eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برات معجزه میکنه خدایی که صبوری هاتو دیده
هدایت شده از  حضرت مادر
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی...
هدایت شده از دُرنـجف
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه فرار کرد نه از وطنش خارج شد موند کنار مردمش مقاومت کرد و به شهادت رسید...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 💕اوج نفرت💕 دستم رو مشت کردم. اصلا دلم نمیخواد الان که میخوام جلوش محکم بایستم باهاش روبرو بشم. ولی چاره ای ندارم علیرضا حالش خوب نیست انگشتم رو روی زنگ فشار دادم. نگاهم رو به بالا دادم خدایا خواهش میکنم فقط میترا بیدار باشه. _کیه؟ با شنیدن صدای عمواقا نفس سنگینی کشیدم. و به شانس خودم لعنت فرستادم. _منم عمو چند لحظه ی بعد در رو باز کرد با چشم های گرد از عصبانیت نگاهم کرد اب دهنم رو قورت دادم _علیرضا حالش خوب نیست مسکن نداشتیم اومدم از شما بگیرم. کمی خیره نگاهم کرد و گفت _صبر کن برات بیارم در رو نیمه باز گذاشت و رفت نفس راحتی کشیدم. چقدر از این نوع نگاه عمواقا میترسم. صدای میترا رو شنیدم _کیه اردشیر جان صدای عمواقا با تاخیر اومد _هیچ کس _پس چرا در رو باز گذاشتی ببند بچه یخ کرد عمو اقا دلخور و طلبکار گفت _چشم یه لحظه صبر کن صدای احمدرضا باعث شد تا دلم پایین میریزه _من الان میبندم. قدمی به عقب برداشتم. انگار از دست عمو اقا هم کاری بر نمیاد چون سکوت کرده. باید محکم باشم. نباید کوتاه بیام قدم عقب رفته رو به جلو برگشتم. بر خلاف دلم چهرم رو بی خیال نشون دادم. احمدرضا نگاهی به بیرون انداخت با دیدن من جا خورد به هم خیره شدیم. نگاهش پر از التماس بود. لب زد _چرا جواب نمیدی؟ _حرف اخرم رو زدم. دست عمواقا روی سرشونش نشست فوری برگشت سمتش نگاه عصبی عمواقا بین من و احمدرضا جابجا شد. رو به احمدرضا گفت _برو داخل احمدرضا کمی مکث کرد عمو اقا با تشر گفت _میگم بفرمایید داخل سرش رو پایین انداخت و کاری که عمواقا خواست رو انجام داد. قرص رو سمت من گرفت _صبح جایی نمیری.فهمیدی؟ علیرضا که رفت زنگ میزنی میام پایین قرص رو از دستش گرفتم _چشم _بازم اگه کار داشتی زنگ بزن خودم میام دیگه بالا نیا سرم رو پایین انداخت _چشم. چرخیدم و سمت پله ها رفتم. پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و وارد خونه شدم با چشم دنبال علیرضا گشتم در باز سرویس بهداشتی و صدای سرفه هاش باعث شد تا سمتش برم _علیرضا خوبی؟ ابی به صورتش زد سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. _حالم بهم خورد. _الان بهتری؟ بیرون اومد _مسکن اوردی؟ قرص رو سمتش گرفتم _اره عزیزم. چرا اینجوری شدی؟ لبخند ریزی زد _همش تقصیر توعه متعجب پرسیدم _من چرا؟ سمت مبل رفت _برای اینکه شام نخوردیم. با دست اروم به صورتم زدم _ای وای چرا یادمون رفت _من یادم نرفت ولی انقدر کربن دادی من خوردم بیخیال غذا ها پختن تو شدم. لیوان اب رو از روی میز دستش دادم. و دلخور گفتم _یعنی من فقط غذا سوخته دادم تو خوردی _اکثر مواقع به حلت قهر ایستادم که دستم رو گرفت و کشید _بشین ببینم . چقدرم رو داری. پشت چشمی نازک کردم. با کنایه گفت _بالا چه خبر خودم رو به ناراحتی زدم _رفتم بالا عمواقا تعارفم نکرد برم داخل گفت وایسا برات بیام. لبخند رضایت روی لب هاش نشست _جای پدرته حتما صلاح دیده فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 از کنارش بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دو تا تخم مرغ از یخچال بیرون اوردن و براش نیمرو کردم. نگاهی بهش انداختم. سرش رو بین دستاش گرفته بود و سر به زیر بود. _علیرضا بیا برات نیمرو درست کردم. سر بلند کرد و کمی نگاهم کرد سمت آشپزخونه اومد پشت میز نشست _ خودت نمی خوری؟ _ نه من اشتها ندارم _چرا اشتها نداری _ نمی دونم. از وقت شام هم گذشت. اصلا حواسم نبود اگر می گفتی شام میزاشتم. یا همین دو تا تخم‌مرغ و شب برات درست میکردم. لبخند حرص دراری زد _ تو غذا درست نکن. بیخیال در حد همین نیمرو من راضی ام. دلخور نگاهش گردم _علیرضا من فقط چند بار غذا سوزوندم. _ نه عزیزم تو فقط چند بار غذا رو نسوزوندی. حرف زدن باهاش بی فایده است. افتاده سرِ، سر به سر گذاشتن با منی که اصلاً حوصله ندارم و هوش و حواسم پیش احمدرضا ست. چطور باید راضیش کنم که توی شیراز بمونه و چطور باید بهش بفهمونم که من تحت هیچ شرایطی به تهران بر نمیگردم. بهترین راهش گفتن به علیرضا و عمواقاست. عمو اقا که احتمالا صبح متوجه میشه اما دلم نمی خواد اول کاری حرف هامون رو به بهشون بگم باید صبر کنم. دلم میخواد به احمدرضا وقت بدم تا حرفهام رو بپذیره اما اگر نپذیره چاره‌ای جز گفتن ندارم. به بشقاب خالی علی رضا نگاه کردم.تشکری کرد و به اتاقش برگشت. میز رو جمع کردم و بدون شستن ظرف ها به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم نگاهی به گوشی انداختم. اما دست بهش نزدم تا وسوسه نشم .احمدرضا باید با این مسئله کنار بیاد. چشم هام رو بستم و خوابیدم با صدای تلفن خونه از خواب بیدار شدم کمی روی تخت خودم رو جابجا کردم به امید اینکه کسی که داره تماس میگیره قطع میکنه از جام بلند نشدم. تماس قطع شد و دوباره از اول شروع به زنگ خوردن کر. روی تخت نشستم کمی چشم هام رو مالیدم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. تلفن رو برداشتم دیدن شماره ی عمواقا باعث شد که یک لحظه خواب از سرم بپره. دکمه ی سبز رو فشار دادم و کنار گوشم گذاشتم. _ الو سلام. _ سلام خواب بودی؟ _بله _دارم میام پایین آماده‌ای نفس سنگینی کشیدم. آماده نیستم اما چاره‌ای ندارم. _بله _یک ربع دیگه پایینم _ تنها میاید. مکث طولانی کرد وگوشی روگذاشت. _ خدا کنه احمدرضا رو با خودش نیاره اعتراف و اقرار جلوی عمو اقا پیش احمدرضا یکم برام سخته. ولی کاش میترا همراهش بیاد حضور میترا برام دلگرمی و باعث میشه تا کمتر استرس و اضطراب بگیرم. بع میز مرتب آشپزخانه نگاه کردم سینک خالی از ظرف رو دیدم. علیرضا هم صبحانه خورده هم ظرف های صبحانه و شام دیشب رو شسته. دست به بدنه کتری گذاشتم. هنوز داغِ می‌شخ ازش استفاده کرد. چایی برای خودم ریختم و روی میز گذاشتم تکه نونی رو با بی میلی تو دهنم گذاشتم رو چایی که شیرین کرده بودم رو آهسته خوردم. صدای در خونه بلند شد با استرس بلند شدم و در رو باز کردم عموآقا از عصبانیت دیشبش کم نشده بود این رو از نگاهش میشد فهمید. نگاهم کرد و وارد خونه شد. بدون اینکه حرفی بزنه روی مبل نشست می دونستم باید چیکار کنم در رو بستم آهسته سمت مبل رفتم و روبروش نشستم. _شما دو تا معلوم هست چه غلطی دارید می‌کنید؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ شما اشتباه می‌کنید عمو آقا _ وقتی حرف میزنی توی چشم هام نگاه کن بفهمم داری چی میگی؟ راستش رو نمیتونستم بهش بگم. تو چشمهای عصبانیش نگاه کردم _برای چی با احمدرضا قرار گذاشتی؟ این قسمت رو راست میگم _من با احمدرضا قرار نداشتم من حرم بودم وقتی از حرم بیرون اومدم احمدرضا اونجا بود. _علی رضا گفت با پروانه رفته بودید خرید چرا سر از حرم دراوردی _ حالم خراب شد گفتم برم حرم _ حالا تو چشم هام نگاه کن بگو با هم چه حرفی زدید. یاد جمله دیشب احمدرضا افتادم. _بابت برگردوندن مال و اموالشون ازم تشکر کرد. _از کجا فهمید تو حرمی؟ _نمیدونم. معنی‌دار نگاهم کرد زیر نگاهش تاب نیاوردم نگاه از نگاهش گرفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد _ببین نگار جان. برگشتن تو به تهران کار درستی نیست. نه من میزارم نه علیرضا شرایط احمدرضا هم طوری نیست که بتونه بیاد شیراز. حرمت های بین شما شکسته شده اصلا صلاح نیست دوباره بهم برگردید. سرم رو پایین انداختم. نفس هام به شماره افتادن. چرا شرایط احمدرضا طوری نیست که بتونه برگرده. اصلا این شرایط چیه که خودش هم تاکید داشت تا من بدونم _شنیدی سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم _خب حالا قشنگ به من بگو امروز جلو حرم بهت چی گفت نفس سنگینی کشیدم _بابت مال و اموال ازم تشکر کرد