فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او میاید...
تکیه به دیوار حرم میزند:)
#امام_زمان💚🌱
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ
وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ
وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ
بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین.
خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن
و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار
و ذکرت را همواره روزی ام کن
به توفیقت ای راهنمای گمراهان
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
#پارت151
💕اوج نفرت💕
_بستگی داره شما چه جوری فکر کنی.
عمو اقا متوجه حضور زن برادرش شد و ایستاد.
_سلام.
با حرص نگاهش کرد و طلب کار گفت:
_سلام اردشیر خان.
نفس عمیقی کشید.
_دیر اومدی، اون روزی که زنگ زدم التماست کردم، قسمت دادم، گریه کردم. گفتم بیا این دختر رو بردار برو. گفتم اینجا دو تا پسر مجرد هست که حس ترحم هر دو تاشون بلند شده. گفتم بیا تا دیر نشده . یک کلام گفتی شکوه، دست از کینه ی بیخود بردار.
با دست اشاره کرد به من
_حالا تحویل بگیر.
عمو اقا حیرت زده به من و احمد رضا نگاه میکرد.
_پسر من به خیالش کار خیر کرده.
احمد رضا همون طور که سرش پایین بود اروم گفت:
_مادر من، نیت من نه ترحم نه کار خیر، من چند ساله دارم میگم نگار رو دوست دارم. بابا قبول کرد شما کوتاه نیومدی.
شکوه خانم تن صداش رو بالابرد رو به عمو اقا گفت:
_کوتاه نیومدم، پسر احمقم بدون اینکه به کسی بگه برده عقدش کرده.
عمو اقا نگاه تیزش رو از احمدرضا بر نمیداشت.
_کوتاه نیومدم که از اون شب بردش تو اتاق خودشو غلطی کرده که به خیال خودش کوتاه میام
رو به احمدرضا گفت:
_ولی من کوتاه نمیام.
با صدای بلند تری گفت:
_کوتاه نمیام. احمد رضا یه روز مونده به مرگم پای این دختر رو از این خونه قطع میکنم.
با مشت چند بار کوبید روی سینش.
_چون برای تو ارزو دارم. چون بیخیالت نمیشم. کوتاه نمیام چون عقده دارم، عقده ای که بیست و چند ساله...
گریه اجازه نداد تا حرفش رو تموم کنه نگاه خیرش رو از پسرش برداشت سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید.
نگاهم به مرجان افتاد که اشک تو چشم هاش جمع شده بود و به من نگاه میکرد.
عمو اقا فوری ایستاد و با تشر به احمد رضا گفت:
_دنبالم بیا.
احمد رضا ایستاد با سر اشاره کرد به اتاقش، ازم خواست به اتاقش برگردم ولی دلم نمیخواست.
دوست داشتم این تنها تو اتاق موندن تموم شه. احمد رضا که متوجه شد قصد رفتن ندارم با اخم گفت:
_پاشو گفتم.
صدای بلند عمو اقا باعث شد تا احمدرضا بیخیال من بشه و دنبال عمو اقا به حیاط بره.
به مرجان نگاه کردم نگاهش رو ازم گرفت خواست به اتاقش برگرده که صداش کردم.
_مرجان.
یه جوری نگاهم میکرد در اتاقش رو بست سمت اتاق مادرش رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌺✍ دوستان از امروز دیگه شروع کنید به گفتن ذکر «یا مُقَدِّرَ الخَیْر» و «یا رازقَ الخَیر» تا شب قدر، یعنی بهترین رزق ومقدرات را از خدا طلب میکنیم .
یادتون نره👌
به نیت خودتون، بچه هاتون، همسرتون ، عزیزانتون، پدر و مادر و.....
تسبیح نمیخواد، همینطور که مشغول کار روزمره هستید این ذکرو بگویید ان شاءالله همه حاجت روا باشید التماس دعای فرج
#پارت152
💕اوج نفرت💕
شاید من توقع بیجا از مرجان داشت. دوست داشتم مثل خواهر باشه برام. اما بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد.
یک ساعتی تنها بودم که در خونه با باز شد عمو اقا که حسابی پریشون بود رو به من گفت:
_بلند شو بیا.
بدون معطلی بلند شدم و دنبالش رفتم به احمد رضا که وسط حیاط ایستاده بود دستهاش رو توی جیب فرو کرده بود با پاش سنگ های کف حیاط رو جابه جا میکرد نگاه کردم.
هم ناراحت بود هم عصبی هم کلافه. عمو اقا روبروش ایستاد فوری دست هاش رو از جیبش بیرون اورد و صاف ایستاد. من هم کمی عقب تر پشت عمو اقا.
_نگار.
ترسیده بودم اروم لب زدم:
_بله.
_تو هم احمد رضا دوست داری یا از رو اجبار بوده?
نمیدونستم باید چی جواب بدم دوستش داشتم ولی ازش ناراحت بودم. شب تنهام گذاشته بود. صبح قضاوت بیجا کرد. دوباره تنهام گذاشت. تو پیمانی که بینمون بسته شده بود اجبار نبود، ولی بود. دوست داشتن نبود ولی بود. نباید محبت هاش رو فراموش میکردم.
احمدرضا نجاتم داده بود. اگر حمایت هاش نبود معلوم نبود من به کجا میرسیدم.
