eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 🌸الهی به امید تو🌸 🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💭پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. 💭وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. 💭پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. 🌷جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت🌷 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 در كتاب هماى سعادت داستانى توجه مرا جلب كرد كه نجيب الدين (كه از علماى بزرگ زمان خودش بوده است ) نقل مى فرمود: يك شب در قبرستان بودم . ديدم چهار نفر بطرف قبرستان مى آيند و يك جنازه اى روى دوششان است . من جلو رفته و از آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم اين عمل شمابه من اينطور مى رساند كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد كه كسى از راز و اسرارتان سر در نياورد. گفتند: اى مرد خيال بد نكن زيرا مادرش با ماست . ديدم پيرزنى جلوآمد. من گفتم اى مادر چرا نيمه شب جوانت را بقبرستان آورده اى ؟ گفت : چون جوان من معصيت كار بوده خودش چند وصيت كرده ، اول : چون من از دنيا رفتم طنابى بگردنم بينداز و مرا در خانه بكش و بگو خدايا اين همان بنده گريزپا و معصيتكارى است كه بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته و نزد تو آوردم به او رحم كن . دوم : جنازه ام را شبانه دفن كن كه كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من ياد كند و معذب شوم . سوم : اينكه بدنم را خودت دفن كن و لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و بمن عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام و از كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده . وقتى كه جوانم از دنيا رفت ريسمانى بگردنش بستم و او را كشيدم ناگهان صدائى بلند شد و گفت : اَلا اِنَّ اَوْلِياء اللّه هُمُ الْفائِزُون بابنده گنه كار ما اينطور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم . خوشحال شدم (كه توبه او پذيرفته شده ) و او را بطرف قبرستان آوردم . من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم همينكه خواستم لحد را بچينم آيه اى را شنيدم كه بگوشم رسيد الا ان اولياء اللّه هم الفائزون از اين داستان اينطور نتيجه ميگيريم كه توبه شخص گنه كار مورد قبول واقع شده و خدا دوست ندارد بنده گنه كارش كه توبه كرده مورد اهانت قرارگیرد 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 لغزیدن عالم ابوحنیفه از عالمان بزرگ و نامی اهل سنت (مؤسس مذهب حنفی) روزی از جایی می گذشت. کودکی را دید که پا در گل فرو کرده و ایستاده است. ابو حنیفه به آن کودک گفت: مراقب باش که در گل فرود نیایی و نیفتی. کودک گفت: افتادن من چندان مهم نیست، که اگر بیفتم، فقط خود را گلی و خاک آلود خواهم کرد. اما تو خود را نگه دار که اگر پای تو بلغزد و بیفتی، مسلمانان نیز بلغزند و بیفتند و گناه همه بر تو است. ابوحنیفه از زیرکی آن کودک به شگفت آمد و بگریست. 📗 ✍ عطار نیشابوری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم. موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم گفت: بنده نوازی کردی زنگ زدی!!! وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدرم خوب و مهربان است. دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته ‌است. گاز را شسته ‌است، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ است و .... وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود... و مرا از نگاه‌ها و کمک‌های با توقع رها کرد... امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم برایش عکس بستنی فرستادم مادرم عاشق بستنی‌ست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم... برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی...چه بی بستنی" و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی فکر می‌کنم، که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است. ✍قدر خانواده هاتون رو بدونید ... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ‌📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 نماز و شیطان ✨ روزی روزگاری بود مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد .از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود. و چون زمین خیس بود مرد در بین راه به زمین خورد و تمام لباس هایش کثیف و گلی شد. پس به خانه برگشت و لباس هایش را عوض کرد و دوباره به راه افتاد.اما چند قدم بیشتر بر نداشته بود که پایش سر خورد و دوباره زمین خورد و باز راهی منزلش شد و لباس هایش را عوض کرد و به راه افتاد. این بار مردی را دید که فانوسی به دست گرفته بود و خواستار آن بود که مردرا تا مسجدهمراهی کند. آن دو با هم به راه افتادند و چون به در مسجد رسیدند مرد به آن شخص فانوس به دست تعارف کرد که اول او وارد مسجد شود اما آن شخص امتناع می کرد و وارد نمی شد . مرد از او پرسید که دلیل این همه اجتناب او از مسجد چیست؟ آن شخص در پاسخ گفت :دلیل آن است که من شیطانم . مرد کمی ترسید و گفت :اگر تو شیطانی ، پس چرا مرا تا در مسجد همراهی کردی؟ شیطان گفت:بار اولی که به مسجد می آمدی من باعث شدم که زمین بخوری وچون تو دوباره تصمیم گرفتی که به مسجد بروی ،خداوند تمام گناهانت را آمرزید و من هم دوباره کاری کردم که به زمین بخوری اماچون قصد کردی که باز به مسجد بروی ، خداوند گناهان پدر و مادرت را نیز آمرزید ومن ترسیدم که اگر باز باعث شوم که تو به زمین بخوری و تودوباره به مسجد بروی ، خداوند گناهان فامیل و خاندانت را نیز بیامرزد. این بود که گفتم تو را تا در مسجد همراهی کنم تا به سلامت به مسجد برسی 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 "مرغ تخم طلا" شبی از شبها، "شاگردی" در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "استاد" خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می‌کرد. استاد پرسید: "برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می‌کنی؟" شاگرد گفت: برای "طلب بخشش و گذشت خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت: "سوالی می‌پرسم پاسخ ده؟" شاگرد گفت: با "کمال میل،" استاد... استاد گفت: اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهره‌مند شوم. استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،" آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهره‌مند" گردی؟! شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌مرغ‌ها، برایم "مهم‌تر و با ارزش‌تر" خواهند بود! استاد گفت: "پس تو نیز برای خداوند چنین باش!" "همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!" تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا "مقام و لیاقت" توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. * خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می‌خواهد و می‌پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! * 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 بندگی خدا «ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت. یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید. فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند. وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟! وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.» 📗 ✍ علی میرخلف زاده 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جسم انسان غذا لازم دارد روح انسان هم غذا لازم دارد کتاب غذای روح است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرتو رو در 👇👇👇 @A_125_Z ای دی 👈 مدیر بازگو کنید ، منتظرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺☑️ کتاب در کانال ثبت شد.. 📙 ✍ به کوشش: محمد خامه يار 📚 تهران ؛ معاونت پژوهشی بنیاد شهید انقلاب اسلامی ؛1378 بسيارى از آنان را مى شناختيم. چشمانشان زيبا بود، عين دريا. نجابت محض بودند. دستانشان بوى مهربانى مى داد. دلشان پر از مهر و صفا بود. شب بوهاى شهر با نَفَس گرم آنان جان تازه مى گرفتند. سپيدى شهر ما از صلابت آنان بود. گلدسته هاى بلند حرم از ديرباز با صبرشان آشنا بود. در پس هاله هاى آبى و سرخ هر صبح و غروب مى شد معناى انتظار را از چهره خدايى آنان فهميد. براى رفتن آمده بودند، نه براى ماندن. اگر سخن از ماندن به ميان مى آمد بُغض عميقى همچون سنگ بر سينه هايشان سنگينى مى کرد. نگاهشان تا دور دست ها در پى شهادت مى دويد، هر چند دل مان با آنان بود ولى معماى آن همه دلدادگى را نمى دانستيم. براى رسيدن به معبود لحظه شمارى مى کردند. در تند باد حادثه هيچ مانعى نتوانست سد راهى براى آنان شود. خوشا به حالشان آه با فتوّت و مردانگى «ره صد ساله را يك شبه رفتند». اکنون هر چند از قافه آنان جا مانده ايم اما به ياد آنان زنده ايم. کوچه هاى شهر ما با نام آنان، زيبايى يافته است، جويبار دل با تكرار نامشان صفا مى يابد. بر ماست آه پاسدار حرمت خون آنان باشيم. آرمانشان را پاس داريم، وصاياى آن سفر رفتگان را چراغ راه خويش سازيم و هرگز به بيراهه نرويم. ان شاءاالله. نخواندن کتاب از شما بعیده ...😳🙄 خواندن کتاب کار همیشگی شماست ...😊👏 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
هزار حنجره آواز.pdf
2.17M
☑️ کتاب 📙 ✍ به کوشش: محمد خامه يار 📚 تهران ؛ معاونت پژوهشی بنیاد شهید انقلاب اسلامی ؛1378 🌺 ﷽🌺 🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری ☑️تعدادقسمتها:79
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📙 ✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم _دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟ با آرامش می خندد و می گوید: +خواب از سرت پرید؟ _بده به من شالمو +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی! از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم. _چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو +یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی می گوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند. +چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟ شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند. _واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه... +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ... با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد: _تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه... بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند. _پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس می زنم و می گویم: +داری حالمو بهم می زنی پارسا _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟ روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام. +پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن... چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد. انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