🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
برخاستم و وضو گرفتمو حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شعمدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سر سجاده ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع می کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می داد. آفتاب مثل این که از خواب بیدار شده باشد،صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند می کرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لابلای شاخه های نخل ها به خانه سرک می کشید. هرچه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاه انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمی کردم نبودش در خانه این همه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:" مگه تو خواب نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد:" آهان! منتظر مجیدی!" لبم را گزیدم و گفتم:" یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با شیطنت خندید و گفت:" دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن" خداروشکر!" تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:" پس به مجید بگم از این به بعد کلا شیفت شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی می کرد صدای خنده اش بلند نشود،با دست خداحافظی کرد و رفت.
دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چالی دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
#دلنوشته
مےبینے حسین جان؟!
هنوز مُحَرمت نیامده...
ولے من از همین الان
نگران
اربعینت هستم...
رخصت دیدار مےدهی آقا؟!
من به یاد اربعینت چله نشین شدهام...
مےترسم
اربعین بیاید...
مهدی هم میان زُوارت باشد...
سربازانش هم باشند....
من نباشم😔😔
این سنگین ترین مصیبت دنیاست براے همچو منے...
#اربعینت
ز داغ تو دل حزین است
به یادت چله نشین است
همه آرام و قرار این دل
زیارت در اربعین است
سپردم دل را به جاده
میایم پای پیاده
ره عشق است و ندارم باکی
اگر خاری در کمین است
جان و جانان من
عشق و ایمان من
با تو پیمان من
حســـــــــــین❤️❤️
#حسین_جانم
@zeinabiha2
#تلنگـرانـه ♥️📕
.
.
زینـب جـان ؛))♡
شـرمنـده ایم کہ بهای حسینے شدن ما بی حســـین شدن تـو بود ...
.
.
وشرمنـدهتر آنکـه تـو بی #حسیــن°•
شدی ومـا حسیــنے نشـدیم💔✨
.
.
#شرمنـده_ایم [🌙]...
♡ :)@zeinabiha2♡
خیلی وقتا میگیم توکل به خدا ولی آیا واقعا توکل میکنیم؟ نمیگم تو کل زندگی و تمام امورات زندگی میگم ایا حداقل تو بخشی از کارامون واقعا به خدا توکل میکنیم؟
اینکه نتیجه کارو واگذار کنیم به خدا دیگه حرص نخوریم
بگیم خدایا هر چی تو میخوای
هر چی رضای توعه
من که میدونم تو بد منو نمیخوای رضای تو خوشبختیه منه
میگیم؟
بیا بگیم😊
#ادمین_نوشت
@zeinabiha2
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
🌹|•مےگفت:
فڪرت ك شد امام زمان....
دلتـــ میشہ امام زمانے
عقلتـــ میشہ امام زمانے
تصمیم هاتـــ میشہ امام زمانے
تمام زندگیتـــ میشہ امام زمانے
رنگــ💚ــــ آقا رو میگیری ڪم ڪم...
فقط اگہ توی فڪرت دائم
امام زمانتـــ😍 باشه...💙
#خوب_میگفت👌 ☔️
@zeinabiha2