eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
899 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ #پنج‌ومین کتاب #صوتی 📘 📌بنام📝 آب هرگز نمی میرد" خاطرات سردار جانباز میرزا محمد سلگی 📚 28 قسمت ✳️ نویسنده : حمید حسام ✳️ تولید رادیو نمایش با صدای #محمد_رضاعلی 🚩 #دفاع_مقدس
@audio_ketabکتابخانه صوتیab_part27.mp3
زمان: حجم: 11.15M
✳️ کتاب صوتی "آب هرگز نمی میرد" خاطرات سردار جانباز میرزا محمد سلگی ✳️ نویسنده : حمید حسام ✳️ تولید رادیو نمایش با صدای #محمد_رضاعلی قسمت 27 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
@audio_ketabکتابخانه صوتیab_part28.mp3
زمان: حجم: 11.59M
✳️ کتاب صوتی "آب هرگز نمی میرد" خاطرات سردار جانباز میرزا محمد سلگی ✳️ نویسنده : حمید حسام ✳️ تولید رادیو نمایش با صدای #محمد_رضاعلی قسمت 28 پایان .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📽 پاورپوینت موضوع: شاخصه های انقلابی گری 📥دریافت فایل 👇
شاخص های انقلابیگری.pptx
حجم: 5.46M
🔴 شماره 44 🔴👆 دریافت کنید👆👆 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 🔴 ♻️سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند را در این کانال کنید.👆
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری ☑️ تعداد قسمتها 78
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 17 صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن خیلی برام جالب بود آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشید -عه ما هم بریم خب دیگه زینب زینب :نه ما کار داریم بهار مواظب خودت باش فعلا یاعلی عطیه تو پیتزا میخوری ؟ -واااااای آره عاشق فسفودم زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم خیــــــــلی الان شلوغه سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو‌‌ باید بریم جایی -کجا میریم ؟ زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی -چادرت میدی سر کنم؟ زینب :نه پاشو دیر شد دلم شکست زینب‌‌: ناراحت نشو بدوووو بعداز حدود یک ساعت -ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟ زینب:بلی وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر....... و اون .... خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم دهمین اسم اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 18 وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه فرت فرت غش میکنه 😂 عطیه غشه کار خودش کرد 😂😂 -ها😳😳 زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد 😄😄😄 دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمام با چادر برمیداشتم مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه حال زینب این روزها خیلی بد بود پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن حسسسسسین حسسسسسسسین داداشم کجایی ؟😭😭 داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟ تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد بغلش کردم و گفتم بسه زینب زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭😭😭😭 حرمله چ بلای سرش آورد، چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭😭 من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم بهار: پاشید ببریم خونه زینب حالت بد میشها یادت نره حسین چی خواسته ازت نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 19 وقتی رسیدیم خونه حالم خیلی بد بود افتادم روی مبل صدای نامفهوم مامان میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریم از سرم باز کرد و بلندم کرد :زینب پاشو این شربت بخور یه کم سرحال بشی -نمی....تو.....نم ب...ها....ر بهار:پاشو ببینم 😡 یه کم خوردم با کمک بهار و زینب رفتم تو اتاقم و افتادم روی تختم به دقایقی نرسید خوابم برد وارد یه باغ خیلی سبز شدم کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس سبز پاسداری جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم ببخشید برادر اون جا چه خبره ؟ شهدا جمع شدن برای زیارت سیدالشهدا -ببخشید برادر شما حسین عطایی فر میشناسید **بله همین جاست چند ثانیه نشد حسینم دیدم رفتم بغلش -داداش 😭😭 واقعا خودتی ؟😭😭 داداش:زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم ناآرومی نکن الانم باید برم -داااااادااااااش نرو جلو چشام گم شد جیغ زدم داااادااااش مامان :زززززینب پاشوووو خواب بودی -داداش کو 😭😭😭 مامان بغلم کرد خواب دیدی عزیزم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 20 بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند)) چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان -بهار بهار:جانم -دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید -آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟ بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟! این سفر برای تو یه نفر واجبه -همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒 بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒 باور نداری حسین زنده است پیشته چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡 لعنت کن شیطان نذار همین بشه راه نفوذ شیطان -😔😔😔هیچی ندارم بگم میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟ بهار:کی؟🙄 -عطیه 🙈 بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم -الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟ عطیه :ممنون تو خوبی ؟ خونم داشتم مسائل فیزیک حل میکردم -عه من هنوز حل نکردم وای 😱 عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟ -آهان عید کجامیخاید برید؟ عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد اصلا هست همچنین جایی ؟ -خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟ -مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس ۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین خودمم میام اجازت از مامانت میگرم میشنوی عطیه چی میگم ؟ عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭 -توعطیه شدی بخشیده شدی شهداهم هوات دارن من برم کار نداری ؟ عطیه:مراقب خودت باش یاعلی سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم توام مثل حسین من گمنامی 😔 من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭 زود بود من داغ برادر بیینم بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم سینه نازش لمس کنم 😭 مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم هوا تاریک بود مامان بود الو زینب جان مادر کجایی ؟ -وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام سرداران بی پلاک 😭 مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا الان بابات میاد دنبال یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید تا رسید منو بغل کرد دونفری گریه کردیم پدرم زود داغ جوان دید 😔 بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭 -نگو بابا نگو بابا من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭 حسین شما بزرگ کرده بودی 😭 شما عطرحسینی بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد ان الله یجب الصابرین رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی -اقای عطایی فر خانم عطایی فر بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده مامان بابات تعجب کردن ولی همقدم من شدن یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 21 دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز گمشده ام گذاشتم روش حسین روز بیست چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود عطیه رو مامان و باباش آورده بودن تا ما رسیدیم مادرش اومد سمت ما اول سفارش عطیه به مامان کرد و بعد ب من جلوی اتوبوس وایستاده بودیم چندتا از دخترا دور مامان جمع شده بود و چند تا از آقایون دور بابا منم کنار عطیه بالاخره دور مامان بابا خلوت شد آقای لشگری و علوی ب سمتمون اومدن هردو همرزم حسین بودن و بوی حسین برای بابا میدادن بتبا بغلشون کرد بوشون کرد 😔 آقای علوی تا عطیه دید انگار خوشحال شد 😐 و درحالی که سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته 😊 تا عطیه اومد جواب بده پریدم تو حرفش و گفتم : آخه خانم اسفندیاری نماینده حضرت اقان برای همین براتون سعادته ؟ علوی سرخ شدتا زانو باور کنید آخیش دلم خنک شد تا این باشه اینجا خودشیرینی نکنه آقای لشگری هم خندید اما شادی من زیاد دوام نیاورد صدای توبیح کنده مامان بابا بهار که همزمان گفتن :زینب 😒 بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منو عطیه پیش هم نشستیم یه مسیری که خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پام خوابیده آروم از تو کوله پشتیم """سلام بر ابراهیم۱"""" درآوردم و شروع کردم به خوندن یه نیم ساعتی بود داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماش میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد وااااای عشقم سلام بر ابراهیم -خخخخ بیا بخون کتاب از دستم قاپید ☀️☀️☀️☀️ &راوی عطیه جلد کتاب نوازش کردم و شروع کردم به خوندن برگ اول کتاب آشنایی بود ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد. اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد. مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 22 برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت ابراهیم هادی واقعا یه پهلون واقعی بوده میخاستم داستان اذان ابراهیم بخونم که متوجه شدم که بهار زینب بغل کرده کتاب گذاشتم زمین و ب سمتشون رفتم -بهار چی شده ؟ بهار:هیچی پارسال همین سفر با حسین اومده گویا همین جا ناهار خوردن واسه همین داره گریه میکنه بعد آرومتر گفت داداشم صدا کن زینب داشت تو بغل بهار گریه میکرد که داداش بهار (آقا مهدی ) گفت خوبی آبجی ؟ دیدم چشماش بست -وای زینب بهار:زینب زینب وای خاک برسرم بازم از حال رفت داداش ببین اینور امداد جاده ای نیس؟ خداشکر بو، منو بهار بغلش کردیم بردیم اونور خیابون بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت :این دختر خانم یه خلا عاطفی بزرگی پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت انقدر شکسته نمیشد از لحاظ روانشناسی دارم میگم یه آقا باید جایگزین برادرش بشه تا حداقل کمی از خلا پر بشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید و من رفتم سراغ داستان اذان ابراهیم در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا. دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟! هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. نویسنده:بانوی مینودری 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110