نگاهی به چشم های متلمسش انداختم سر به زیر لب زدم:
_اجبار نبوده.
عمو اقا نفس راحتی کشید و دلخور گفت:
_من این کا رو ازچشم تو میبینم احمد رضا، فکر میکردم بزرگ شدی، مرد شدی. ولی با این کارت تمام ذهنیتم رو نسبت به خودت خراب کردی.
چند ماه پیش که عنوان کردی گفتم بهت نه، گفتی چرا، گفتم به هزار دلیل که نمی تونم بگم.
پس به عمو اقا گفته بوده
با اخم نگاهم کرد و ادامه داد:
_فردا میریم عقدش میکنی.
احمد رضا که تا حالا سرش پایین بود و جوابی نداشت تا بده فوری سرش رو بالا گرفت.
_فردا نه عمو اقا بزارید اخر هفته.
عمو اقا محکم گفت:
_فردام دیره.
_عمو خواهش میکنم اجازه بدید مادرم رو راضی کنم.
_شکوه راضی نمیشه احمدرضا.
_شما تا اخر هفته بهم مهلت بدید راضیش میکنم.
عمو اقا یکم نگاهش کرد گفت:
_امروز یکشنبس. احمد رضا صبح جمعه میام یا میریم محضر عقدش میکنی یا فسخش میکنی میبرمش.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
عزیزان تصمیم داریم برای #سالنووماهمبارک #رمضان برای خانواده های نیازمند پک غذایی تهیه کنیم دوستان هر پک یک میلیون تا یک ونیم هزینه ش میشه
اگر میخواید در این کار خیر همرامون باشید
از#ده هزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به#نیتسلامتیفرجامامزمانعج
#سلامتیخانوادهتون#بهنیتامواتتونکمک کنید یا صدقه بدید
عزیزان هنوز برای گوشت قربانی یک میلیون و نهصد هزار تومن جمع شد
دوستانی که کمک میکنید لطف کنید به ادمین بگید برای پک غذایی یا خرید گوشت
👇رسید برای ادمین ارسال بشه
@Karbala15
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر مطمئن باشید برکت این کمک ها به زندگیتون برمیگرده اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
#پارت153
💕اوج نفرت💕
من موندم و احمد رضا. دلخور ولی خوشحال بود.
دستم رو گرفت مستقیم به اتاقش رفتیم در رو قفل کرد و کنارم نشست.
_نگار ممنونم بابت جوابی که به عمو دادی?
سرم رو پایین انداختم بی میل گفتم:
_راستش رو گفتم.
لبخند مهربونی زد
_ممنون که راستش رو گفتی.
کوتاه نگاهش کردم صورتم رو ازش برگردوندم.
_الان با من قهری?
اشک توی چشم هام جمع شد جواب ندادم.
دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو اروم برگردوند سمت خودش نگاهش بین چشم هام جا به جا شد و متعحب و ناباورانه گفت:
_گریه میکنی?
همین جمله ی کوتاه سوالی باعث شد تا اشکم پایین بریزه اروم گفتم:
_چرا دیشب دیر اومدید اینجا?
لبخند کم رنگی زد.
_از این ناراحتی?
طلب کار ولی اروم گفتم:
_بله.
دست هام رو تو دستش گرفت
_نگاه کن من رو.
کاری که میخواست رو انجام ندادم. سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه
_چون داشتم مادرم رو راضی میکردم.
بهش خیره شدم لب زدم:
_من...من صبح نمیدونستم که...
حرفم رو قطع کرد کلافه گفت:
_ولش کن مهم نیست.
_اقا...به خدا من...
سرش رو به صورتم نزدیک کرد گونم رو بوسید.
_گفتم مهم نیست.
ایستاد و سمت کمدش رفت.
_تو باید تمام تمرکزت رو بزاری برای کنکور، به هیچی فکر نکن تا جمعه خودم درستش میکنم.
از اون روز کار احمد رضا شده بود التماس به مادرش هر روز ساعت ها تو اتاق تنها بودم. بعدش که احمد رضا با قیافه درهم و پکر می اومد پیشم میفهمیدم که رضایتی در کار نیست.
دروغ چرا، منم دوست داشتم تا راضی بشه. دلم نمیخواست با عمو اقا برم. از کنار احمد رضا بودن لذت میبردم.
زمانی که عمو اقا مشخص کرده بود باعث دوری ما از هم شد.
دو روز گذشته بود. تو اتاق با احمد رضا نشسته بودیم. احمد رضا برای اینکه من رو شاد کنه مدام شوخی میکرد. گاهی میخندیدم، گاهی تو چشم هاش خیره میشدم و اشک میریختم.
در هر دو صورت بعدش تو اغوشش گرمش بودم.
غروب سه شنبه بود احمد رضا خسته از کار روی تخت خوابیده بود منتظر بودم تا مثل همیشه بعد از کمی استراحت به اتاق مادرش بره که صدای در اتاق بلند شد.
احمد رضا خسته و کسل بلند شد و سمت در رفت. کلید رو توی در پیچوند و بازش کرد شکوه خانم پشت در بود متنظر تعارف نموند و اومد داخل.
نگاه کوتاهی به من انداخت و خیره به پسرش گفت:
_میخوام باهاش تنها حرف بزنم.
احمد رضا مردد نگاهم کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