eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
#نماز چه قدر مهمه؟ _سلام، به نظر من نماز مهم نیست، خییییلی از آدما رو دیدم #نماز می خونن، #غیبت و
سلام به دوستان گلم.🌺🌺🌺 من یه ام، فکر کردم لازمه جواب این دوستمون رو بدم. عزیزم! بله! کسایی هستند می خونند ولی هستند! و کسانی هستند در عین بودن، نماز نمی خوانند! اما از اینها نمی شه نتیجه گرفت مهم نیست! شاید نماز کم کم باعث اون فرد نمازخون بشه؟ و یا شاید نماز چنین اشخاصی از روی و هست برای همین اثری در و رفتارشون نذاشته؟ شاید کسی که نماز نمی خونه و خیییییلی باحاله، روزی همین ترک نمازش باعث بدی و گناه کاری و او بشه؟ و هزاران شاید دیگر... برای اینکه ببینیم نماز در زندگی مهم است یا نه، باید به کسانی نگاه کنیم که به اوج و رسیده اند. ☘️باید از کامل ترین انسانها بپرسیم آیا نماز مهمه؟ کامل ترین و بهترین انسانها علیهم السلام هستند. وقتی به سیره اهل بیت نگاه می کنیم می بینیم مهم ترین کار از نظر آنها نماز بود. پیامبرمون، امامان مون در اوج خوبی، نماز هم می خواندند و تاکید می کردند هر کس نخواند از ما نیست. ☘️دوست خوبم! برای اینکه نتایج درستی بگیری باید درست فکر کنی! آدم‌های نمی تونن راه درست و مهم را به ما نشان دهند. برای اینکه راه رو بشناسی: همیشه به کسانی نگاه کن که هستند و به آخرین حد انسانی رسیده اند. موفق باشی عزیزم🌹 🍒🍒🍒🍒🍒🍒 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برادر شوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمی زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه می کردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند. علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می‌رفت. تمام غم دنیا روی دلم بود. اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره می‌کرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمی گفتم. یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمه گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: 《 باید سریع قبرها را بکنیم. صدامی ها دوباره می‌آیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.》 رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همه آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:《 بیایید بیرون. الان رحیم خفه میشود.》 اما همه می ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می‌آمد. فریاد میزد:《 خفه شدم.》 وحشتناک بود. قبر شده بود جان‌پناه. هواپیماها بمب نمی انداختند، فقط تیراندازی می کردند. هواپیماها که رفتند. جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می آمدند و بمب می‌انداختند و می رفتند. ما قبر می کندیم و گریه می کردیم و خاک می کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر داییم کمک کردند و جنازه‌ها را خاک کردند. می خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هرکس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:《 خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را بخاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.》 با دلی پر از غم، کمی روی خاک ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:《 کاکه قهرمان، حلالمان کن.》 چقدر فاتحه اش مظلومانه و غریبانه بود. از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دل درد امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام، اینطور درد دارم. شب بود. اقوام علیمردان از اسلام‌آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:《 چی شده؟》گفتم:《چیزی نیست، دل درد دارم.》 زن پسر عمویم توران گفت: 《 نکند بچه‌ات می خواهد دنیا بیاید؟》 گفتم:《 نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.》 توران گفت:《 ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.》 آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمی خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الان زود بود. بچه ام باید مدتی دیگر به دنیا می آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه ام زودتر دارد دنیا می آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد دنیا می آید. شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه پیچیدند و من از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:《 کی اینجاست؟》 هم‌عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:《 بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.》 گفتم:《 من کجا هستم؟》 لبخندی زد و گفت:《توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.》 اما خواب به چشمم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود، روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر... همه چیز توی سرم چرخ می خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گل به جمالت چقدر محشری از راه هنوز نیومده دل می‌بری (ع) مبارک❤️🌹 صبحتون بخیر و شادی🌿☘ ممنون که امروزم با ما همراه هستید😘 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹منظور خود را با کلام و حرف برسونید نه با رفتار🌹 چرا که از رفتارتون هزارتا برداشت ممکنه بشه ولی میتونید خیلی واضح درخواست خودتون رو مطرح کنید👌✅ ♻️بگذریم از اینکه همش تو ذهنمون میاد خودش باید بدونه خودش باید بفهمه...😐 خب از کجا⁉️ چرا مثل بچه فرشته😃 🌴حرفمون رو نزنیم ☘انتظاراتمون رو مطرح نکیم 🌿احساسمون رو نگیم 😍 ☘☘☘☘☘ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال: چیکارکنم رابطه ام با همسرم سرد شده و محبتمون خیلی کم شده... پاسخ: بسیارعالی و شنیدنی💯 💞💞💞💞💞 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5899869881569905268.mp3
