فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤﷽🖤
#قرار_روزانه
🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️تا زمانی که تلخی زندگی دیگران را شیرین میکنی، بدان که "زندگی" میکنی. در جستجوی عشق نباش! خودت عشق باش و عشق خلق کن.
جایی که تنفر تبدیل به عشق شود بهترین جای دنیاست.🍃
سلام صبح بخیر
@zeinabion98
#عشق اینجوریه که
بعضی کارات ناراحتم میکنه
ولی چون تویی عیبی نداره...❤️
@zeinabion98
🎀 دوست داشتن، کنار هم ایستادن زیر باران نیست.
عشق آن است که یکی برای دیگری چتر شود
و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد.
@zeinabion98
#همسرداری
چه زنهایی از چشم شوهر میافتند؟
زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر به جای دلبری و عشوه خود را به مریضی میزنند و اظهار ضعف میکنند.
زنهایی که همیشه افسرده و بی حال هستند.
زنهایی که احترامی برای شوهر قائل نیستند به خصوص در جمع خانوادگی و دوستانه.
زنهایی که به نظافت و تمیزی خود اهمیت نمیدهند.
زنهایی که سرد و خشک و بی روح هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشان نمیدهند.
@zeinabion98
در قدیم مرد سالاری بود،
الان مردسالاری را تغییر داده ایم شده است فرزند سالاری؟
کدام بهتر است؟
وقتی الان فرزند سالار شده ایم، دختری که تربیت میکنیم میشود زن سالار 20 سال دیگه
و پسری که تربیت میکنیم میشود مرد سالار آینده!
وقتی این مردسالار و زن سالارهای ما با یکدیگر ازدواج میکنند چه میشود؟
دو سالار در یک خانه نمی گنجند و آمار طلاق بشدت بالا می رود.
فرزند سالاری بسیار خطرناکتر از مرد سالاری است.
🎤دکتر اسلامی
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #کلیپ_تصویری
🔶 در مشکلات، یکدیگر را تنها نگذاریم.
#خانواده_زوجین
#حجت_الاسلام_تراشیون
#وفاداری
@zeinabion98
باهم برا فرج و سلامتی مولا وصاحبمان دعا کنیم که این دعا اثر دارد💔
✨بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم✨
📜️ اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔸دعــای ســـلامتی محبوب 🔸
📜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"
التماس دعای ظهور مولا و صاحبمون🤲
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
کانال اگر الگو زینب "س"است🔰🔰
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت سی و سوم
روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس میگیریم. نمیگذارم خانۀ ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشۀ حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بارِ سنگین بردارد. آرامآرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم.
نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستیراستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و میخواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیام جلوی چشمم آمد. اگر دیر میجنبیدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود.
به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی.»
سرباز عراقی، هولهولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعرهام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خونآلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود.
پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار میکنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید: «امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آنقدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد داییام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.
پدرم، با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم، دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یکبند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگها و تبر را بردار»
#ادامه_دارد
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤﷽🖤
#قرار_روزانه
🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@zeinabion98
#حدیث روز🌹🌹🌹
موضوع: پاداش عبادت حقيقى خداوند
«مَنْ عَبَدَ اللّهَ حَقّ عِبَادَتِهِ آتاهُ اللّهُ فَوْقَ اَمَانِيهِ وَ كِفَايَتِهِ».
امام حسين (ع) فرمود: «هركس حق معبوديت خدا را بهجا آورد، خداوند بيش از حدّ انتظار و كفايتش به او عطا مى كند».
(بحار الانوار، ج ۶۸ ص ۱۸۴ ح۴۴ )
@zeinabion98
#احکام
⬛️حکم عمل به نذر با شرایط فعلی کرونا⬛️
📥پرسش کاربر در گروه:
سلام.
نذر سفره ابوالفضل در روز عاشورا داشتم، آیا با وجود این ویروس منحوس عمل به نذر واجب است؟
مرجع: رهبری.
📤پاسخ:
سلام علیکم.
از نظر مقام معظم رهبری اگر صیغه نذر را نخواندید، عمل به نذر واجب نیست. اما اگر صیغه نذر خواندید، تا زمانی که عمل به نذرتان با رعایت پروتکل های بهداشتی ممکن باشد، باید آن را انجام دهید و حق ندارید آن را ترک کنید یا تغییر دهید.
توضیحات بیشتر:👇👇
نظر مراجع عظام در مورد #منعقد_شدن_نذر به این شرح است:
آیات عظام: امام خمینی، خامنه ای، فاضل لنکرانی، بهجت، زنجانی، وحیده خراسانی: با گفتن صیغه نذر به عربی و به غیر عربی(فارسی) نذر شرعی محقق می شود، پس اگر نذر کننده بگوید: چنانچه مريض من خوب شود براى خدا بر من است كه ده تومان به فقير بدهم ، نذر او صحيح است و گفتن تنها عبارت نذر مى کنم، نذر شرعی را محقق نمى کند.[1]
آیه الله مکارم شیرازی: نذر شرعی در صورتی منعقد می شود، که براي آن صيغه خوانده شود، خواه به عربي باشد يا زبان هاي ديگر و عرفا زمانى كه كسى مى گويد من نذر مى كنم فلان كار را بكنم خودش يك نوع نيت قربت و قيد «للّه» را برداردلذا اگرکسی تنها بگوید نذر می کنم فلان کار را انجام دهم نذر او صحیح است.
