✅✅✅✅✅✅✅
⭕سرپیچی یا لجبازی؟!
🌹👇
از يكسالگي كودكان شروع به سرپيچي از دستورات شما ميكنند. آنها به چشمان شما خيره ميشوند و آنچه كه نميخواهيد را انجام ميدهند. مثلا به تلويزيون ميزنند.
از هجده ماهگي بيشترين كلمه اي كه فرزندتان استفاده ميكند "نه" خواهد بود.
اين رفتار مسير رشد يك كودك است.
اگر در مسير رشد فرزندتان دخالت نكنيد، داد نزنيد، عصباني نشويد، تنبيه نكنيد، فرزندتان از اين مراحل خواهد گذشت و اعتماد بنفس او ساخته خواهد شد.
اما اگر سعي كنيد اين نهال تازه جوانه زده را تاديب كنيد، اضطراب يا خشم جايگزين اعتماد بنفس خواهد شد.
فرزندتان به شما مي چسبد يا با شما وارد لجبازي خواهد شد چون شما نتوانسته اید او را درک کنید.
#تربیتی #لجبازی #نافرمانی
#سرپیچی #مخالفت
#کانال_فرزندپروری_مثبت
┏━━━🍃🍂━━━┓
http://eitaa.com/joinchat/2963668994C3beed48182
┗━━━🍂🍃━━━┛
#فرنگیس
قسمت پنجاه و هشتم
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...»
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم
نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش.
گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
#ادامه_دارد
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
📋#حدیث روز
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر.
رسول خدا(ص) می فرماید :
بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه #خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست.
وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21
@zeinabion98
کجا با این عجله؟🤔
به ما گفت:((من تندتر می رم ،شما پشت سرم بیاین.))
تعجب کرده بودیم.
سابقه نداشت بیشتر از صدکیلومتر سرعت بگیرد.غروب نشده،رسیدیم گیلانغرب.جلوی مسجدی ایستاد ماهم پشت سرش.😇
#نمازکه خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تندتند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم.
گفت:((کجا با این عجله؟می خواستیم به #نماز_جماعت برسیم که رسیدیم.))✨🌱
#شهید_مهدی_باکری
#ثواب_یهویی
همین الان به تعداد رقم یکان باتری گوشیتون #صلوات بفرستید برای #تعجیل در #ظهور مولامون
☺️😊
@zeinabion98
29.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه خوانی رزمندگان دفاع مقدس در جبهه ها
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
@zeinabion98
💔
شمایی که همش از رتبه کنکور اونور آبیا تعریف میکنی...
چند سالت بود فهمیدی
#شهید_مهدی_زین_الدین رتبه چهارم کنکور رشته تجربی رو کسب کرده بودن؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
#حدیث_روز
حضرت مهدی ( عجل الله فرجه ) می فرمایند:
هر یک از شما باید به آنچه که او را به
دوستی ما نزدیک می سازد،عمل کند
و از آنچه که خوشایند ما نبوده وخشم
ما در آن است ،دوری گزیند
@zeinabion98☘
خداکند دل من در انتظار توباشد🍃
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد🍃
در این دیار حریمی برای حرمت نیست
بیا حریم دلم باش تا سرای توباشد🍃
خدا کند دلم را به هیچ کس نفروشم🍃
خدا کند که دلم فقط برای تو باشد🍃
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف جالب مسیحی مسلمان شده،
در مورد امام زمان(عج)
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@zeinabion98☘
💢سخنرانی استاد علی اکبر رائفی پور با موضوع زندگی در آخرالزمان
🖋بنا بر روایات، آخرالزمان دوره ی تجارت لهو و لعب است. امور ناپسند خود به خود پیش روی انسان قرار می گیرند. هر یک از منتظران واقعی در آخرالزمان مانند هفتاد شهید جنگ بدر هستند. دجال همان صهیونیسم و مرکب او رسانه است که انسان ها را به خود جذب می کند. در این زمان انسان هایی هستند که به دور از همه ی هیاهوها حواسشان را معطوف به امام خود می کنند و برای لحظه ای نیز دچار غفلت نمی شوند.
رسول خدا (ص) به علی (ع) فرمود که در آخرالزمان برخی از مردم به درجه ای از ایمان می رسند که با اینکه ما را ندیده اند، به ما ایمان می آورند و با اینکه امامشان در حجاب است او را قبول می کنند و از او فرمان می برند. اینان برادران ما هستند. در این زمان نگه داشتن دین مانند نگه داشتن آتش در دست است و بسیار مشکل است.
@zeinabion98☘