#شریک_جهاد
🌸 مجاهد شهیده طیبه واعظی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
#معرفی_اجمالی|ماجرای عجیب شهادت...
بعد از ازدواج با ابراهیم بطور جدی مبارزه با شاه رو دنبال کرد. برا همین از یه تاریخی به بعد، مجبور شدند مخفیانه زندگی کنند. با شوهرش قرار گذاشت که اگه دیر کرد، اسناد و مدارک رو بسوزونه و خونه رو ترک کنه... یه روز ابراهیم دستگیر شد و آدرس خونهشون لو رفت. طیبه مدارک رو از بین بُرد، اما نمیدونست خونه تحت نظره...
صبح رفت سر قرار با برادرش مرتضی و خبر دستگیری شوهرشو داد. بعد هم برگشت خونه تا اونجا رو از اسلحه و نارنجک پاکسازی کنه. غافل از اینکه ساواک اونجاست. طیبه با ساواک درگیر شد و بعد از اتمام فشنگهایش به همراه فرزند چهار ماههاش مهدی دستگیرش کردند. مرتضی خودشو رسوند تا از خواهرش دفاع کنه، که توسط ساواک همونجا شهید شد. ساواک آدرس خونهی مرتضی رو هم پیدا کرد و رفت سراغ همسرش فاطمه جعفریان. فاطمه سه ساعت با ساواک درگیر شد و مقاومت کرد؛ تا اینکه به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه رو دستگیر و به دستهایش دستبند زد، طیبه گفت: منو بکشید، ولی چادرم رو برندارید...
طیبه و همسرش ابراهیم رو پس از چند روز شکنجه؛ از تبریز به تهران منتقل کردند؛ و یکماه تمام اونا را زیر سختترین شکنجهها قرار دادند؛ تا اینکه سرانجام در سوم خرداد ۱۳۵۶ زیر شکنجه به شهادت میرسند.
#پارت241
💕اوج نفرت💕
لباسم رو پوشیدم همراه با پروانه به باغ وحش رفتیم.
من برای اولین بار همه چیز رو با پروانه تجربه کردم. بیست و یک سالمه و اولین بار که به باغ وحش میام.
از طرف مدرسه برای تفریح به اردو میبردن ولی من هیچ وقت به خاطر مادرم باهاشون جایی نمی رفتم.
بعد از باغ وحش به بازار رفتیم دیگه خبری از هیجان غیرقابل کنترل دیروزم نبود. تمرکز لازم برای خرید رو به دست آوردم.
کلی خرید کردم. انواع ترشی و مربا.
به خونه برگشتیم وسایل ها رو جابجا کردیم
برای برنامه آخر که مسابقه دو کنار دریا بود آماده شدیم
کتونی هام رو پوشیدم جلوی در منتظر پروانه موندم.
بعد از ده دقیقه اومد. به سمت دریا حرکت کردیم
_ نگار الان قراره ببازی.
_ عمرا.
ً به حالت مسخره گفت:
_ عمرا? تو قراره با یوزپلنگ مسابقه بدی.
کنترل شده خندیدم
_ چه خودش رو هم تحویل میگیره.
کنارم ایستاد با هم قدم شد دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_ خوشحالم که خوشحالی.
لبخندی به مهربونیش زدم.
_تو خیلی خوبی. هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمیکنم.
_علاوه بر محبت هام برد امروزم رو هم فراموش نمیکنی.
هنوز تو فاز مسابقه بود.
جلوی دریا ایستادیم و خوشبختانه خلوت بود فقط چند نفر در حال راه رفتن بودن.
پروانه که حسابی مسابقه رو جدی گرفته بود با دست خط صاف بلندی رو جلوی پاهام کشید. خودش هم پشت خط ایستاد و حالت دویدن به خودش گرفت.
_ آمادهای?
هیجانزده حالتش را تقلید کردم.
_اره.
_یک ، دو...
هنوز شماره سه رو نگفته بود که با شنیدن صدای متعجب زنانه آشنایی تمام بدنم یخ کرد.
_ نگار!
اهسته با تردید چرخیدم به مرجان که متعجب نگاهم میکرد خیره شدم.
این اینجا چی کار میکنه. چقدر من بی شانسم. چرا وسط تمام خوشی هام سروکله ی این خانواده پیدا میشه.
مرجان قدمی سمتم برداشت .
یک لحظه تمام خاطرات بد سراغم اومد. روزهایی که بی خودی باهام حرف نمیزد. خیانتی که در حقم کرد. اون رامین رو تو اتاق راه داد.
اون سکوت کرد تا من چهار سال بار تهمت رو روی دوشم تحمل کنم.
"من احمد رضا رو دوست داشتم"
_نگار باورم نمیشه خودتی?
صدای تپش قلبم رو میشنیدم
پروانه کنارم ایستاد.
_خوبی? این کیه?
مرجان قدم دیگه ای برداشت دستم رو جلوش گرفتم ایستاد
اشک روی گونش ریخت.
_تو کجایی?
