eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
501 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت112✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا میکردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگی مان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت،توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگی مان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پا کت میوه و حبوبات بود و دردست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل می کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: »مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.« و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله ها پایین میرفت، تأ کید کرد: »به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام.« در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پرکرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانه ام را سر فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم ِ دستی هم غنیمت بود. مجید همانطور که کارتن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: »فکر نمیکردم امروز مغازه هابازباشن.گفتم حتما دست خالی برمیگردی!« آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم.ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن.« سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: »اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چندبرابر پول میدادیم!« و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: »حالا چقدر شد؟« به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پا کت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: »تو چی کار به این کارها داری؟« که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: »یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟« که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: توکل به خدا! إنشاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!« ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: »مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.« همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگی اش رادر کند،با خونسردی پاسخ داد:خب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو می ِ خرم!« و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم: »مگه هنوز تو حسابت پول داری؟« به چشمانم خیره شد و با اخمی پرشیطنت پاسخ نگرانی ام را داد: »تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای،نهایتش میرم قرض میکنم.« و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و الگوهایی که به دستم بود؛همه را مقابلش روی موکت گذاشتم ودر
و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم: من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش.« که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پرمهر و محبتی اعتراض کرد:»یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!« سپس تکیه اش را از دیواربرداشت،روی سر زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: »قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بالاخره از یه جایی جور میکنم.« و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: »مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!« سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم: »مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم وخرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.« دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد: الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن...« و نگذاشتم حرفش را ادامه دهدو با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: »برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!« سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: »من فقط اینو دوست دارم!« و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: »حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!« و در برابر صورتش که از خنده پرشده بود، من هم خندیدم و گفتم: »ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!« ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: »الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم.« که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم: »یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پس انداز میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟« رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: »مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، میخرم...« که با بیتابی حرفش را قطع کردم: »با کدوم پول؟!!!« از اینهمه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد: »هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.« و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم: »میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن سنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!« و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: »الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.« و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: »شیعه یا سنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟« و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پر شد وبا بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم: ادامه دارد... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خوبی‌های پنهان 👈🏻ماجرای عجیب مومنانی که در روز قیامت چیزی در پرونده‌شان ثبت نشده! 🆔:@zeinabyavaran313
