eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
501 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 تصویری زیبا از حال و هوای مزار شهید سلیمانی در عصر روز گذشته و صف طولانی مردم برای زيارت مزار سردار شهيد 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنگوی شورای نگهبان گوشه‌هایی از دلایل رد صلاحیت ۹۲ نماینده فعلی مجلس را افشا کرد! ❌ از تهدید مدیران کشور تا کار چاق کنی و رانت خواری و سواستفاده از موقعیت نمایندگی! 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت 111✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: »مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!« چشمانش ازغصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانی ام به لرزه افتاده بود،جواب داد: »خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس.« و من باور نمیکردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پر شد و تکرار کردم:نه،همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم...« و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نم زد ومن که باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رهاکردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: »مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچه ام رو بکشن!« و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم میپیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله میزدم. مجید بالاخره از حرارت نفس هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری میلرزید که نمی توانستم لیوان را نگه دارم و خودش بادنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: »نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام دیگه نترس!« و من باز هم آرام نمیگرفتم و میدانستم بالاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: »مجید! به خدا اینا تو رو می کشن! به خدا بچه ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی می ترسم!« و شاید طاقت نداشت بیش از این اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: »باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!
هر چه دور اتاق چشم می چرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا ونخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملا کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.کف اتاق هال را با موکت خا کستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتا باهمین تشک سر میکردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، مجید لبخندی میزد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش قرض میکند. البته روزی که از خانه میآمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چندتکه طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم وعلی الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهاییمان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می کشیدیم، بعد سا کن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباسها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که میگذشت بیشتر متوجه میشدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم ... دامه دارد..... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فیلمی که هر ایرانی وطن دوستی باید بارها آنرا ببیند تا دریابد در دومینوی طراحی شده توسط امریکا در کدام مرحله قرار داریم و بهتر خائنان به کشور را بشناسند. پ.ن: آیا دولت روحانی به دنبال لیبی شدن ماست؟! 🆔:@zeinabyavaran313
شریعتمداری: مدیریت کشور به پیروان راه شهید سلیمانی سپرده شود مدیر مسئول روزنامه کیهان: ▪️در روزهای جنگ تحمیلی کشور ما را از تهیه سیم‌خاردار محروم می‌کردند اما امروز از ما می‌خواهند به سایر کشورها موشک نفروشیم. ▪️شهید سلیمانی با مبارزه و مقاومت سایه جنگ را از سر این کشور برداشت نه با مذاکره ▪️دشمن به دنبال تحریف شخصیت شهید سلیمانی است تا راه او در جامعه پنهان بماند. ▪️حاج قاسم بر وحدت حول محور شناخت دشمن تأکید فراوان داشت و می‌گفت که اگر دشمن از طرف مقابل دو صدا بشنود ماجرای جنگ صفین تکرار می‌شود. ▪️باید مدیریت‌های کشور را به دست کسانی بسپاریم که پیرو راه حاج قاسم هستند. ▪️امروز همه، دم از مردم می‌زنند اما نباید فریب تابلو‌ها را بخوریم؛ باید ببینیم چه کسانی زیر این تابلوها ایستاده‌اند. 🆔:@zeinabyavaran313
فضایل و برکات صلوات 🆔:@zeinabyavaran313
▪️واجبِ فراموش شده ... باید یاد و نام امام زمان اواحنا فداه را فریاد کرد!! فقط به هنگام سوگند خوردن به یاد او نیفتیم، مولا همیشه در دسترس است، از ارتباط با او غافل نشویم.... بیاییم مضطر امام زمان علیه‌السلام بشویم، در شبانه روز دقایقی را برای خلوت با او خالی کنیم، دل را با قلب عالم هستی پیوند بزنیم... برای سلامتی امام زمان عجل الله صدقه دهیم، روزه بگیریم، قربانی کنیم... با نثار صلواتی با ذکر" و عجل فرجهم " تعجیل در فرجش را بخواهیم، بی تاب زیارتش باشیم و برای آمدنش لحظه شماری کنیم... اگر همیشه در حوائج و دردها و گرفتاری‌ها به آستان او متوسل می‌شویم، در خوشی‌هایمان نیز به یاد او باشیم.... فرزندانمان را با او آشنا کنیم و یقین بدانیم برقراری ارتباط معنوی با آن امام عزیز، از کلاس کامپیوتر و زبان برای آنها ضروری و مفید تر است! 🆔:@zeinabyavaran313
💠امام محمد باقر(عليه السلام): 🔴اَلْخَيْرُ وَ الشَّرُّ يُضاعَفُ يَوْمَ الْجُمُعَةِ. 🔷خوبی و بدی در روز چند برابر حساب میشود🔅 📚ثواب الاعمال و عِقاب الاعمال/ص۱۴۳ 🆔:@zeinabyavaran313
