✳️ کوتاهی در آموختن احکام دین
❓ اگر کسی در آموختن احکام دینیِ مورد نیاز خود کوتاهی کند، آیا گناهکار است؟
✏️ جواب:
🔹 #امام_خمینی و #مکارم: مسائلي را كه انسان غالباً به آنها احتياج دارد واجب است ياد بگيرد، بنابراین با نیاموختن گناهکار است.
🔹 #امام_خامنهای و #سیستانی: اگر نیاموختن احکام به ترک واجب یا ارتکاب حرام بیانجامد، (سیستانی: یا حتی احتمال آنرا بدهد)، به خاطر نیاموختن احکام، گناهکار است.
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠پیامبر اعظم(صلوات الله علیه و آله):
🔴حبُّ الشَّیءِ یُعمی و یُصِمُّ.
🔷علاقۀ(بیش از حد)به هر چیزی،انسان را(نسبت به زیان ها و عواقب آن) کور و کَر میکند‼️
📚من لا یَحضُرُهُ الفقیه/ج۴ ص۳۸۰
🆔:@zeinabyavaran313
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#هر_دو_بخوانیم
➕یکی از نبایدهای زندگی زناشویی این است که نباید از واژه«همیشه» استفاده کنیم.
➖«همیشه» یکی از واژه های خطرناک زندگی زناشویی است.
➖وقتی این واژه را به کار می گیرید گویا به طور غیرمستقیم به طرف می گویید او همیشه کار اشتباه انجام می دهد و این شما هستید که درست فکر می کنید و تصمیم می گیرید.
➖«همیشه» بارِ«همه» یا «هیچ» دارد. از آن پرهیز کنید.
🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ]
🔴 #رهبر_انقلاب:
💠 بعضی از زنها تاب سختیهای زندگی مردشان را نمیآورند. غرغر میکنند که این چه وضعی است و اینها. اما هستند #خانمهایی که نه تنها نق نمیزنند، بلکه حتی دلگرمی هم میدهند، به مرد میگویند ناراحت نباش، چیزی نیست. #صبر میکنیم، میگذرد. چنین زنهایی واقعاً قیمت دارند.
💠الحمدلله از این جهت خدای متعال به من هم #لطف کرده است. #عیال من چنین خانمی است.
💠وقتی در #زندان بودم، به دیدن من که میآمد، از اوضاع و احوال میپرسیدم، میگفت اصلاً و ابداً ناراحتی و #مشکلی ندارم، با اینکه ما بچهی کوچک هم داشتیم. بعدها که من از #زندان بیرون آمدم، فهمیدم که چه مشکلاتی داشته، مریض بوده، بیپول بوده، #سختی فراوان کشیده، اما اصلاً و ابداً یک ذرهاش هم در زندان به من منتقل نمیشد.
💠خدا میداند که بعضی از این #حوادثی را که برای ایشان پیش آمده بود؛ من بعد از انقلاب فهمیدم، یعنی همینطور در خلال صحبت به مناسبتی پیش آمد که گفتند. وقتی هم گفتند، من دیدم واقعاً #طاقت نمیآورم، میگفتم چطور اینها را آن موقع به من نمیگفتی.
💠 مرحوم مادرم به خانم من میگفت که تو چرا ساکتی، چیزی بگو، آه و ناله کن، چون تو همهاش احساس راحتی میکنی، او هم دلگرم میشود و به دنبال این کارها میرود! به هر حال، ایشان نعمت بزرگی است؛ خدا را شکر میکنم.
۱۳۸۰/۱۲/۲۲
📙 کتاب یاد و یادگار؛ روایتهایی از دیدارهای رهبر انقلاب با همسر مکرمه حضرت امام خمینی(ره)؛ انتشارات انقلاب اسلامی
🆔:@zeinabyavaran313
بزرگترین اکتشاف برای من این بود که فهمیدم فرزندم یک مهمان است در خانه ام و روزی از خانه ام می رود. روزها با سرعت عجیبی میگذرد و او به زودی از من جدا میشود...