خودش رو سمتم پرت کرد محکم تو اغوش گرفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازامشبےبـهبعدبهعشقمحرمت
چلهگرفتهامکهگنهکمکنمحسیـن...
#محرم
#پارت241
💕اوج نفرت💕
مرجان من رو به گرمی بغلم کرده بود اما دستهای من آویزان بود و احساسی جز درموندگی به خاطر حضورش نداشتم.
همراه با هق هق مرجان آروم اشک ریختم.
_ باورم نمیشه نگار ،باورم نمیشه.
من رو از خودش فاصله دارد و با حسرت نگاهم کرد.
_چهار ساله شب و روز از خدا می خوام فقط یک بار دیگه ببینمت.
نگاهش روی اشکم که بدون پلک زدن پایین ریخت افتاد
با گریه ادامه داد
_گریه نکن دردت به جونم.
دوباره محکم در آغوشم گرفت دستش رو محکم روی کمرم کشید
یک آن یاد احمدرضا افتادم. ترسیده به اطراف نگاه کردم از مرجان فاصله گرفتم ترس رو توی نگاهم دید.
_ تنهام.
حتی اعلام تنهایی مرجان هم آرامم نکرد سمت پروانه چرخیدم با ترس گفتم:
_ بریم.
منتظر پروانه نموندم با قدم های تند که به دویدن منتهی شد سمت حیاط ویلا رفتم.
مرجان تند تند و با صدای بلند اسمم رو صدا می کرد.
_ نگار، نگار، تورو خدا بزار باهات حرف بزنم.
قصد ایستادن نداشتم که با جمله ای که با التماس گفت عصبی ایستادم.
_ جون احمدرضا وایسا.
سمتش چرخیدم نفس های حرصیم رو بیرون دادم.
یک قدم بهش نزدیک شدم.
_ چی شده که پیش خودت فکر کردی جون برادرت برای من مهمه.
در کمال ناباوری من مرجان از شنیدن این حرفم تعجب کرد.
عصبی تر از قبل گفتم:
_ واقعاً فکر کردی برام مهمه?
ناباور لب زد:
_نگار احمدرضا فهمیده اشتباه کرده.
اشکم پایین ریخت با فریاد گفتم:
_ بعد از چهار سال در دربدری من، بعد از اون کتکی که بی رحمانه زد و من تا یک ماه دست و پام تو گچ بود. بعد از تهمتی که روی دوشم گذاشت.
تن صدام رو کمی پایین اوردم:
_ فهمیدن الان اون به چه درد من میخوره.
با بغض گفت:
_همش تقصیر رامین بود.
اشک هام رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم یک قدم سمتش رفتم
_ همش نه، تقصیر نفرت بیخودی مادرت بود. تقصیر بی اعتمادی احمدرضا بود.
با دست محکم به سینش زدم کمی به عقب رفت.
_ تقصیر سکوت و حماقت تو بود.
اشک روی گونش ریخت و دستش را روی سینه اش گذاشت.
_من که نابودم. چهار سال به خاطر اون سکوت نابودم. احمدرضا رو ندیدی، اینقدر شکسته شده که انگار ده سال پیر شده.
ملتمس گفت:
_ نگاه تو رو خدا برگرد.
از مرجان کینه به دل نداشتم از احمدرضا هم نداشتم. اما برگشتن به اون خونه برام کابوس بود.
_برو مرجان. انگار نه انگار که من رو دیدی.
پروانه تمام مدت ایستاده بود و نگاهمون میکرد.
مرجان قدمی جلو اومد
_نگار بزار احمدرضا ببیند.
اشک روی گونم رو پاک کردم.
_ بابت اون سکوت که چهار سال آوارم کرد ازت میگذرم. فقط به کسی نگو من رو دیدی.
دستم رو گرفت
_احمد رضا داره میمیره.
مصمم گفتم:
_ هیچ کس از غصه نمی میره. اگر قرار به مردن بود من خیلی وقت پیش مرده بودم. برو
سمت ویلا چرخیدم همراه با پروانه به خونه برگشتیم
لحظه ی اخر سر چرخوندم هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد .
داخل رفتم و در رو بستم بهش تکیه دادم به پروانه نگاه کردم.
نگران گفت:
_ جای خونه رو فهمید نکنه بیان اینجا.
با ترس نگاهش کردم.
_چیکار کنم?
_ جمع کن بریم.
_ کجا بریم? الان شبه.
سمت رخ اویز رفت لباسها رو از روش برداشت و بدون اینکه مرتبشون کنه یا لباس های من و خودش رو از هم تفکیک کنه توی چمدان هاریخت و زیپشون رو بست.
رو به من گفت:
_ زود باش هرچی خریدیم بریز توی اون سبد بزرگه
این قدر ترسیده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم در یخچال رو باز کردم و با دستهای لرزون شیشه های مربا و ترشی رو داخلش گذاشتم.
پروانه در خونه رو باز کرد و با سرعت بیرون رفت چند لحظه بعد با احمد آقا برگشت.
_ احمدآقا چمدون ها رو بزارید توی ماشین.
_اخه چی شده?