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕌زیارت حضرت صاحب العصر و الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) در روز ﷽ 🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ 🔆السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ 🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ، وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ، وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ 🔆يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ، هَذَا يَوْمُ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ، وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَ أَنَا يَا مَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ، وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ🌺 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آدمک‎های به دار آویخته شده ترامپ, نظامیان آمریکایی و داعشی ها در راهپیمایی گسترده مردم عراق 🆔:@zeinabyavaran313
♦️سردار شریف سخنگوی سپاه پاسداران : هلهله آمریکایی را به عزا تبدیل می‌کنیم 🔹سردار شریف با اظهار اینکه یک مؤلفه دیگر به نام مطالبه یک ملت قهرمان و امتحان داده از فرمانده جدید نیروی قدس برای پیمودن راه قاسم سلیمانی اضافه شده است، افزود: آمریکایی‌ها تصور نکنند چیزی گیرشان آمده زیرا شادی و هلهله آنان به سرعت به عزا تبدیل خواهد شد کمااینکه در اولین گام انتقام، اشک آنان را درآوردیم و مطمئن باشند در مراحل بعد به گونه‌ای خواهد شد که آنان هرگز فکرش را نمی‌کنند. وی تصریح کرد: امروز همه آزادگان جهان منتقم خون سردار سلیمانی هستند و آنچنان انتقامی از آمریکایی‌ها و صهیونیستی‌ها گرفته خواهد شد که تاریخ هرگز به یاد نداشته باشد زیرا جبهه مقاومت انگیزه بیشتری یافته و سپاه و مقاومت تمرکز بیشتری روی این موضوع پیدا کرده و خواست ملت و حمایت مردم، سرمایه ویژه ای برای تداوم راه قاسم سلیمانی است. 🔹سخنگوی سپاه پاسداران تصریح کرد: سپاه پاسداران همه اشک‌ها، بغض‌های مردم را سرمایه ارزشمندی برای تعقیب آرمان‌های حاج قاسم، استقلال و رفاه کشور اسلامی یک سرمایه می‌داند./مهر 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت112✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا میکردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگی مان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت،توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگی مان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پا کت میوه و حبوبات بود و دردست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل می کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: »مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.« و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله ها پایین میرفت، تأ کید کرد: »به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام.« در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پرکرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانه ام را سر فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم ِ دستی هم غنیمت بود. مجید همانطور که کارتن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: »فکر نمیکردم امروز مغازه هابازباشن.گفتم حتما دست خالی برمیگردی!« آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم.ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن.« سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: »اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چندبرابر پول میدادیم!« و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: »حالا چقدر شد؟« به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پا کت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: »تو چی کار به این کارها داری؟« که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: »یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟« که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: توکل به خدا! إنشاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!« ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: »مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.« همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگی اش رادر کند،با خونسردی پاسخ داد:خب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو می ِ خرم!« و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم: »مگه هنوز تو حسابت پول داری؟« به چشمانم خیره شد و با اخمی پرشیطنت پاسخ نگرانی ام را داد: »تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای،نهایتش میرم قرض میکنم.« و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و الگوهایی که به دستم بود؛همه را مقابلش روی موکت گذاشتم ودر
