستاد. _ سلام، میدونی چقدر دنبالت گشتم. _سلام. اینجا بودم. نگاهم معنی داری کرد. _چه زود هم اومدی! کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و سرش رو کنار گوشم آورد _ قرار بود بهش بگی اگر نخواست دیگه بیخیالش بشی. _ تو از کجا میدونی نخواسته. متعجب نگاهم کرد. _وقتی ول کرده رفته! دلم نمیخواد این حرف پروانه رو باور کنم. _شاید می خواسته فکر کنه، بعد هم کی همچین قراری گذاشته? _تو با خدا این قرار رو گذاشتی! مصمم‌تر از قبل گفتم: _ قرار من با خدا این بوده که تا ابد برای من باشه. درمونده نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و سر جاش نشست. نگاهی به ساعتم انداختم سه دقیقه تاخیر، استاد همیشه سر وقت می اومد و این تأخیر باعث تعجب کل دانشجو ها بود و همه آروم صحبت می‌کردند که در کلاس باز شد لبخند پهنی روی صورتم نشست و زودتر از همه ایستادم و به در خیره شدم و با دیدن شخصی که وارد شد وا رفته بهش نگاه کردم. که صدای یکی از پسرها بلند شد. _استاد اشتباهی نیومدید? سر تاپا گوش شدم.تا جواب استاد عباسی رو بشنوم _نه. _ما که با شما کلاس نداشتیم! سمت میز می‌رفت و کیفش رو روی صندلی گذاشت. _ از امروز دارید. _ پس استاد امینی کجا هستن? _ ایشون از این دانشگاه رفتن. سرم یخ کرد و نفسم به شماره افتاد که مهرداد ناصری گفت: _ چرا استاد? _گفتن به دلیل مشکلات شخصی. صدای همهمه کلاس بلند شد یکی گفت: _ بهتر. یکی دیگه گفت: _عین ازرق شامی بود. روی صندلی تقریباً پرت شدم دیگه صدای اطرافم رو نمی‌شنیدم سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم. خدایا من دارم تاوان چیو پس میدم. قرار بود مال من شه اینکه کلا رفت. دیگه به غیر از صدای گریه خودم هیچ صدایی رو نمی‌شنیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 پروانه به زور سرم رو بالا آورد و نگران گفت: _خوبی نگار! با هق هق گریه نگاهش کردم کنار گوشم گفت: _همه فهمیدن چی شده، یکم خوددار باش. با گریه گفتم: _ نمیتونم، رفته پروانه، کلا رفته. _ باشه، بسه، بریم بیرون. کیفم رو برداشت زیر بازوم رو گرفت رو به استاد گفت: _ببخشید استاد ایشون حالشون خوب نیست میشه ما بریم بیرون. بفرمایید استاد رو شنیدم تمام سنگینی بدنم رو روی پروانه انداختم و خودم به سمت در کشوندم پروانه کنار گوشم گفت: _همه دارن نگاه میکنن. اهمیتی به نگاه سنگین بقیه ندادم و وارد حیاط دانشگاه شدیم حالم دست خودم نبود انگار تمام خودم رو گم کرده بودم. _ رفت پروانه. _ چون آدم درستی بوده، چون نتونسته با خودش کنار بیاد. یه مدت چشم به زن شوهردار داشته پروانه رو باشدت هول دادم تعادلش رو حفظ کرد و متعجب نگاهم کرد با فریاد تو اوج گریه گفتم: _اون شوهر من نیست. بین فریاد و گریه نفس صدا داری کشیدم. _ نیست. روی صندلی نشستم و هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. دست پروانه روی شونم نشست. _نگار! فوری دستش رو پس زدم و ایستادم کیفم رو از دستش کشیدم و با خشم نگاهش کردم. _ دنبال من نمیآی. چند قدم ازش فاصله گرفتم و دوباره برگشتم سمتش تهدیدوار گفتم. _فهمیدی? از نگاهش هیچی نفهمیدم و به راهم ادامه دادم. اشک بی وقفه