•°🌱
اولِصبححسین
ظهرحسین
شام حسین
هردمُوهرثانیه،آقام،حسیـن..♥️
صلیاللهعلیڪیااباعبدالله🌱
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت هشتم
اما بعد از یک ساعت، گرگینخان با چشمهای سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.»
پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود، فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردهام اینجا. کسی که قرار است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس اینجا خوشبخت میشود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم...»
گرگینخان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمیپرستی. اگر بپرستی، چطور دخترت را به مملکت بیگانه میدهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمیگردانم و احدی نمیتواند جلویم را بگیرد... فرنگیس دختر ماست، نه عراقیها.»
در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو.»
فامیلها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را اینجا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگینخان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگینخان چنان فریاد میکشید که کسی جلودارش نبود.
تمام بدنم از فریادهای گرگینخان میلرزید. گرگینخان، جلوی چشم همه، از پشت یقهام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هر کس جلویم را بگیرد، یک گلوله حرامش میکنم.»
وقتی حرف میزد، به اسلحهای که به کمر بسته بود، اشاره میکرد. لحظۀ حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. میخواهیم برگردیم خانۀ خودمان.»
دستم را دور کمر گرگینخان حلقه کردم و اسب راه افتاد. قلبم تند میزد. دلم برای پدرم میسوخت. ایستاده بود و بیصدا ما را نگاه میکرد. میدانستم روی حرف گرگینخان نمیتواند حرفی بزند. گرگینخان، اسب را به تاخت در میان کوچههای تاریک خانقین میبرد. من به شدت تکان میخوردم، اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگینخان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمیگردم.
توی راه، خوب به گرگینخان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قویهیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او میترسیدند. پسرعموی پدرم بود و خودش شش تا بچه داشت.
توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از اینکه بچههایش را با دنیا عوض نمیکند. میگفت: «فرنگیس، تو مثل بچۀ خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمیروی. فقط یک جوری من را خبر کن.»
نمیدانستم چطوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالاخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانۀ ما آمد و از من خواست تو را برگردانم. بیچاره مادرت، داشت از غصه دیوانه میشد. آنقدر هم قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت تا کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی، عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم.
توی راه، همهاش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم.
راهی را که با پا رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آنجا که رد شدیم، ایستادیم. گرگینخان لبخندی زد و گفت: «اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد، فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلومان را بگیرد.»
بعضی جاها آنقدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگینخان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشتهام، گلونیهایم است، خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را میبینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ برگشت»
#ادامه_دارد
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️﷽❤️
#قرار_روزانه
🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@zeinabion98
#حدیث
🌷عَنْ أَميرِالمُؤْمِنين عليه السلام قال:
اَلْعامِلُ بِالْظُلْمِ وَ الرّاضى بِه ِ وَ المْعُينُ عَلَيْه ِ شُـرَكاءُ ثـَلاثـَةٌ!
🌸على عليه السلام فرمودند
كسى كه ظلم مى كند و كسى كه راضى به ظلم كردن باشد و كسى كه كمك به ظالم مى كند هر سه شركاء ظلم محسوب مى شوند.
📚وسائل الشيعه، ج 11، ص 410، حديث 6.
@zeinabion98
🕊🌹🕊
اے ڪہ فصل آمدنت،
زیباترین فصل زندگانے است
و حضورت،گویاترین پیام آشنایے؛
اے ڪہ باب خدایے و واسطه فیض،
دریاے رحمتے و بے ڪران مهر.
ما را دریاب..
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام اے آفتاب پشت ابر✋💚
@zeinabion98
٠•💔🥀•٠
خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
ونبودنترابهتماشانشستهایم!🍃
درحالیکههمچناندردعایعهد
زمزمهمیکنیم:⇩
-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت.."
یادامامحسین(ﷻ)افتادم..
یادڪوفیانوامامیکهتنھاماند.."🥀
وما..💔(:
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ😞🖐🏿
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
🔺امام زمان عباس میخواهد تا ظهور کند
#موانع_ظهور_وظایف_منتظران
#اصحاب_المهدی
@zeinabion98
عذرخواهی نکنید تشکر کنید.
نگید ببخشید دیر کردم
بگید ممنونم منتظر موندی
نگید ببخشید که انقدر صحبت میکنم
بگید ممنونم که به حرفام گوش میدی
نگید ببخشید اذیتت کردم
بگید ممنونم که بهم لطف میکنی
نگید ببخشید گند زدم
بگید ممنونم تو اشباهاتم صبوری میکنی
همیشه مثبت باشید
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپمهدوے
🌟اگه ایـن ۷ علامـت رو داری،
منتظــر واقـعـی ظهـور هستـی...👌
#سخنران:استاد ماندگاری🎤
#اصحاب_المهدی
@zeinabion98
🕊🌹🕊
اے ڪہ مے پرسے نشان عشق چیست
عشق چیزے جز ظهور مهر نیست
عشق یعنے دل تپیدن بهر دوست
عشق یعنے جان من قربان اوست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@yamahdi2430💞