eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💎توهم عاشق طلاهای ترند شدی اما انقدر گرونن که نمیتونی بخریشون !🥲 بیا تو‌پیجم کلی طرح طلا های جدید و بروز پینترستی و با کیفیت بالا داریم ☺️😍 بهترین برند ۲۰۲۵با چند لایه ابکاری طلا رو با مناسب ترین قیمت براتون اوردم🤤💍👑 ضد حساسیت رنگ ثابت مشابه نمونه طلا با سود کم تقدیمون میشه🫶🏻👑✨ ✨با نور مثل الماس میدرخشی☺️ پیج اینستاگراممون👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @noor_accessoryy ادرس و لینک پبجم اینجاست: 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 https://www.instagram.com/reel/DFQXHUWIVQj/?igsh=NjR2bDdtcWo2MTg3 ایدی ادمینمون اکر برای ورود مشکلی داشتین: 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @Sajedeh278
💕اوج نفرت💕 بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدیم. ماشین رو پارک کرد، پیاده شدیم. به صندلی کنار خیابون اشاره کرد و گفت: _ اینجا بگو _اول بریم فاتحه بخونیم. _نگار کلافم بگو به صندلی نگاه کردم دیگه راهی نیست روی صندلی نشستیم به چشم هاش نگاه کردم _ببین احمدرضا اولا باعث ناراحتی من نشو. دوما از الان کاری نکن که از ترس مجبور بشم بهت دروغ بگم، اجازه بده راحت حرفم رو بهت بزنم، بدون اینکه کسی رو قضاوت کنی یا حرفی بزنی یا بخوای پیش‌داوری کنی، حرفی که بهت میزنم رو باور کن. طوری که از حرف هام دلخور شده باشه نگاهم کرد _ من تا حالا اینجوری بودم. _گذشته که بودی نفس سنگینی کشید _ هرچی تو بگی من باور می کنم. _ من اصلاً دوست نداشتم ماه عسل با علیرضا و ناهید بیرون برم چون احساس مزاحمت می کردم. چون این تجربه رو از قبل داشتم. یه سفر سه روزه زهر مار همه شد چون نامزد برادر پروانه اصلا دوست نداشت که ما همراهشون باشیم. کمی روی صندلی جابجا شد و اخم هاش تو هم رفت _تو کجا رفته بودی؟ یک لحظه ذهنم از فکر کردن ایستاد. چرا باید تو این لحظه برای مثال باید اسم برادر پروانه رو بیارم. آب دهنم رو قورت دادم _ قبلا بهت گفته بودم که با پروانه رفتیم شمال _نگفته بودی که با برادرش بودی _گفته بودما... خیره نگاهم کرد و گفت _خب بقیش رو بگو _دلم نمیخواد هیچ چیزی رو ازت مخفی کنم. من با پروانه و برادرش به همراه نامزدش با هم شمال رفته بودیم ماشینمون جدا بود خونه هامون جدا بود.اما نامزدش از اینکه ما باهاشون بودیم خیلی ناراحت بود. به خاطر همون تجربه تلخی که داشتم و به علیرضا گفتم که نمیرم باهاشون. اونم گفت نمیشه که تنها بمونم. اول تصمیم گرفتم بیام پیش تو ولی نتونستم. عمو آقا اینا هم رفته بودن مسافرت، نبودن. مجبور شدم باهاشون برم. حس مزاحمت داشتم. به درخواست خودم خونمون جدا بود. وقتی برگشتم یه شرایطی پیش اومد که نتونستم پایین بمونم مجبور شدم برم بالا. بالا هم نشد که بمونم. اودم بیرون. نه نمی تونستم بمونم بالا نه ببرم پایین. اومد تو سالن ساختمون نشستم و تصمیم گرفتم که بیام. احساس کردم اینجا جایی ندارم علیرضا من رو مثل چشم هاش دوست داره و دورم میگرده، ناهید هم نظر منفی برای موندن من نداره، عمو اقا هم مثل یه پدر همیشه پشتمه. اما هرکس جایگاهی داره و من اینجا جایگاهی ندارم.این شد که تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم تمام مدت با دقت به حرف هام گوش کرد. _ به نظرم درست تصمیم گرفتی. حالا اگر استنطاقت تموم شده بریم یه فاتحه بخونیم _ نگار استنطاق نبود من دنبال یه جواب قانع کننده بودم برای اینکه ببینیم این تصمیم رو از سر اجبار گرفتی یا عاقلانه _خب نتیجه _ به نظرم تصمیم از سر احساس بوده اما عاقلانه. ایستاد _ بریم فاتحه بخونیم بعدش هم نهار باهاش همقدم شدم. کلافگی از فهمیدن همسفرام تو اون سفر شمال تو صورتش معلومه، ولی تلاش میکنه تا نشونش نده. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۳۰هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
برید سراغِ کار های نشدنی، تا بشود! تصمیم بگیرید بر برداشتن بار های سنگین تا بردارید! -حضرت آقا
