ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺☑️ #دهمین کتاب #pdf در کانال ثبت شد..
📕 راز کانال کمیل : روایت پنج روز مقاومت رزمندگان گردان کمیل در کانال دوم فکه
✍ به کوشش : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📚 ناشر : انتشارات شهید ابراهیم هادی
✳️ این کتاب به شرح ۵ روز مقاومت دلاورمردان گردان کمیل در بازه زمانی ۱۷ تا ۲۲ بهمن ماه سال ۶۱ از لحظه آغاز عملیات تا زمان محاصره آنها در کانال کمیل و به شهادت رسیدنشان پرداخته است.
💟 قسمت های برگزیده کتاب از نگاه خواننده .
💢 درست در زمانی که میرفت پیروزی رزمندگان ما تثبیت شود، خوشخدمتی منافقین به کمک بعثیها آمد. آنها با فریاد «عقبنشینی کنید» بین نیروهای پیشرفته هرج و مرج ایجاد کردند. آنها فریاد میزدند و میگفتند: دستور رسیده، عقبنشینی کنید...
ثابتنیا فریاد میزد و از بچهها میخواست که عقبنشینی نکنند. عقبنشینی دستور او نبود، اما وضعیت نیروها به هم ریخته بود. تلاشها و فریادهای بنکدار [جانشین فرمانده گردان] و ابراهیم هادی [یکی دیگر از دلاورمردان سپاه اسلام که در این عملیات به شهادت رسید و پیکرش هیچگاه پیدا نشد.] هم که روی خاکریز دشمن بودند بیاثر شد.
برخی از نیروها به گمان اینکه دستور از فرماندهی گردان است، فاصله هشتاد متری را دویدند و به سمت کانال سوم برگشتند. آتش دشمن بسیار شدیدتر شد. تعداد نیروهای ما هم در خاکریز اول بسیار کم شد. در این هنگام بلدچی بومی گردان هم دواندوان به سمت بعثیها رفت و با فریادهایی به زبان عربی خود را تسلیم آنها کرد!
💢 اما بدترین مشکل و اتفاقی که آن شب رخ داد، نفوذ منافقین در نیروهای خودی و حتی اعلام اخبار غلط از پشت بیسیمها بود! بارها شنیدیم که شخصی از پشت بیسیم خودش را برادر همت معرفی میکرد و دستور عقبنشینی به همه یگانها میداد! اما همه ما که صدای حاج همت را شنیده بودیم؛ میدانستیم که این صدای منافقین است.
ما از ساعت اول این عملیات حضور منافقین را حس میکردیم. بارها شنیدم که قبل از رسیدن به مواضع دشمن، برخی نیروها با صدای بلند اللهاکبر میگفتند؛ این یعنی خبردادن به دشمن. یادم هست که منافقین روی خط بیسیم گردان کمیل آمدند و از طرف ما به قرارگاه اعلام نمودند که ما نمیتوانیم اهداف مورد نظر را تصرف کنیم!
درصورتی که گردان کمیل به اهداف خود رسیده بود و باید گردان مالک برای ادامه عملیات فرستاده میشد.
💢 نیروها خسته و بیروحیه بودند. ما تا پیروزی هیچ فاصلهای نداشتیم اما...
ساعت حدود پنج صبح بود. نوایی روحبخش، آرامش را به نیروهای ما برگرداند. در زیر آتش دشمن بود که صدای اذان ابراهیم هادی با سفیر گلولههای دشمن گره خورد. بچهها متوجه شدند که وقت نماز صبح است. نیروها به نوبت و به حالت نشسته نماز صبح را در خاک و خون اقامه کردند.
💢 عصر بود که صداهای عجیبی از بیرون کانال شنیدیم. بچهها از بیرون کانال خبر نداشتند. تنها با فاصلههای کم، صدای یا زهرا(س) و یا حسین(ع) و یا مهدی(عج) به گوش میرسید. چند نفر توانستند از لبه بالای کانال خبر بیاورند. قضیه همان بود که فکر میکردیم. این صدا از مجروحانی که در میدان مین جا مانده بودند شنیده میشد. آنها از درد ناله میکردند و چند لحظه بعد... صدای یک گلوله!
تکتیراندازهای دشمن از روی خاکریزهای ب شکل جلو آمده و مشغول شکار بودند. معرکه عجیبی بر پا بود. زدن مجروحان نیمه جان افتاده در میدان، تفریح تکتیراندازهای بعثی شده بود. ابتدا یک ناله بیرمق یا زهرا(س)، بعد صدای تیر و پس از آن خنده مستانه بعثیها.
✨ کتابی که ارزش خواندن 🔸 با سکوت و دقت؛ به توصیهی راوی🔸 را دارد!
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
راز کانال کمیل.pdf
7.9M
☑️ #دهمین کتاب #pdf
📕 راز کانال کمیل : روایت پنج روز مقاومت رزمندگان گردان کمیل در کانال دوم فکه
✍ به کوشش : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📚 ناشر : انتشارات شهید ابراهیم هادی
🌺
🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_یک
✍فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟
+نه صد در صد
_چرا؟!
+چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده
_بجز این مورد
+قول شرف
ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟
_نمی دونم
+وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام
می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟
در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_بهتری دخترم؟
+سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم
_علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی
مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟
+مرسی
_بگو الحمدالله
و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید:
+پناه تا داغه بخور
_چی هست؟
+جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه
_ممنون
+وای مامان فهمیدی چه خبره؟
به من نگاه می کند و می پرسد:
_اجازه هست بگم؟
+چی رو؟
_ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم
شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم.
دست هایش را بهم می کوبد و می گوید:
+مامان!امروز یه کشف تازه کردم
_ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟
+باورتون نمیشه اگه بگم
_خب حتما باید جون به لب کنی منو؟
+خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده
به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس!
_وا مامان تعجب نکردی؟
+نه
_چرا؟!
به صورتم نگاه می کند و می گوید:
+چون جدید نیست،می دونستم.
دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند:
_چی؟!
+نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد:
_همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه!
👈نویسنده:الهام تیموری
💚ادامه دارد...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_دوم
✍چجوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه
+داستانش مفصله دخترم
_توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم
و شروع می کند به تعریف کردن
+"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار کن رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری
اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم.
اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.
همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل!
هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون...
اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست
نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودمو بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله...
دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب
قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد...
عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.
از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده"
هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ ادامع دارد...
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺﷽🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_سـوم
✍تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم
آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟
در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟
آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم:
نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
کدوم حرف؟
اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه
پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇
@zekrabab125
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇
@charkhfalak500
✍ مــطــالب صــلواتی👇
@charkhfalak110
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_چـهارم
✍ بروخوبم اما اگه بمونم نه انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد.
هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