eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
نَصرُ مِّنَ ٱللَّهِ وَ فَتحٌ قَرِيب
بیدار شدی انگشتر رو به تودستم فشار دادم. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. _ الان بهتری? با صدای گرفته ای لب زدم _ بهترم _میخوای باهم حرف بزنیم سرم رو پایین انداختم. _میترا خانم گفت باید چند جلسه بری پیشش مشاوره. میری? _ میرم نفس سنگینی کشید. _ بلند شو بیا بیرون این امین خیلی دوست داره این حالت رو هم دیده بازم سه بار زنگ زده حالت رو پرسیده. یه چیزی بخور رنگ و روت جا بیاد. بهش زنگ بزن _باشه دستش رو دراز کرد تا کمک کنه بلند شم. انگشتر رو توی دست راستم بیشتر فشار دادم. دستم رو گرفت. _چرا اینقدر سردی! تپش قلبم بالا رفت. نکنه بخواد اون دستم رو هم بگیره. _ احساس ضعف نداری? سرم رو بالا دادم _ نه _بیا بهتر نشی بریم یه سرم بزنیم. سمت در رفت . مطمئن شدم که از اتاق فاصله گرفته. آروم مشتم رو باز کردم. نگاهی به انگشتر انداختم و زیر بالشتم پنهانش کردم گوشیم رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم. وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم. تو اینه به خودم نگاه کردم. دلم با احمدرضا ست. شاید هیچ وقت نشه که با هم باشیم. اما نمیتونم به مرد دیگه ای هم فکر کنم. اشک جمع شده توی چشم هام رو با آبی روش ریختم پاک کردم. بیرون رفتم. کنار علیرضا نشستم کمی بهش نگاه کردم. حواسش به کتاب بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت _ چای و شیرینیت رو بخور. گوشی رو از جیبم بیرون اوردم. روی اسم امین زدم و تایپ کردم. من باید با شما حرف بزنم ولی نه توی خونه یه جای دیگه . پیام رو ارسال کردم به صفحش خیره شدم. جواب داد. _ مشکلی نداره فقط بگید کجا. _ فردا ساعت ۱۰ صبح پارک سر خیابون دانشگاه، فقط نمی خوام برادرم چیزی متوجه بشه. _خیالتون راحت پیام رو پاک کردم دوباره گوشی رو توی جیبم گذاشتم. حواسم رفت پیش احمدرضا. کاش نیاد شیراز. من که با دیدن انگشتری که بهم هدیه داده انقدر حالم بد شد با دیدن خودش حتماً بلایی سرم میاد. ا تلاش کردم تا خودم رو سرحال نشون بدم. اصلا موفق هم نبودم. بیشتر باعث نگرانی علیرضا شدم. یه بار خواستم برم پیش میترا که با یادآوری حرف عمواقا که احمدرضا داره میاد شیراز پشیمون شدم. بالاخره بعد از شستن ظرف ها علیرغم میل باطنی علیرضا برای خواب به اتاقم برگشتم. چراغها رو خاموش کردم تو تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیدم و ناخواسته دستم رو زیر بالشت بردم و لمسش کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرحم ِ درد ِ کربلا : )) ❤️‍🩹 قشنگی ِ این فیلم :
هدایت شده از  حضرت مادر
❤️ سلام بر مولایے ڪہ تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت هاے خداست. ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ‌‌
🌼💖 آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات با کوله‌باری آمدم لبریز از حاجات بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را دریاب خانم دختران سرزمینم را 🌼 💖 🌼
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش..