کلافه ایستاد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت. چند قدم از مبل فاصله گرفت. ایستادم چرخید سمتم _مطمعنی نمیخوای حرف بزنی نگاهم بین چشم هاش دو دو زد فوری سر به زیر شدم _گفتم که سرش رو تکون داد دست مشت کرده از عصبانیش تو دیدم بود و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. _کاری نکنی که دیر بشه. سکوت کردم و حرفی نزدم _این حرف نزدنت به تمام سوال هام که جواب نمیدی جواب میده. فقط مواظب باش پل های پشت سرت زو خراب نکنی تا تکلیفم رو با اون هم مشخص کنم سمت در رفت قدم هام رو تند کردم و ساعد دستش رو گرفتم برگشت سمتم تو چشم هاش خیره شدم _من بدون اجازه ی شما هیچ کاری نمیکنم مطمعن باشید. نفس سنگینی کشید _مطمعنم. فقط میترسم دیر حرف بزنی _اگه حرف مهمی باشه حتما بهتون میگم. سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت روی مبل وا رفتم. حرف زدن و حرف نزدن جلوی عمواقا اونم وقتی بدونم حقیقت رو میدونه ولی میخواد از خودم بشنوه برام کار نفس گیریه. یاد گوشیم افتادم ایستادم و وارد اتاقم شدم گوشی رو پشت رو روی عسلی بود برداشتم و صفحش رو روشن کردم پیام های تماس از دست رفته رو که همش شماره ی احمدرضا بود رد کردم. شماره ی پروانه رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم دوباره با جمله ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد روبرو شدم چرا از دیروز گوشیش خاموشه با روشن خاموش شدن صفحه ی گوشی بهش نگاه کردم و با دیدن شماره ی احمدرضا تپش قلبم بالا رفت 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه گمشده، شما نگهش می‌دارید...؟!❤️
هدایت شده از دُرنـجف
: امروز درفضای‌ مجازی‌ می‌توانید، افکار درست‌ و صحیح‌ منتشر‌ کنید و به‌ معنای‌ واقعی‌ کلمه‌ جهاد‌ کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اینجاست که باید گفت : دل نبندید به دنیایی که . . حتی به حسین «ع» رحم نکرد ! 💔
💕اوج نفرت💕 دستم رو سمت نوار سبز رنگ بردم با تردید روی صفحه کشیدم. کنار گوشم گذاشتم. _الو نگار حرف زدن باهاش با وجود تپش قلبم سختِ _ب...بله _عمو اقا چی بهت گفت تو چی گفتی _احمدرضا این شرایط تو چیه که عمو اقا ازش حرف میزد _دقیقا چی گفته بگو تا بگم _همونی که خودت گفتی. گفتی شرایطم طوری نیست که بتونم تهران رو ترک کنم _نگار باید حضوری ببینمت . حرفی نیست که بشه پشت گوشی گفت _چرا نمیشه. اصلا من با شنیدن صدای نزدیک علیرضا خشکم زد _نگار اول صبحی با کی حرف میزنی؟ با کم ترین سرعت چرخیدم سمتش نفس سنگینی کشیدم. لبخند بی جونی زدم _پروانه. چقدر زود برگشتی؟ احمدرضا گفت _دیگه نمیتونی حرف بزنی؟ _پروانه جان من خودم بهت زنگ میزنم. منتظر جواب احمدرضا نشدم و گوشی رو قطع کردم. از شدت استرس دست هام میلرزیدن گوشی رو روی تخت انداختم دست هام رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه. دقیق بهم نگاه کرد و گفت _خوبی؟ _اره _یکم رنگت پریده _شاید به خاطر صبحانس. دلخور گفت _نخوردی هنوز از کنارش رد شدم سمت آشپزخونه رفتم _الان میخورم. تو چقدر زود اومدی _رفتم محضر فقط نامه گرفتم کار دیگه ای نداشتم. _پس دانشگاه چی؟ _ساعت اول عباسی به جام رفت. اانم خودم میرم. لیوانی برداشتم و چرخیدم سمتش _یه چایی برات بریزم. وارد اتاقش شد با صدای بلند گفت _بریز ولی داغ باشه. زیر کتری رو روشن کردم صندلی رو از میز فاصله دادم و روش نشستم. من دیگه نباید احمدرضا رو حضوری ببینم. حرفی هم اگه داره یا باید تلفنی بگه یا علنی جلو همه علیرضا روبروم نشست. _افشار که الان کلاس داره چه جوری با تو حرف می زد! _شاید هنوز نرفته سر کلاس. لبش رو پایین داد _پس چاییت کو ایستادم و سمت اجاق گاز رفتم _روشن کردم داغ بشه الان برات میریزم. لیوان هایی که کنار کتری گذاشته بودم رو پر از چایی کردم. روی میز گذاشتم. من غرق در افکار برای اینده با احمدرضا بودم علیرضا مدام باهام حرف میزد برای اینکه شک نکنه به سختی افکار رو پس میزدم و با حواس جمع به حرف هاش گوش میدادم.