به خودم گفتم: کدام مهمتر است؟ نظم خانه یا اینکه فرزندم به خوبی از من یاد کند؟ کدام مهمتر است.خانه یا اخلاق و روحیه و حسن تربیت فرزندم؟ این باعث شد اولویتم را تغییر دهم، بعد از این مهمترین چیز نزد من آرامش خاطر من و اوست....شروع کردم به پیاده کردن نقشه ام، و طبعا مجموعه کمی از قوانین مهم را انتخاب کردم و خود را ملزم به اجرای آنها دانستم و مابقی چیزها را بدون هیچ قید و شرطی رها کردم. از عصبی شدن و داد و فریاد زدن کم کردم و به آرامش رسیدم..از وسواس هایم گذشتم و به خانه ای راضي شدم که مقداری بهم ریخته و نامنظم است و کمی شلختگی در آن به چشم می خورد .....
اما.........فرزندی را تحویل گرفتم که آرامش دارد و از من وخشم هایم نمی نالد و رابطه ای قوی و زیبا بین ما حاکم گشته است.....چون می دانم......
او مهمان زودگذر خانه من است.
کودک عزیزم امیدوارم مهمانی خانه من زیباترین مهمانی زندگیت باش.
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌺❤️فرزند بیشتر ✨✨✨رحمت بیشتر✨✨✨
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم)
قسمت70✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگارسالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطورکه نگاه تشنه اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را
به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود،نشستم و جواب سالمش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته وهیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: »خیلی خوش اومدی مجید جان!«مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد وپدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش بالحنی پُر غیظ و غضب آغازکرد: »اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!« نگاهم به مجید افتاد که سا کت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نم یزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه می داد: »خیال نکن این چهل روز در حَقت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تورو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تاآروم بگیره!حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرخونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!«مجید
سرش را بالاآورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: »قول میدم.« و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن سا ک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی می کرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی سا کم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: »باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!« و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد دراین مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته وچشمانش همچون گذشته نمی درخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تاپیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پله ها را بالا میرفتیم وهیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدت هاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد
و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پا ک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش راداشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: »الهه جان! شرمندم!« وهمین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود وچقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش وپاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان میگفت: »الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...«دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان تلخ شدو دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: »مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم
نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم می خواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!« و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بی پروا ادامه میدادم: »ای کاش فقط کنارم نبودی! تو باامیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده م یدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتربهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چراازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟« و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری می کشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: »الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو!فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!« و حالا نوبت گریه های بی صبرانه او بود که امانش را بریده و ناله هایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلک هایش همچون ابر بهاری سنگین بودو باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: »الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که می زدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین ع بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...« که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: »پس چراخوب نشد؟ پس چرا امام حسین ع نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم
مُرد؟« و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید،سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده می شد، پاسخ داد: »نمیدونم الهه جان...« و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانه های سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: »با خودت چی کار کردی؟« و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی ام را شنیده بود که لبخندی غمگین برصورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش،جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. ✨ پایان فصل دوم✨
ادامه دارد...
نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #شایعه
🔻عده ای ادعا میکنند این یک موشک ایرانیه و بلافاصله بعد از پرتاب و حین پخش زنده سقوط کرده و منفجر میشود.
#واقعیت
🔻اما واقعیت این است که این تصاویر مربوط به شکست پرتاب موشک پرتون متعلق به روسیه در چند سال گذشته است.
#زود_باور_نکنیم
#زود_بازنشر_نکنیم
➖➖➖➖➖➖➖➖
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اخوندی که علنا دروغ ميگه☝️
🔹روحانی ديروز در دانشگاه فرهنگيان: من کی گفتم ۱۰۰ روزه؟؟ عین صحبت های منو بیارید!
🔹اين فيلم قول ايشون برای حل مشکلات در ۱۰۰ هست!
✍یک روز برای جلب رای مردم به شعارهای انتخاباتی روی میآوریم و روز دیگر برای فرار از پاسخگویی؛ همه گفتههای قبلی را تکذیب میکنیم...
#شيخ_کذاب
🆔:@zeinabyavaran313