💕اوج نفرت💕 چشم باز کردم و به ساعت نگاه کردم. تا قرارم با امین دو ساعت وقت دارم. روی تخت نشستم درد مچ پام از وقتی از المان برگشتم خیلی کم شده و دیگه اذیتم نمیکنه. از اتاق بیرون رفتم. باید از ساعت برگشت علیرضا مطمئن بشم. گوشی تلفن خونه رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق خیلی رسمی گفت _ بله _سلام کجایی _سر کلاسم تشخییص اینکه کجاست از فهمیدن لحنش کار سختی نبود _ نمیتونی حرف بزنی? _ نه _من دارم میرم بیرون تک سرفه ای کرد و با صدای آرومی گفت _ کجا _میرم پارک سر خیابون بکمی مکث کرد و دوباره با تن صدای آروم تری گفت _زود برگرد _ باشه. تو کی میای? _ کلاسم تموم شه . فعلا خداحافظ. گوشی رو روی تلفن گذاشتم. صبحانه ی مختصری خوردم. نباید اجازه بدم کسی بفهمه. لباس هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. روبروی آسانسور ایستادم با یادآوری خاطره اون روز و دیدن احمدرضا و فکر اینکه احتمال حضورش الان توی ساختمون هست ترجیح دادم از پله ها پایین برم. صدای پای یک نفر دیگه هم روی پله ها میاومد که با ورود من صدا برای چند ثانیه ای قطع شد و دوباره با قدم های اروم تری شنیدم. هوای آخر اسفند مثل هوای بهاره با اینکه سرد نیست ولی حسابی یخ کردم . سر خیابون رفتم اولین ماشینی که ایستاد سوار شدم سمت دانشگاه حرکت کردم. بعد از گذشت مسیر، روبه روی پارک پیاده شدم. برای اینکه علیرضا من رو تو پارک نبینه. نیمکت های اول پارک رو رد کردم و یکی از نیم کت هاب وسط پارک رو انتخاب کردم و نشستم. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و برای امین تایپ کردم. _ من تو پارکم. چند لحظه بعد پیامش روی صفحه گوشیم ظاهر شد. _ چند دقیقه دیگه پیش شمام. پیام ها رو پاک کردم گوشی رو توی کیفم گذاشتم. مطمئنم احمدرضا الان شیرازه کاش شرایطی فراهم میشد از اون خونه میرفتیم. با صدای امین سمتش چرخیدم شاخه گل قرمزی که توی دستش بود رو سمت من گرفت و با لبخند گفت _ سلام توی چشماش خیره شدم گل رو بی میل از دستش گرفتم و جواب سلام ارومی دادم _ خوبید? کنارم نشست _ ممنون باید فوری برم سر اصل مطلب تا بیشتر از این ادامه ندیدم. _ آقا امین من امروز می خوام حرف آخرم رو بهتون بزنم. فقط امیدوارم درکم کنیی. _ من همیشه سعی کردم منطقی با مشکلات برخورد کنم. راحت باشید. من از روز اول بهتون گفتن که به خاطر مشکلاتم نتونستم با خودم کنار بیام.فکر میکردم به مرور زمان حل میشه ولی متاسفانه نشد. _ مهم نیست من بازم صبر می کنم. تو چشم هاش خیره شدم چی باید بگم تا بیخیالم بشه. آب دهنم رو قورت دادم. _ مهم اینه که من نمی تونم با خودم کنار بیام. _ تا کی? نفس سنگین کشیدم و سرم پایین انداختم _آقا امین.. گفتنش سخته... ولی من نه اینکه نتونستم با خودم کنار بیام، نه. فقط نتونستم... کسی که توی قلبم بود رو بیرونش کنم. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس کردم. _از اول هم بود? _فکر میکردم نیست. _ولی بود. _ببخشید این همه مدت به خاطر من... _ ایراد نداره، این هم یک تجربه بود. سرش رو پایین انداخت. _و درس بزرگی بود برای من، امروز، اینجا یاد یه روزی افتادم که نگاه منتظری رو نا امید کردم ایستاد چرخید و به جهت مخالف من قدم برداشت. صداش کردم. _اقا امین تو چشم هام نگاه کرد. _لطفا یه جوری شما به علیرضا بگید که فکر کنه شما منصرف شدید. نفس سنگینی کشید و آهسته گفت _ دنیا داره مکافاته، باشه میگم. حرکت کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم به گل توی دستم خیره شدم. چقدر خوب که انقدر راحت پذیرفت. احساس کردم کسی روبروم ایستاده و بهم ذل زده. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می کردم . نفس کشیدم سرم رو بالا گرفتم . با دیدن احمدرضا دقیقا اون طرف پارک تمام وجودم به یکباره یخ کرد و نفس کشیدن برام سخت شد. از جلوی در خونه تعقیبم کرده پس اون صدای پا توی راه پله صدای پای احمدرضا بود. با قدم های آهسته جلو اومد. نگاه ناامیدش بین من و گل دستم و امین که هر لحظه از من دور می شد جابجا شد.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
☑️انا لله و انا الیه راجعون ـــــــــــــــــــــــــــ😭😭😭😭😭😭😭😭😭
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d