_ هیچی نشده یه کاری پیش اومده باید بریم
_ سیاوش گفت سه روز می مونید
پروانه کلافه برگشت.
احمد آقا خواهش می کنم زود باشید.
سرش رو تکون داد و چمدون ها رو برداشت
_نگار چیزی جان نمونده?
_ نمیدونم
_باشه زود باش برو تو ماشین
سمت سبد رفتم که گفت:
_برو من بر می دارم فقط برو
با استرس بیرون رفتم هوا تاریک بود ولی به لطف چراغ های روشن حیاط کاملاً روشن بود.
سمت در رفتم بیرون ویلا کاملاً تاریک بود و تنها کمی از فضای جلو حیاط به خاطر نور حیاط روشن بود.
به سختی احمد آقا رو دیدم زیر درخت صندوق عقبش رو بالا زده بود .چمدان ها رو داخلش گذاشت.
در ماشین رو باز کردم و نشستم چند لحظه پروانه هم نشست.
_بریم
توی چشم هاش نگاه کردم یک لحظه سرم رو سمت خونه چرخوندم.
مردی رو دیدم که با سرعت از انتهای ویلا وارد شد. نزدیکتر که شد چهره ی اشناش باعث چنگ بغض، به گلوم شد.
مرجان هم پشت سرش میدوید ماشین کمی از جاش تکون خورد که بدون اینکه سرم رو برگردوندم دستم رو بالا آوردم و گفتم:
_صبر کن.
_ اومدن?
سرم رو نشونه ی تایید تکون دادم و به احمد رضا که تا وسط حیاط اومده بود نگاه کردم.
فاطمه علیکرم
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_پناهیان:
چرا اینقدر توی زندگی اذیت می شیم؟(از دست ندین!!)
#خدا
#پارت242
💕اوج نفرت💕
احمد آقا شتاب احمدرضا رو که دید سمتش رفت.
بدون توجه به مرجان چیزی گفت
مرجان به خونه ای که تا چند لحظه پیش اونجا بودیم اشاره کرد.
با قدم های بلند سمت خونه رفت که احمدآقا جلوش ایستاد
با دست به کنار پسش زد و از دیدم خارج شد.
صدای احمد آقا بالا رفت.
_ کجا آقا سرت رو انداختی پایین میری تو.
احمدرضا عصبی بیرون اومد و سمت مرجان رفت و با فریاد گفت:
_ پس کجاست?
مرجان که حسابی ترسیده بود با صدای بلند جواب داد
_ نمی دونم به خدا خودم دیدم رفتن اونجا
_پس چرا نیست.
رو احمد آقا گفت:
_مسافر این خونه کجاست?
_ چرا باید به شما توضیح بدم.
احمدرضا عصبی با دو قدم بلند خودش رو به احمد آقا رسوند. یقه اش رو گرفت.احمدرضا نسبت به دوست سیاوش خیلی بزرگتر بود تلاشش برای آزاد کردن دست احمدرضا از یقه ش بی فایده بود احمدرضا این بار با صدای بلند تری گفت:
_ بهت میگم کجاست?
تمام مسافر ها به خاطر سر و صدایی که احمدرضا ایجاد کرده بود یا بیرون بودن یا از بالکن خونه هاشون نگاه می کردن.
_آقا من چه میدونم. یهو
گفتن می خوایم بریم مدارکشون رو گرفتن و رفتن.
صدای احمدرضا هر لحظه بلند تر می شد و این بار ملتمس گفت:
_ تو رو خدا بگو کجا رفتن?
_ تهران آقا تهران. یقم رو ول کن.
ناخواسته با دادن این آدرس غلط کمک بزرگی به من کرد.
احمدرضا نا امید دست هاش رو انداخت.تیز به مرجان نگاه کرد.
_چرا انقدر دیر اومدی?
مرجان قدمی به عقب برداشت.
_ به خدا تا دیدمش اومدم بهت گفتم.
احمدرضا عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
ناامید سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد. از بالا و پایین شدن سرشونه هاش متوجه شدم که داره گریه میکنه.
روی زمین نشست و دست هاش رو لای موهاش فرو کرد
بدون اینکه نگاه ازش بردارم با صدای گرفته ای لب زدم
_برو
پروانه بدون اینکه چراغ ماشین روشن کنه حرکت کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
سلام همراهان عزیز
یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاطر نداشتن جهیزیه و توان نداشتن خرید وسایل نتونستن برن سر خونه زندگیشون یکسالی هم هست پیگیر برای گرفتن وام و کمک جهیزیه شدن ولی موفق نشدن مادرشون هم برای مردم کارهای خونگی و پاک کردن سبزیجات انجام میدن وسرپرست هم ندارن
عزیزان در حد توانتون از ده تومن تا هرچقد که میتونید به نیابت از اهل بیت و شهدا واموتتون به نیت ظهور و سلامتی وعاقبت بخیری خودتون وخانواده هاتون کمک کنید بتونیم قدمی براشون برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
دوستان وقت بزارید متن بالا رو بخونید🙏
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8