eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
851 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد. هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند. حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود! انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش‌ تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز. چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود چون دوست نداشت انزوایش‌را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار،شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ... حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش! چشم هایش را باز کرد، آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست ...خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت ...البته که چیز جدیدی نبود! دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود! باید از یک بابت خاطر جمع می شد! تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید. _تو اینجایی؟! خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت: _زیارت قبول عزیزم _قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟ _از دیشب حواله شدم خونت _دیشب؟! _چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم _ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من _مفصله برات بعدا تعریف می کنم _حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان دستش را فشرد و گفت: _وقت زیاده الان کار دارم _خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه _نه می خوام یکم قدم بزنم _از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت: _ترانه _جانم _قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام _خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه _همیشه همینجوری بخند،فعلا _بسلامت باید خاطرش جمع می شد.ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن می خواست... نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟ اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ. کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت: _بیرون منتظر باش عزیزم و برای هزارمین بار انتظار... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ادامه دارد.... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد. نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟معجزه بود یا بلای ناگهانی؟ برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود.یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره اش کرد!مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید! مثبت بود! و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند... هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش! ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره. ارشیا هنوز سرد بود...لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت: _لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده _برای من همه چیز تلخ شده! داشت نگاهش می کرد،لیوان را برداشت و کمی چشید.هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر! _چرا برنمی داری؟ با استرس گفت: _مه لقاست ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،مثل همیشه!اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد (از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن،تو گناهی‌نکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو ظلم کنند) به چشم های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت.دیوانه شده بود انگار! _بله؟ ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد بی حرکت خیره اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید _الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟ سعی کرد محترمانه برخورد کند: _ببخشید،سلام _هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟ و زد زیر گریه‌،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش! _خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده _بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من! حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!ناخواسته تند شد. _شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟ لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/zekrabab125/15988 داستان کوتا قسمت 181 تا 190👆 https://eitaa.com/zekrabab125/16078 داستان کوتا قسمت 191 تا 200👆 https://eitaa.com/zekrabab125/16162 داستان کوتا قسمت 201 تا 210👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋سلام دوستان کتاب خوان ✍عرض شود ، یک عده از دوستان تقاظا کردن بجای یک رمان ، روز دو رمان در کانال قرار بدم، 👈شما دوستان دیگه چه میگوئید، 👈نظرتان را اعلام کنید... 🔴 زحمتی ندارد. حتما اعلام کنید.. هرچه سریع به👇👇👇👇 @A_125_Z ای دی 🔴فقط کمی زودتر ، 🔰 پیشنهاد و انتقاد شما دوستان ، با بهتر شدن برنامه‌های کانال و راضی بودن شما. 🙏ممنون از نظر و پیشنهادهایتان،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
animation.gif
499.9K
#گیف👆 نام خدا را نجواڪنیم و آرام بگیریم 💞الهی باز هم بانام و ياد تو💞 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🌸امروز روز مهربانى خداست 💕پنجره را بگشا بشنو 🌸خدا صدایت میزند 💕بخند و لبخندت را به 🌸دیگران هدیه کن که 💕خدا مهربانی را دوست دارد 🌸امیدوارم 💕در روز مهربانی خدا 🌸شبنم زیبای صبح 💕همراه با نگاه پر از مهر خدا 🌸سرازیر دل مهربان 💕تمام هموطنانم بشه 🌸اول هفته‌تون شـاد 💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞 آغاز هفته‌ای پربرکت باعطر خوش صلوات ❤️اللّهُمَّ ✨💙صَلِّ ✨✨💛عَلَی ✨✨✨💚مُحَمَّد ✨✨✨✨💗وَ آلِ ✨✨✨✨✨💜مُحَمَّد ✨✨✨✨💗وَ عَجّلْ ✨✨✨💚فَرجَهُمْ ✨✨💛وَ اَهْلِکْ ✨💙اَعْدَائَهُمْ ❤️اجمعین .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا