#رفقاامروزبهنیتآقاامامموسیکاظم(ع)واریزبزنید
عزیزان#۲۷میلیونتومنکمداریم
تابتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
زینبی ها
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
#عزیزانکمکهایامروزتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتموسیبنجعفرعلیهالسلامکنین
عزیزان#۲۵میلیونتومنکمداریم
تابتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
هدایت شده از دُرنـجف
امام کاظم(ع) : بر طاعت خدا صبر كن و در ترك معاصى خدا شكيبا باش ؛ زيرا دنيا ساعتى بيش نيست . آنچه از دنيا سپرى شده است، نه شادى اش را احساس كنى و نه غمش را ؛ و آنچه هنوز نيامده است، نمى دانى كه چه خواهد بود ، پس بر ساعتى كه در آنى شكيبا باش و شادمان .
#شهادت_امام_کاظم
#پارت604
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن صبحانه به اتاقم رفتم لباس هام رو پوشیدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم. همراه با احمدرضا تز خونه بیرون رفتم
منتطر بودم بریم پارکینگ با ماشین میترا یا عموآقا بریم ولی احمدرضا سمت در خروجی رفت دستش رو گرفتم
_با ماشین نمیریم
نیم نگاهی بهم انداخت
_نه با اتوبوس میریم.
_با اتوبوس سخته دلم میخواد پیش هم باشیم
_خب با تاکسی میریم.
لب هام رو پایین دادم و نفس سنگینی کشیدم از ساختمون خارج شدیم که صدای دزد گیر ماشینی بلند شد و احمدرصا طوری که انگار کار خاصی رو باوموفقیت انجام داده خندید و به ماشین اشاره کرد.
_با ماشین خودمون میریم.
متعجب نگاهم بین ماشین و احمدرضا جابجا شد.
_این همه راه رو با ماشین اومدی؟
_بله. چون قراره تو رو ببرم با هوایپما یه ساعته میرسیم میخوام مسیر طولانی باشه از کنارت بودن لذت ببرم.
لبخند زدم و نگران گفتم
_خب الان خسته ای
در ماشین رو باز کرد و با سر اشاره کرد تا بشینم.
_خسته نیستم بشین که یه عالمه کار باهات دارم.
کاری که میخواست رو انجام دادم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
_ماشینمون قشنگه؟
_اره خیلی
_بریم تهران اول برو آموزش رانندگی گواهینامت رو که گرفتی یه ماشین برات میخرم راحت بری دانشگاه و برگردی
_یعنی یاد میگیرم؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_چرا یاد نگیری. خودمم کمکت میکنم
چه احساس خوبیه که حواسش به همه چی هست
یک ربعی میشد که از خونه دور میشدیم از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ی خیابون پارک کرد.
چرخید سمتم
_نگار یه موصوعی داره اذیتم میکنه
سوالی نگاش کردم
_چرا یهو زنگ زدی گفتی بیام ببرمت
نگاهم رو با نفس سنگینی ازش گرفتم.
_گفتم که تصمیم گرفتم
_برداشتی که من از حرف هات تو اون لحطه داشتم این بود که حسابی دلخور بودی انگار کسی ناراحتت کرده.
_ناراحتیم ربطی به کسی نداشت
_ولی مستقیم تو تصمیمت تاثیر داشت.
_زیاد مهم نیست چون تصمیمم رو گرفتم
_اتفاقا برای من همه. من رو نگاه کن
به طرف مخالفش سر چرخوندم.
_نگار خانوم. این که حاضر نیستی نگاهم کنی وقتی حرف میزنی یعنی یه چیزی هست که نمیخوای بگی.
کلافه تو چشم هاش نگاه کردم
_هیچ چی نیست . دلم برات تنگ شد حس دلتنگیم باعث شد تا اونجوری فکر کنی.
نگاهش بین چشم هام جابجا شد.
_متاسفانه باید بهت بگم تا نگی چرا تصمیم نگرفتی و قانعم نکنی. نه من میبرمت نه علیرضا اجازه میده که بیای
نگاهم رنگ درموندگی گرفت
_این اخلاقت خیلی بده که ادم رو سین جین میکنی.
_حالا خوب یا بد. بگو
دلم نمیخواد احمدرضا از برداشت های من دچار سو تفاهم بشه. از طرفی با شناختی که ازش دارم میدونم تا راستش رو نشنوه بی خیال نمیشه.
_باشه میگم فقط بریم یه جا بشینیم که تمرکز کنم.
سرش رو تاکیدی تکون داد و ماشین رو روشن کرد
_فقط امیدوارم برای خودت مهلت نخریده باشی که داستان سرایی کنی. حالا کجا بریم؟
_حافظ
باشه ای گفت و راه افتاد
خدایا کمکم کن دوست ندارم دلخوری بوجود بیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۳۰هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
💎توهم عاشق طلاهای ترند شدی اما انقدر گرونن که نمیتونی بخریشون !🥲
بیا توپیجم کلی #بدلیجات طرح طلا های جدید و بروز پینترستی و با کیفیت بالا داریم ☺️😍
بهترین برند #بدلیجات ۲۰۲۵با چند لایه ابکاری طلا رو با مناسب ترین قیمت براتون اوردم🤤💍👑
ضد حساسیت
رنگ ثابت
مشابه نمونه طلا
با سود کم تقدیمون میشه🫶🏻👑✨
✨با نور مثل الماس میدرخشی☺️
پیج اینستاگراممون👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
@noor_accessoryy
ادرس و لینک پبجم اینجاست:
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
https://www.instagram.com/reel/DFQXHUWIVQj/?igsh=NjR2bDdtcWo2MTg3
ایدی ادمینمون اکر برای ورود مشکلی داشتین:
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
@Sajedeh278
#پارت605
💕اوج نفرت💕
بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدیم. ماشین رو پارک کرد، پیاده شدیم. به صندلی کنار خیابون اشاره کرد و گفت:
_ اینجا بگو
_اول بریم فاتحه بخونیم.
_نگار کلافم بگو
به صندلی نگاه کردم دیگه راهی نیست روی صندلی نشستیم به چشم هاش نگاه کردم
_ببین احمدرضا اولا باعث ناراحتی من نشو. دوما از الان کاری نکن که از ترس مجبور بشم بهت دروغ بگم، اجازه بده راحت حرفم رو بهت بزنم، بدون اینکه کسی رو قضاوت کنی یا حرفی بزنی یا بخوای پیشداوری کنی، حرفی که بهت میزنم رو باور کن.
طوری که از حرف هام دلخور شده باشه نگاهم کرد
_ من تا حالا اینجوری بودم.
_گذشته که بودی
نفس سنگینی کشید
_ هرچی تو بگی من باور می کنم.
_ من اصلاً دوست نداشتم ماه عسل با علیرضا و ناهید بیرون برم چون احساس مزاحمت می کردم. چون این تجربه رو از قبل داشتم. یه سفر سه روزه زهر مار همه شد چون نامزد برادر پروانه اصلا دوست نداشت که ما همراهشون باشیم.
کمی روی صندلی جابجا شد و اخم هاش تو هم رفت
_تو کجا رفته بودی؟
یک لحظه ذهنم از فکر کردن ایستاد. چرا باید تو این لحظه برای مثال باید اسم برادر پروانه رو بیارم.
آب دهنم رو قورت دادم
_ قبلا بهت گفته بودم که با پروانه رفتیم شمال
_نگفته بودی که با برادرش بودی
_گفته بودما...
خیره نگاهم کرد و گفت
_خب بقیش رو بگو
_دلم نمیخواد هیچ چیزی رو ازت مخفی کنم. من با پروانه و برادرش به همراه نامزدش با هم شمال رفته بودیم ماشینمون جدا بود خونه هامون جدا بود.اما نامزدش از اینکه ما باهاشون بودیم خیلی ناراحت بود.
به خاطر همون تجربه تلخی که داشتم و به علیرضا گفتم که نمیرم باهاشون.
اونم گفت نمیشه که تنها بمونم. اول تصمیم گرفتم بیام پیش تو ولی نتونستم. عمو آقا اینا هم رفته بودن مسافرت، نبودن. مجبور شدم باهاشون برم. حس مزاحمت داشتم. به درخواست خودم خونمون جدا بود. وقتی برگشتم یه شرایطی پیش اومد که نتونستم پایین بمونم مجبور شدم برم بالا. بالا هم نشد که بمونم. اودم بیرون. نه نمی تونستم بمونم بالا نه ببرم پایین. اومد تو سالن ساختمون نشستم و تصمیم گرفتم که بیام. احساس کردم اینجا جایی ندارم علیرضا من رو مثل چشم هاش دوست داره و دورم میگرده، ناهید هم نظر منفی برای موندن من نداره، عمو اقا هم مثل یه پدر همیشه پشتمه. اما هرکس جایگاهی داره و من اینجا جایگاهی ندارم.این شد که تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم
تمام مدت با دقت به حرف هام گوش کرد.
_ به نظرم درست تصمیم گرفتی.
حالا اگر استنطاقت تموم شده بریم یه فاتحه بخونیم
_ نگار استنطاق نبود من دنبال یه جواب قانع کننده بودم برای اینکه ببینیم این تصمیم رو از سر اجبار گرفتی یا عاقلانه
_خب نتیجه
_ به نظرم تصمیم از سر احساس بوده اما عاقلانه.
ایستاد
_ بریم فاتحه بخونیم بعدش هم نهار
باهاش همقدم شدم. کلافگی از فهمیدن همسفرام تو اون سفر شمال تو صورتش معلومه، ولی تلاش میکنه تا نشونش نده.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