از چشم هام پایین میریخت بی هدف تو خیابون راه میرفتم که چشمم به مغازه ای افتاد که روی شیشه اش نوشته شده بود تاکسی سرویس قائم، جلوی در ورودی ایستادم و به پسر جوونی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم با بغض گفتم: _ یه ماشین می خواستم. نگاه متعجبش به چشمهای اشکیم و صورت پف کرده و صدای پر از بغضم کاملا محسوس بود. اشاره کرد به پشت سرم. _اون پراید ابیه بشینید. _ یه راننده مسن می خوام. ایستاد و خود کارش رو روی میز گذاشت و با صدای تقریبا بلندی گفت _ حاج رضا، سرویس داری. به ثانیه نکشید که پیر مردی با موهای جوگندمی از پشت پرده ای که پشت پسر جوون بود بیرون آمد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _ بابا من که تازه اومدم نوبت من نیست. پسر با دست به من اشاره کرد. _ راننده مسن میخوان. پیرمرد نگاهم کرد دستش رو تو جیبش کرد و سوییچ رو در آورد و به پژو سبز رنگش اشاره کرد. _برو بشین دخترم. روی صندلی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم ماشین رو روشن کرد. از آینه نگاه کرد و گفت: _کجا برم بابا? بغضم فعال‌تر شد با صدای گرفته ای گفتم: _ نمی دونم. سرش رو پایین انداخت آروم گفت: _برم شاهچراغ? اشک روی گونم ریخت. _ نه. _شما بگو من کجا برم. همون جا میرم. _ یه بیابون، یه جا که هیچکس نباشه می خوام تنهایی گریه کنم. دوباره از آینه نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت و ماشین راه افتاد. تنها صدایی که تو فضای ماشین پخش میشد صدای فین فین من بود. نیم ساعت بعد ماشین متوقف شد و با یک نگاه کوتاه متوجه شدم جلوی حرم شاه چراغ ایستاده کلافه گفتم: _ آقا من که گفتم برید بیابون. برگشت سمتم. _دخترم برو اینجا آروم میشی بیابون به چه کارت میاد . _اینجا رفتم، ازش خواستم، جواب نداد. _ تو از کجا میدونی جواب نداده بابا ? صدای پر از بغضم بالا رفت. _ چون رفت. اونی که میخواستم رفت. _ تو از آینده خبر نداری بابا. درمونده نفسی تازه کردم. _گذشته و آینده من مثل هم هست. پر از بدبختی و تنهایی. کرایه ماشین رو با حرص روی صندلی گذاشتم و پیاده شدم. به صدای دخترم دخترم گفتن هاش توجهی نکردم به گنبد نگاهی کردم. و دلخور گفتم: _جواب منو ندادی. صورتم رو برگردوندم گوشیم رو خاموش کردم و به پیاده روی بی هدفم توی خیابون ادامه دادم. خدایا من غرورم را زیر پا گذاشتم دوست داشتم با تمام این‌ها داشته باشمش. چرا زندگی من انقدر تلخ و غم انگیزه ?چرا باید چهار سال پیش زبونم کوتاه می بود ?چرا من یک پدر و مادر نداشتم که ازم دفاع و حمایتم ‌کنن? چرا انقدر زود پدر مادرم رو از من گرفتی. چرا چرا گفتن هام به خدا تموم نشد تا هوا تاریک شد باید بر میگشتم تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. تو شرایط عادی تاخیر ده دقیقه‌ای باعث اضطرابم می شد اما الان هیچ حسی ندارم وارد خونه شدم صدای میترا که تند تند حرف می زد رو شنیدم. _ اردشیر جان آروم باش باهاش حرف می زنیم خواهش میکنم. برگشتم و خیره نگاهشون کردم هر دو دستش رو روی سینه عموآقا گذاشته بود و مانع حرکتش به طرف من بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