✌️ 🔹«قیس خزعلی» دبیرکل عصائب اهل الحق، از یگان‌های بسیج مردمی عراق: خطاب به ترامپ احمق می‌گوییم که تظاهرات میلیونی امروز و پیام آن شفاف بود. 🔹اگر با اراده خودت بیرون نروی به زور بیرون انداخته می‌شوی و این وعده اهل مقاومت است. 🆔:@zeinabyavaran313
دعای روز شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
ذکر روز (صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَىٰ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا ۚ وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ» این گونه در برابرهر پیامبرى، دشمنى از شیاطین انس و جنّ قرار دادیم. آنها بطور سرّى سخنان ظاهر فریب و بى اساس (براى اغفال مردم) به یکدیگر القا مى کردند و اگر پروردگارت مى خواست، چنین نمى کردند. (ولى ایمان اجبارى سودى ندارد.) بنابراین، آنها و تهمت هایشان را به حال خود واگذار. (انعام/۱۱۲) 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر ❇️ در آیه مورد بحث، توضیح داده مى شود که وجود این گونه دشمنان سرسخت و لجوج در برابر پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که در آیات قبل به آن اشاره شد، منحصر به او نبوده، بلکه این چنین در برابر تمام پیامبران، دشمنانى از شیاطین جنّ و انس قرار دادیم (وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیّ عَدُوّاً شَیاطینَ الإِنـْسِ وَ الْجِنِّ). و کار آنها این بوده که سخنان فریبنده اى براى اغفال یکدیگر به طور اسرارآمیز و احیاناً درگوشى به هم مى گفتند (یُوحی بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً). ولى اشتباه نشود اگر خداوند مى خواست مى توانست به اجبار جلو همه آنها را بگیرد (وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ ما فَعَلُوهُ) تا هیچ شیطان و شیطان صفتى نتواند در راه پیامبران و دعوت آنها کوچک ترین سنگى بیندازد. اما خداوند این کار را نکرد; زیرا مى خواست مردم آزاد باشند تا میدانى براى آزمایش، تکامل و پرورش آنها وجود داشته باشد، در حالى که اجبار و سلب آزادى با این هدف نمى ساخت. 🌼🌼🌼 به علاوه، وجود این گونه دشمنان سرسخت و لجوج (اگر چه اعمالشان به خواست و اراده خودشان بوده) نه تنها ضررى براى مؤمنان راستین ندارد، که به طور غیر مستقیم به تکامل آنها کمک مى کند; چرا که همواره تکامل ها در تضادها است، و وجود یک دشمن نیرومند در بسیج نیروهاى انسان و تقویت اراده ها مؤثر است. لذا در پایان آیه به پیامبرش دستور مى دهد: به هیچ وجه به این گونه شیطنت ها اعتنا نکند و آنها و تهمت هایشان را به حال خود واگذارد (فَذَرْهُمْ وَ ما یَفْتَرُونَ). (تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۱۱۲ سوره مبارکه انعام) 🆔:@zeinabyavaran313
‼️وظیفه زنان در قرائت نمازهای جهریه 🔷س 2368: آیا بانوان می توانند، حمد و سوره نمازهای صبح و مغرب و عشا را بلند بخوانند؟ ✅ج: می توانند بلند یا آهسته بخوانند ولی اگر نامحرم صدایشان را می شنود، بهتر است آهسته بخوانند. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
✅ پیامبر گرامی اسلام صلی‌‌لله‌علیه‌و‌آله: 📍 الـمُجاهدونَ فی ‌سبیلِ ‌اللهِ قُوّادُ اَهلِ الـجَنّةِ؛ 📌 مجاهدان در راه خدا رهبران اهل بهشتند. 📚 مستدرک،‌ ج ١١، ص ١٨ 🆔:@zeinabyavaran313
انتقاد و قضاوت را بَس كنیـد. بیشتر مردم، از همان اول رابطه كه مرحله عشق ورزیدن است؛ شروع به انتقاد می‌كنند. به یاد داشته باشید كه هیچ‌كس نمی‌تواند ازدواجی را نجات بدهد اگر طرفین بیشتر از تحسین‌شدن، مورد انتقاد قرار بگیرند. انتقادهای مدام و پی در پی به همسرتان این حس را می‌دهد كه او به اندازه كافی برای شما خوب نیست. این حس، به خصوص برای مردها، سردشدن رابطه را به دنبال دارد. قبل از هر چیز سعی كنید همسرتان را بهتر بشناسید و بعد از آن تفاوت‌های قابل قبول همدیگر را بپذیرید. 🍃🌸 🆔:@zeinabyavaran313
اگر به کودکتان بصورت شرطی محبت کردید👇 "اگه بچه خوبی باشی، اگر غذاتو بخوری و.. در نوجوانی هم او برای شما شرط میگذارد👇 "اگه موتور بخری، اگه دوچرخه بگیری و.." 🆔:@zeinabyavaran313
omid-be-khoda.panahian.mp3
3.83M
✨امید به خدا... آیت الله پناهیان... 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیریت در آتش و خون مقایسه مدیریت شهید سلیمانی با مدیریت روحانی .تو سط جواد کریمی قدوسی نماینده مشهد مدیریت در آتش و خون و میان سرویس های جاسوسی یا صبح بیدار شوی و ببینی مملکت بهم ریخته ! 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت113✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ جواب دادم: »معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه کتک می خوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!« و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی گیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید: »به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!« و در برابر نگاه متحیرم، باحالتی دل شکسته بازخواستم کرد: »پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد سنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بهتر بود؟« و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست: »میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو میبستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیاومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو می کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدانشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.« سپس دست سرزانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: »یا علی!« و دیگرمنتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم. اصلا حواسش به من نبودوغرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کند وکوتاهم،به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرپا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها راچنگ میزد که آهسته صدایش کردم: »مجید...«دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: »جانم؟« دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای کهِ دارم سر پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم: »مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم می خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!« سرش راپایین انداخت و همان ِ طور که با کف روی دستش بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: »میدونم الهه جان...« سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: »غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می سازیم!« و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابرچشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم: »مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!« سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم: »میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم می خریم برایِ بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاق پذیرایی.اصلاً میخوام سرویس خوابم کلا ً سفید باشه! برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می گیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه!« که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم: »برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه بای
دیه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!« و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پررونق وشوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم: »آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.« و تازه به خاطرآوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اپن دادم و به شوخی ناله زدم: وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...« که مجید با صدای بلند خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: »بس کن الهه دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!« و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پرشدتا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است.(پایان فصل سوم) ادامه دارد... نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🔰ویژگی های نامزد اصلح از دیدگاه مقام معظم رهبری: ۱/از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ۲/ازبداخلاقی های انتخاباتی پرهیز نماید. ۳/به مبانی ارزشهای اسلام،انقلاب واهداف ملت پایبندباشد. ۴/با مردم صمیمی باشد وخود را خدمتگزار مردم بداند. ۵/مومن با تقوی ومتوکل به خدا باشد. ۶/استکبارستیز،شجاع ومقاوم در برابر فشارهای دشمن باشد. ۷/ساده زیست باشد واز اشرافیگری اجتناب کندومتصل به مراکز ثروت وقدرت نباشد. ۸/امانتدار،پاکدامن وبه دور از فسادباشد. ۹/صادق و رو راست باشد. ۱۰/برای مدیریت اجرایی کشور قوی وکارآمد باشد. ۱۱/به توانایی ها ونظریات مردم ایمان داشته باشد. ۱۲/خستگی ناپذیر ودارای همت جهادی باشد. ۱۳/نیازهای جامعه را بداند واز درد آنها احساس درد کند. ۱۴/بصیر و هوشمند وباتدبیر وبابرنامه باشد. ۱۵/اهل اجرای عدالت ومبارزه با بی عدالتی باشد. ۱۶/درجهت آرمانهاوپیشرفت کشور قدم بردارد. ۱۷/التزام به قانون داشته باشد. ۱۸/پایبند به اقتصاد مقاومتی باشد و برای پیشرفت نگاهش به بیرون مرزها نباشد. 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ادم بسیار برای من غریبه! سخنان صریح رائفی پور در مورد حسام الدین آشنا مشاور روحانی تو آدم جو گیری نیستی، خوب میدونی چی داری میگی! 🆔:@zeinabyavaran313
دعای روز یکشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
ذکر روز (صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَلِتَصْغَىٰ إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَلِيَرْضَوْهُ وَلِيَقْتَرِفُوا مَا هُم مُّقْتَرِفُونَ» نتیجه (وسوسه هاى شیاطین) این خواهد شد که دلهاى کسانى که به قیامت ایمان ندارند، به آنها متمایل گردد و به آن راضى شوند. و هر گناهى که بخواهند، مرتکب شوند. (انعام/۱۱۳) 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر ❇️ در آیه بعد، نتیجه تلقینات و تبلیغات فریبنده شیاطین را چنین بازگو مى کند: تا سرانجام کار آنها این شود که افراد بى ایمان یعنى آنها که به روز رستاخیز عقیده ندارند به سخنان آنها گوش فرا دهند و دل هایشان به آن متمایل گردد (وَ لِتَصْغى إِلَیْهِ أَفْئِدَةُ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ). لِتَصْغى از ماده صغو (بر وزن سرو) به معنى تمایل پیدا کردن به چیزى است، ولى بیشتر به تمایلى گفته مى شود که از طریق شنیدن و به وسیله گوش حاصل مى گردد، و اگر کسى به سخن دیگرى با نظر موافق گوش کند به آن صغو و اصغاء گفته مى شود. 🌼🌼🌼 سپس مى فرماید: سرانجام این تمایل، رضایت کامل به برنامه هاى شیطانى خواهد شد (وَ لِیَرْضَوْهُ). و پایان همه آنها ارتکاب انواع گناهان و اعمال زشت و ناپسند خواهد بود (وَ لِیَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ). (تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۱۱۳ سوره مبارکه انعام) 🆔:@zeinabyavaran313
✅ امام علی علیه‌السلام: 📍 طلَبُ الدُّنيا رَأسُ الفِتنَةِ؛ 📌 دنياطلبى، ريشه فتنه است. 📚 غرر الحكم، ح۵۹۹۰ 🆔:@zeinabyavaran313
عقب نشینی از مشاجرات بی حاصل و اعصاب خردکن ازرموز خوشبختی در زندگی مشترک می باشد. در زندگی زناشویی گاهی باید کوتاه آمد تا برنده شد 🆔:@zeinabyavaran313