در ، ، با دلی سرشار از ارادت و به ، حضرت مهدی موعود (عج)، تصمیم گرفته‌ایم گامی کوچک اما پربرکت برداریم. ما برآنیم تا هر ماه، درصدی از درآمد، یا پول توجیبی خود را، به نام “” و با نیتی خالصانه به حضرت ولی‌عصر (عج) اختصاص دهیم. این مبلغ، با توکل بر خدا، ، و خواهد شد، باشد که قدمی کوچک در مسیر ترویج فرهنگ ناب محمدی و یاری رساندن به بندگان خدا برداشته باشیم. شما عزیزان را نیز صمیمانه دعوت می‌کنیم تا در این کار خیر، سهیم و همراه ما باشید. هر مبلغی، هزار تومان به بالا، که در توان دارید، می‌تواند دریچه‌ای از رحمت و برکت بگشاید. اگر قلب پرمهرتان مایل به همراهی در این حرکت معنوی است، #یازهرا(س)”، ما را از لطف خود آگاه سازید. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این شب پرفیض،التماس دعا🙏 ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید دوستانی که میخوان سهیم بشن به ادمین پیام بدن @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
20.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند: 🔹اَحَبُّ الاعمالِ اِلَی اللهِ الصَّلاةُ لِوَقتِها ثُمَّ بِرُّ الوالِدَین ثُمَّ الجِهادُ فی سَبیلِ اللهِ؛ بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقت است ، آنگاه نیکی به پدر و مادر، سپس جنگ در راه خداست. کنز العمال، ج7، ص285، ح 18897 (ص)
💕اوج نفرت💕 انقدر از فضای سبز و ارام بخش ارامگاه لذت بردم که از احمدرضا خواستم تو همون فضا کمی بمونیم. به چهرش که دیگه خبری از ناراحتی توش نبود نگاه کردم. شیشه ی اب معدنی که بالا برده بود تا کمی ازش بخوره رو پایین اورد. _احمدرضا _جانم _میدونی اخلاقت خیلی تغییر کرده کنجکاو و سوالی نگام کرد _خوب شدم یا بد _خوب شدی چرخید سمتم و مشتقاق گفت _یکم بیشتر توضیح میدی؟ به روبرو خیره شدم و نفس سنگینی کشیدم. _یادته یه بار از مدرسه رفتم سر خاک پدر و مادرم. اونجا خوابم برد اومدید دنبالم؟ _یادمه. همیشه هم عذاب وجدان داشتم همش با خودم میگفتم انقدر نبردمش بهش زهرا که خودش رفت _ولی من تو برخوردت عذاب وجدان ندیدم. دعوام کردی _خب اون لحظه از نگرانی عصبانی شده بودم. بعد الان تو این خاطره چه تغییری بود. _اون روز که رفتم حرم دیر اومدم فکر کردم دوباره عصبانی میشی. _خب شرایط تغییر کرده تو دیگه الان اون دختر بچه ی هفده ساله ساده نیستی. بزرگ شدی. تا حدودی مستقل شدی. _یه تغییر اساسی دیگم داری ابرو هاش رو بالا داد سوالی نگام کرد _اروم شدی. گذشت میکنی. ندید میگیری لبخند مهربونی زد _چون دوستت دارم. قبلا هم داشتم ولی نمیتونستم نشونش بدم. نگاه عاشقانم رو با نفس عمیقی ازش برداشتم _کاش میشد یه فال حافظ بگیریم. گوشیش رو از جیبش بیرون اورد _چرا نشه عزیزم تو فقط لب تر کن باذوق نگاهش کردم و چند لحظه ی بعد گوشیش رو گرفت سمتم _ نیت کن بزن رو ایکونش چشم هام رو بستم انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش زدم. _به به چه فالی داره خانوم من. بخونم؟ با سر تایید کردم _بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم... به چهره ی خوشحالش خیره شدم. با اینکه هنور به سی سال نرسیده ولی سفیدی موهای کنار سرش به وضوح دیده میشه. فکر اینکه تمام این چهار سال فقط به من فکر کرده و دنبالم بوده یع حال خوبی رو بهم میده ولی عذابی که تو این چهار سال کشیده قابل جبران نیست و مقصرش فقط و فقط مادرشه بخشیدن شکوه برای پسرش کار سختی نیست. با پاشیده شدن اب به صورتم ترسیده و بهت زده هینی کشیدم و ایستادم. احمدرضا خونسرد نگاهم کرد به بطری خالی اب که تو دستش بود نگاه کردم عصبی گفتم _تو چی کار کردی؟تمام لباسم خیس شد دستش رو روی تکیه گاه صندلی گذاشت _من دارم برات فال حافظت رو میخونم تو معلوم نیست کجایی _خیلی کار اشتباهی کردی با لبخند حرص دراری گفت _اتفاقا درست ترین کار زندگیم رو انجام دادم. زنمی اختیارت رو دارم نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و به بالاتنه خیسم دادم _الان من چی کار کنم با این لباس های خیس. در ، ، با دلی سرشار از ارادت و به ، حضرت مهدی موعود (عج)، تصمیم گرفته‌ایم گامی کوچک اما پربرکت برداریم. ما برآنیم تا هر ماه، درصدی از درآمد، یا پول توجیبی خود را، به نام “” و با نیتی خالصانه به حضرت ولی‌عصر (عج) اختصاص دهیم. این مبلغ، با توکل بر خدا، ، و خواهد شد، باشد که قدمی کوچک در مسیر ترویج فرهنگ ناب محمدی و یاری رساندن به بندگان خدا برداشته باشیم. شما عزیزان را نیز صمیمانه دعوت می‌کنیم تا در این کار خیر، سهیم و همراه ما باشید. هر مبلغی، هزار تومان به بالا، که در توان دارید، می‌تواند دریچه‌ای از رحمت و برکت بگشاید. اگر قلب پرمهرتان مایل به همراهی در این حرکت معنوی است، #یازهرا(س)”، ما را از لطف خود آگاه سازید. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این شب پرفیض،التماس دعا🙏 ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید دوستانی که میخوان سهیم بشن به ادمین پیام بدن @Karbala15