حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم
خدا غیور است و خواسته ات را اجابت میکند ...
زندگیت سخت شده ؟!
#صداش_کن
@zeinabion98
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍غم به دل کسی ننشانید! بدا به حال کسی که مومنان را خوار و خفیف کند و دلشان را بشکند...
🎤#استاد_رفیعی
#زندگی_معنوی
به قول میرزا اسماعیل دولابی.....
برخی که خیلی گناه دارند، میگویند،
یعنی خدا ما را میبخشد؟!
آنها نمیدانند....
وقتی به این حال میرسند...
یعنی بخشیده شده اند.....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
امید به خدا، نصف اصلی ایمان است
چرا که اگه به خدا امید و اعتماد نداشته باشی یه جایی ممکنه همه ی ایمانتو ببازی.....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
زندگیتون پر از امید به خدا
دلتون روشن به نور ایمان خدا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@zeinabion98
#زندگی_معنوی
خانم ها شهید نمیشن....!
چون خوش بحال مون هست...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
یک ایستگاه بالاتر از شهادت....
بانو به خودت افتخار کن...
اگه داری برا خانوده ت از سر محبت کاری انجام میدی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹غیبت کردم چطور حلالیت بطلبم؟🤔
حجت الاسلام حسینی قمی
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت هفتاد و سوم
پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف میزدیم که مینیبوسی کنارمان ایستاد. پسرداییام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینیبوس بیرون آورد و فریاد زد:《 زود سوار شوید، مینیبوس، ما را تا کاسهگران میبرد.》
با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینیبوس را دیدند، سوار شدند. توی مینیبوس، پر بود و همه همدیگر را هل میدادند.
چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک میکردند تا سوار ماشینهای عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:《 زودتر بروید.》 به راننده مینیبوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد.
مینیبوس با سرعت به راه افتاد. کف مینیبوس نشستم. دایی حشمت پرسید:《 کسی جا نمانده؟》 گفتیم:《 نه.》
بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت:《 صلوات بفرستید... آیهالکرسی بخوانید...》
رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینیبوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:《 پس علیمردان کجاست؟》
با ناراحتی گفتم:《 نمیدانم، ولی برمیگردم و پیدایش میکنم.》
حدود پنجاه نفر میشدیم. مینیبوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:《 در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید... خفه شدیم.》
چند تا از بچه ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینیبوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همه جا را پر کرده بود. همه نفسنفس میزدیم.
حدود یک ربع که از گیلانغرب دور شدیم، نزدیک کاسهگران رسیدیم. داییام رو به مرد راننده کرد و گفت:《 ما را به همین دهات ببر.》
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همانجا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الان توی گورسفید درگیری است.
مردم توی کاسهگران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند، دور مینیبوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند:《 چی شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟》
زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همان جا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد:《 خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟》
مادرم بلند شد و گفت:《 پناهنده خانهات شدهایم.》
زن اخمی کرد و گفت:《 این حرفها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را اینطور نبینم.》
مردم ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند.
مسافران مینیبوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند.
زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:《من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.》
مادرم گفت:《 من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.》 من هم بلند شدم و گفتم:《من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.》
داییام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:《من که تو را نمیبرم. من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همینجا بمان.》
گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت:《 اصلا ما هم نمیرویم.》
بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همانجا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا میتوانست باشد؟ بر سر خانه و زندگیام چه آمده بود؟ گاو و گوسالهام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچهام لباس نداشت...
رو به زن فامیل کردم و گفتم:《 دلم طاقت نمیآورد. باید به روستا برگردم.》
سهیلا را بغل او دادم و گفتم:《 این دوتا بچه را به شما میسپارم و زود برمی گردم.》
زن فامیل با ترس گفت:《 فرنگیس، بروی گرفتار میشوی. نرو. از همین.جا برایت وسیله گیر میآورم.》
خندیدم و گفتم:《 علیمردان هم از اینجا برایم گیر میآوری؟》
چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:《 علیمردان مرد است. خودش برمیگردد. نرو فرنگیس.》
لباسم را مرتب کردم و گفتم:《 نگران نباش، زود برمیگردم.》
زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت:《 می خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شدهای؟ تو را گیر میآورند و میکشند.》 گفتم:《 نترس. توی تاریکی میروم و توی تاریکی برمیگردم. راه خوب بلدم. چند بار این کار را کردهام. میدانم باید چه کار کنم.》
از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم.
مردم ده مشغول برچیدن خرمنهایشان بودند. سر تا سر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندمها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم:《 کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟》
رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلانغرب. مردم از اینکه من به طرفه گیلانغرب میرفتم، تعجب میکردند.