و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم: من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش.« که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پرمهر و محبتی اعتراض کرد:»یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!« سپس تکیه اش را از دیواربرداشت،روی سر زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: »قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بالاخره از یه جایی جور میکنم.« و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: »مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!« سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم: »مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم وخرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.« دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد: الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن...« و نگذاشتم حرفش را ادامه دهدو با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: »برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!« سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: »من فقط اینو دوست دارم!« و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: »حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!« و در برابر صورتش که از خنده پرشده بود، من هم خندیدم و گفتم: »ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!« ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: »الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم.« که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم: »یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پس انداز میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟« رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: »مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، میخرم...« که با بیتابی حرفش را قطع کردم: »با کدوم پول؟!!!« از اینهمه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد: »هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.« و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم: »میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن سنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!« و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: »الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.« و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: »شیعه یا سنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟« و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پر شد وبا بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم: ادامه دارد... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خوبی‌های پنهان 👈🏻ماجرای عجیب مومنانی که در روز قیامت چیزی در پرونده‌شان ثبت نشده! 🆔:@zeinabyavaran313
✌️ 🔹«قیس خزعلی» دبیرکل عصائب اهل الحق، از یگان‌های بسیج مردمی عراق: خطاب به ترامپ احمق می‌گوییم که تظاهرات میلیونی امروز و پیام آن شفاف بود. 🔹اگر با اراده خودت بیرون نروی به زور بیرون انداخته می‌شوی و این وعده اهل مقاومت است. 🆔:@zeinabyavaran313
دعای روز شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
ذکر روز (صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَىٰ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا ۚ وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ» این گونه در برابرهر پیامبرى، دشمنى از شیاطین انس و جنّ قرار دادیم. آنها بطور سرّى سخنان ظاهر فریب و بى اساس (براى اغفال مردم) به یکدیگر القا مى کردند و اگر پروردگارت مى خواست، چنین نمى کردند. (ولى ایمان اجبارى سودى ندارد.) بنابراین، آنها و تهمت هایشان را به حال خود واگذار. (انعام/۱۱۲) 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر ❇️ در آیه مورد بحث، توضیح داده مى شود که وجود این گونه دشمنان سرسخت و لجوج در برابر پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که در آیات قبل به آن اشاره شد، منحصر به او نبوده، بلکه این چنین در برابر تمام پیامبران، دشمنانى از شیاطین جنّ و انس قرار دادیم (وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیّ عَدُوّاً شَیاطینَ الإِنـْسِ وَ الْجِنِّ). و کار آنها این بوده که سخنان فریبنده اى براى اغفال یکدیگر به طور اسرارآمیز و احیاناً درگوشى به هم مى گفتند (یُوحی بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً). ولى اشتباه نشود اگر خداوند مى خواست مى توانست به اجبار جلو همه آنها را بگیرد (وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ ما فَعَلُوهُ) تا هیچ شیطان و شیطان صفتى نتواند در راه پیامبران و دعوت آنها کوچک ترین سنگى بیندازد. اما خداوند این کار را نکرد; زیرا مى خواست مردم آزاد باشند تا میدانى براى آزمایش، تکامل و پرورش آنها وجود داشته باشد، در حالى که اجبار و سلب آزادى با این هدف نمى ساخت. 🌼🌼🌼 به علاوه، وجود این گونه دشمنان سرسخت و لجوج (اگر چه اعمالشان به خواست و اراده خودشان بوده) نه تنها ضررى براى مؤمنان راستین ندارد، که به طور غیر مستقیم به تکامل آنها کمک مى کند; چرا که همواره تکامل ها در تضادها است، و وجود یک دشمن نیرومند در بسیج نیروهاى انسان و تقویت اراده ها مؤثر است. لذا در پایان آیه به پیامبرش دستور مى دهد: به هیچ وجه به این گونه شیطنت ها اعتنا نکند و آنها و تهمت هایشان را به حال خود واگذارد (فَذَرْهُمْ وَ ما یَفْتَرُونَ). (تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۱۱۲ سوره مبارکه انعام) 🆔:@zeinabyavaran313
‼️وظیفه زنان در قرائت نمازهای جهریه 🔷س 2368: آیا بانوان می توانند، حمد و سوره نمازهای صبح و مغرب و عشا را بلند بخوانند؟ ✅ج: می توانند بلند یا آهسته بخوانند ولی اگر نامحرم صدایشان را می شنود، بهتر است آهسته بخوانند. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
✅ پیامبر گرامی اسلام صلی‌‌لله‌علیه‌و‌آله: 📍 الـمُجاهدونَ فی ‌سبیلِ ‌اللهِ قُوّادُ اَهلِ الـجَنّةِ؛ 📌 مجاهدان در راه خدا رهبران اهل بهشتند. 📚 مستدرک،‌ ج ١١، ص ١٨ 🆔:@zeinabyavaran313