آیه الله سیستانی: اگر بگويد براى خدا نذر كردم چنين كنم ، ـ بنابر احتياط واجب ـ بايد عمل كند، ولى اگر نام خدا را نبرد و فقط بگويد نذر كردم ، يا نام يكى از اولياى خدا را ببرد نذر صحيح نيست .[2]
📚منبع
۱. توضیح المسائل مراجع، مسأله ۲۶۴۱. توضیح المسائل وحید، مسأله ۲۷۰۵.
۲. توضیح المسائل مراجع، مسأله ۲۶۴۱.
@zeinabion98
#زیارت_ناحیه_مقدسه ۹
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاَْزْکِیآءُ ،
سلام بر ساکنِ کربلاء ، سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند ، سلام بر آن کسى که خاندانش پاک و مطهّرند ،
أَلسَّلامُ عَلى یَعْسُوبِ الدّینِ ، أَلسَّلامُ عَلى مَنازِلِ الْبَراهینِ ، أَلسَّلامُ عَلَى الاَْئِمَّةِ السّاداتِ
،سلام بر پیشواى دین ، سلام بر آن جایگاههاى براهین و حُجَجِ الهى ، درود بر آن پیشوایانِ سَروَر،
أَلسَّلامُ عَلَى الْجُیُوبِ الْمُضَرَّجاتِ ، أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ الذّابِلاتِ ، أَلسَّلامُ عَلَى النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ ،
سلام بر آن گریبان هاى چـاک شده، سلام بر آن لب هاى خشکیده، سـلام بر آن جان هاى مُستأصل و ناچار...
@madaranee96
#احکام
🌺حکم خواندن قسمتی از آیه سجده دار🌺
📥پرسش:
سلام
من در زمان حیض در حال خواندن قرآن بودم و اصلا حواسم نبود و قسمتی از آیه ای که سجده واجب دارد را خواندم، آیا سجده بر من واجب شده است؟
اگر واجب شده، باید بعد از زمان پاک شدن آن را بجا آورم؟
مرجع: رهبری
📤پاسخ:
سلام علیکم
فقط در صورتی سجده بر شما واجب می شود که تمام آیه ای که سجده واجب دارد را بخوانید یا تمام آیه را بشنوید.
بنابراین چون قسمتی از آیه را خوانده اید، لذا سجده بر شما واجب نشده است.
اما اگر سجده بر شما واجب شد به این خاطر که مثلا تمام آیه سجده دار را شنیدید، باید فورا بعد از شنیدن آیه ی سجده دار، سجده کنید و سجده کردن در زمان حیض هم صحیح است، زیرا پاک و طاهر بودن زن در سجده شرط نمی باشد و حق ندارید آن را به تاخیر بیندازید تا زمانی که پاک شوید.
📚منبع
برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج 2، ص 116.
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت سی و پنجم
مردم که حرفهای مرا شنیدند، عقب نشستند و سروصداها خوابید.
اسیر را پشت صخرهای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل همقطارت میکشم. فهمیدی؟»
انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. بعد کمی از مردم دور شدم. روی تختهسنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم. به قبر فامیلها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج میرفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شدهها، حاضرم همهشان را بکشم و خودم هم بمیرم.»
برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب میگفت: «ماء... ماء.»
نمیدانستم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبۀ آبی که کنارمان بود، اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زنها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده.»
به سمت اسیر رفتم. از من میترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبۀ آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم.
یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرفهایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هر چه این زن میگوید، گوش کن وگرنه جانت را از دست میدهی.»
اسیر آرام نشسته بود. میدانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقهاش را از دستش درآوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. میدانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچههایش بود. سه تا بچه توی عکس بود. وقتی عکس بچهها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید. اما زود به خود آمدم.
نگاهم کرد. وقتی سرِ خونیاش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای زخمش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم از چایی خشکی که آوردهایم، خرد کن.»
چای خرد شده را با کمی زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز اسیر ایستاده بود و جنب نمیخورد. لیلا مرتب دامنم را میکشید و میگفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.»
وقتی دیدم ولکن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همۀ ما را بکشد؟ اگر الآن او ما را به اسارت میگرفت، ولمان میکرد برویم؟»
طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد.
بچهها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله میکردند. زنها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آنها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچهها غذا درست کنید.»
بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوبها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیبزمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زنها پشت سرم گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم میزند!»
خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم داییام دیگر زیر خاک نیست.
به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه میکرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمیداشت. تازه کارم تمام شده بود که داییحشمتم را دیدم که از سربالایی کوه بالا میآید. همه بلند شدیم و به طرفی که میآمد، چشم دوختیم. داییحشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود میآورد. داییام آنها را اسیر کرده بود!
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96