6.98M
🌸 (ع) 💐میره قدم قدم دلم سامرا 💐حرم کنار سفره کرم امام عسکری 🎤 👏 🌷🌹🌷🌹🌷🌹 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی زیبا از تقدیم به نگاه و قلب مهربان شما😘 🎥استاد ببنیم و به قلب و جان بسپاریم☘😍 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام و روزتون بخیر دوستان همراه لطفا برای سلامتی خواهر یکی از رفقامون دعا کنید و با نفسهای حقتون حمد شفا قرائت بفرمایید ان شاءالله به حق این روز مبارک با عافیت کامل از بیمارستان مرخص شوند🤲🙏
💝✨💝✨💝✨💝 تا حالا تو بحبوحه اختلافتون با همسرجان🤔☺️ به این فکر کردین که هدفتون از ازدواج چی بوده⁉️ بله درست شنیدین از ازدواج نه حالا وسط دعوا فکر کنین😉😄 اما الان که می تونید بهش فکر کنید👌✅ جز رسیدن به بود؟💚 این جناب ایجادیه🙄🤩 🔵پس بشینیم فکر کنیم تا حالا برای بیشتر مون چیکارا کردیم ❎جنگ و دعوا؟ ❇️گفتمان؟ ✅گذشت و بخشش؟ و... 👈بیاید برای هدفمون تلاش کنیم و رو بهم دیگه هدیه کنیم🎊🎁 🦋🦋🦋🦋🦋 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلیا دوست دارن عاشق خدا بشن💝💝 عاشق خداهستی یا معشوق خدا ☘☘☘ شبتون قشنگ در پناه مهر بی پایان پروردگار🌹 @zeinabion98
قسمت شصت و ششم چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.》 بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:《 تو را به خدا خودت را عذاب نده، چی شده، فرنگیس؟ حال بچه ات که خدا را شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.》 وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم عروسم توران هم با اشاره ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم، بغضم را خوردم و گفتم:《 چیزی نیست. ناراحتم که بچه ام کنارم نیست.》 هم عروسم با لبخند گفت:《 ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.》 دکتر که آمد سری تکان داد و گفت:《 لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.》 آرام گفتم:《 چه کنم دکتر؟ مجبور بودم.》 دکتر عینکی بود. ورقه ای دستش گرفت و گفت:《 خدا به تو و بچه ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه ات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خورده ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی کرد. برایت داروهای تقویتی می نویسم که بخوری.》 دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه ها و فامیل مواظب بچه ام بودند و هم عروسم بچه ام را شیر می داد. خودش هم بچه کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادرشوهرم میترسیدم. می ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:《 روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچاره اش نزده.》 وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:《 چی شده، فرنگیس؟》 اشک می ریختم، ولی گفتم:《 هیچی، فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر، زودتر ببر.》 بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود ادامه دادم:《نمیخواهم بیشتر از این شرمنده مادرت باشم. نمی خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.》 حالم بد بود. از یک طرف برای بچه ام ناراحت بودم، از طرفی برای برادر شوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادر شوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلا خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کننده ای به او نگوییم. وقتی دکتر گفت می توانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتاب صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درخت های لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگ تر از قبل شده بودند. چند نفر تک‌و‌توک از حیاط رد می شدند. رویم را که برگرداندم، مادرشوهرم لبخند زد و گفت:《 رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانه من بزن.》 گفتم:《چشم. به امید خدا، شما هم برمیگردید و می آیید کمک من.》 مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:《 فعلا که جای ترکش‌ها چرک کرده. ولی به امید خدا می آیم. دلم می خواهد نوه‌ام را زودتر ببینم.》 لباس هایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخه داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم:《مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی، زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.》 هم عروسم که کنار مادر شوهرم بود، خندید و گفت:《 حالا تو برو، من می مانم و با مادر برمیگردم.》 مادر شوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانه برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت. ( پایان فصل نهم)