eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
862 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 49 مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی سختی اونروز این بود که بعد از مراسم سالگرد به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میردوستی 😔 شب وقتی همه دوستان و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم ۱۰۰شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا مرتضی :آجی الان میریم پیش آقاسید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون مرتضی:اجی من با تو بیام ؟ -اره عزیزم قبل از شروع اینکه گلامون هدیه کنیم از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستا حسین زدم ""برادر شهیدم امروز اولین سالگرد شهادتت بود تمام ۳۶۵روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان همرزانت آمادن اما جایی تو شدیدا خالی بود ولی با تمام با تمام با تمام با تمام به قول همسر شهید صدر زاده ما شهیدمان تقدیم بی بی زینب کردیم مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس امروز خانوادت صد شاخه گل رز را ب یاد تو تقدیم شهدای گمنام کردن هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم """" خداشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم اصلا حوصله درس ، مدرسه نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : رفتید ناحیه ؟ مدارکتون دادید برای سوریه ؟ -اره عطیه‌: بهار هم گفتی ؟ -وای نه یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو بابا برن بگن به احتمال بالایی اجازه میدن زینب 🙈 -جانم چرا خجالت میشکی ؟ چی شده ؟ عطیه: ب احتمال نودنه درصد پنجم عید عروسیمون بگیریم -واقعا😳😳 عطیه :اره اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵فروردین میره سوریه برای همین میخایم عروسیمون زودتر بگیریم -پس مدرسه ؟ عطیه :این چندماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار هم مطرح کنیم وقتی اسم فامیل بهار گفتم اقای کرمی گفتن :به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفرما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سیدمحمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی (ع) اتفاق جالب سفرما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم باما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 50 تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم بی بی عه آقا محسن داره میاد این سمت من برم پیش محمد باهم میایم اینجا بهار :باشه برو آفرین دخترم محسن :سلام خوب هستید؟ خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید -سلام ممنون شما خوبی ؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟ حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم مخصوصا که از رفقام جا موندم ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم -ان شاالله 😭 وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟ بهار:بنویس عزیزدلم گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم تمامی بامن باش تا حضورت را حس کنم آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده شماره صندلی من اینطوری بود من ،بهار ،محسن بود من از خجالت سرخ شده بودم مخصوصا وقتی بهار گفت بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه محسن زیر لب گفت :ان شاالله بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم آغاز سال ۹۶‌در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا کرد اونشب در لبنان موندیم و فردا راهی سوریه شدیم زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭😭 و مادر مانده بود چ جوابی بدهد از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم -اسم چیه خانمی ؟ **حنانه -چ اسم قشنگی بامن دوست میشی حنانه خانم ؟ حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه اسمت چیه ؟ -زینب ‌حنانه :اسم توهم قشنگه -حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم حنانه :باشه -گریه میکردی بابات میخواستی ؟ حنانه :اوهوم اوهوم آخه مامان گفته بود بابا اینجاست ولی دروغ گفته انگار -مامانا ک دروغ نمیگن به منم گفتن داداشم اینجاست میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون دیگه گریه نکنیا گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟ -اره ولی شب میاد پیشت که آدم بد خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن حنانه :اوهوم اوهوم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 51 الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم -بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی -کاش یه فیلم بود ازش میدیدم محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع ازش دارم -میشه ببینمش محسن :بله بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه -بهار کجا میری عه بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود بهار: خخخ مبارک باشه یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار وای گوشیش موند دستم 😣 بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁 بدوووو😁 -وای نه من روم نمیشه عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد عطیه من داشت عروس میشد نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 52 &راوی عطیه روبروی آینه نشسته بودم ب خودم نگه میکردم موهای بلوند شده ،لباس عروس صدای گوشی بلند شد سید بود سید:سلام عروس نازم -سلام آقای داماد من کجای؟ عروس خسته شد سید: نیم ساعت دیگه پشتم نازگلم کتم پوشیدم به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منو برد کربلای زمان اباعبدالله اونجا که دیدم بی بی زینب حسین ،عباس ،علی اکبر داد ولی چادرش نداد محجبه شدم ب حال برگشتم شنلم پوشیدم -خانم ارایشگر میشه کمکم کنید چادرم سر کنم آرایشگر:حیف نیست این خوشگلی بذاری زیر چادر -حیف اینکه ب جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره سید که اومد منو با چادر دید سرش اورد زیر گوشم گفت : تمام دنیام ب پات میریزم عاشقتم عطیه که عروس محجبه منی 😍❤️ دستم ب دست مرد غیرتمندم دادم سوار ماشین عروس شدیم -سیدم سید:وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم -خب ☹️باشه میخاستم بگم بریم پیش شهید میردوستی و شهیدهادی سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه چشم خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا بهترین جای عروسیم اونجا بود که عطیه دوتا بلیط کربلا بهمون داد گفت هدیه از طرف حسین یه جای من میخاستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا ب حرمت دعای مادرم و لقمه حلال پدرم دستم گرفتم و هدایتم کردن سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم نام نویسنده: بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 53 دوروز از عروسیمون میگذره و امروز قراره ب سمت میعادگاه عاشقان کربلا پرواز کنیم تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش ب تابلو اعلانات پرواز بود سید:بیا این آب هویج بخور انقدر زل زدی ب اون تابلو میترسم چشمات ضعیف میشه -سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز سید:خانمم باید ی ۴۵دقیقه صبر کنی یهو صدای تو سالن انتظار ۱ مسافرین محترم پرواز تهران-نجف لطفا ب سالن انتظار ۲ حرکت کنید راه افتادم برم یهو سید گفت :خیلی ممنون ک منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی -ببخشید هول شدم 🙈 بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم گرفت گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دوبار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کرد -😊😊😊منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم بعداز نیم ساعت در فرودگاه نجف ب زمین نشستیم -سید الان باید چیکار کنم سید: الان هیچی همراه بقیه میریم هتل غسل زیارت میکنیم بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر دست ب دست سید وارد حرم حضرت علی (ع) شد اشکام باهم مسابقه میدن روبروی صحن طلایی آقا زانوهام بغل کردم گفتم فقط شما میتونستید زندگیم یهو انقدر عوض کنید سرم گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای من و خودش میخوند گوش دادم اینجا حرم اول مظلوم عالمه مردی که در خیبر شکست ولی یک روزی برای از هم نپاچیدن اسلام سکوت کرد و انتقام همسر جوانش نگرفت از روزی ک تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسرجوانش چشم به چشم بشه اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی دلم میخاد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه دوروز از اومدنمون بودمون در جوار علی بن ابیطالب میگذرد و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزای برای مادرپدرمون خواهرحسین ،خانم رضایی بخریم -محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم ب زبونت نمیاری سید:اینو پدرم یادم داد، آخرین روز سفرمون فرستاد ما امروز چندساعتی بازار بودیم بعداز زیارت آخر ب سمت کوفه حرکت کردیم و قراره از اونجا ب کربلا بریم کوفه باید دید نمیتوان را توصیف کرد ،سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست بالاخره وارد کربلا میشویم انگار خوابم منگ نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 54 راهی حرم میشویم بین الحرمین تو بین الحرمین جیغ زدم گریه کردم من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم من میدانم در کربلا چه گذشت من چادری شدم چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان حجاب زینب کبری تکانی نخورد محمد:عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریت صدات ب گوش نامحرم نخوره دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود محمد:خانمم ی خبر خوب بهت بدم -چی شده ؟ محمد:محسن و خواهر حسین نامزد شدن الانم رفتن مزار شهید دهقان -وااااای خدا عزیزدلم محمد:الان عزیزدلت کی بود ؟ خواهرحسین یا محسن -عه سید اذیت نکن کربلا در کربلا میماند گر زینب نبود و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر شهدا نبودن نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 55 دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ،دلم بی نهایت هوای حسینم کرده لباسام عوض میکنم وارد پذیرایی میشم رو ب مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم : داداش جلوی من میاد با آجیش بره بهشت زهرا سریع از جا میپره میگه آخجون الان حاضر میشم دستای کوچلوش تو دستم میگرم مرتضی ک حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده روزی که حضرت آقا فرمودن : اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون ک حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله سنی خودش تا بیست سال بعد حساب کرد و رو به هممون گفت : منم میخام مثل داداش حسین شهید بشم ولی شهید آزادسازی قدس مرتضی:آجی گل نمیخای بخری ؟ -یادم نبود بریم بخریم وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت : یه خانم وقتی مرد پیشش دست تو جیبش نمیکنه -الهی من فدای این مرد بشم سر مزار رفتیم هیچ نشانی از حسین توش نبود حتی پلاکش ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد پیکر عزیزمن تو خاک سوریه موند مثل مجید قربانخانی،مرتضی کریمی، زکریاشیری،الیاس چگینی ،محمدبلباسی ،علی بریری و ده شهید مدافع حرم ولی جواب تمام انتظار ها چیه کجای عالم حالا مثلا یه سهمیه حج ،یا یه سهمیه کنکور برای کسی مثل من برادر جوانش میشه کجای عالم سهمیه برای زینب بلباسی که هیچ ذهنیت واقعی از پدرش نداره سهمیه میشه با یادآوری حرفهای تلخی که شنیدم میفتم روی مزار خالی حسینم و از ته دل زار میزنم حسین دلم برای عطر تنت یه ذره شده گمنامی چه میدونن اون جاهلانی که خانواده شهدای مدافع حرم و وطن به گرفتن پولهای میلیونی متهم میکنن چه میدونن از دل زن جوانی که تو اوج جوانی بیوه میشه چه میدونن از دل خواهری که شب عروسیش ب جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش کجان اون جاهلان که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبنی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبنی همش خواب بوده کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیردل برگشت با صدای مرتضی که با ترس میگه : آجی خوبی ؟ مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم و به سمت مزار شهید میردوستی میرم تنها تسلی دل بی قرارم تو این۱۴ماه گمنامی حسین بعداز حدود سه ساعت برمیگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا روبرو میشم -چیزی شده مامان:خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی گفتم فرداشب بیان پیش بابا از خجالت آب میشم فردا خیلی زود میرسه طبق سفارش برادشهیدم همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون خودش برگشت سر میکنم خانواده چگینی راس ساعت ۹تو خونه ما حاضر بودن بعد صحبتهای دونفره که تابلو بود همو دوست داریم تا ۲۵مرداد به محرمیت موقتی هم درمیایم تا اون روز عقد عروسیمون یک جا بگیریم و محسن ۱۶شهریور اعزام بشه سوریه با مهریه یک جلد کلام الله مجید ،یک جفت آینه و شمدان ،۱۴سکه بهار آزادی و ۲۵۰شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰شهیدگمنام به مدت ۵ماه به عقد موقت محسن دراومدم با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همچیز واقعیه نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ سلام 🐢 #بچه‌ها من امدم 🐬 🐱 #کارتون آوردم براتون 🐰 🐘 #شعر آوردم براتون 🐷 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_243039138285095895.m4a
6.59M
#قصه_صوتی خروس و سنجاب 🐿🐓🐿🐓بچه‌ها شاد باشید 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
19.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون و داستان کودکی حضرت موسی بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿 🔴🔴برای کارتونهای قبلی کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 📚 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18294 📚 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18447 📚 کتاب 👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/19154 📚 کتاب 👆آن 23 نفر👆6قسمت👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19400 📚 کتاب 👆 آب‌ هرگز نمی‌میرد 👆28قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/20602 📚 کتاب 👆بانوی انقلاب همسرخمینی 👆 6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/20719 📚 کتاب 👆اوضاع‌ایران درآخرالزمان 👆 7 قسمت
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607
https://eitaa.com/zekrabab125/20317 رمان👆هادی دلها👆قسمت 1 تا 7👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20390 رمان👆هادی دلها👆قسمت 8 تا 16👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20510 رمان👆هادی دلها👆قسمت 17 تا 24👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20619 رمان👆هادی دلها👆قسمت 25 تا 32👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20676 رمان👆هادی دلها👆قسمت 33 تا 39👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20741 رمان👆هادی دلها👆قسمت 40 تا 47👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20831 رمان👆هادی دلها👆قسمت 48 تا 55👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45👇 شنبه👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/24295 ختم اذکار 👆شماره 45👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
قال الامام الصّادق - عليه السلام - : شرف المؤمِنِ صلاتُهُ بالّليل. امام صادق - عليه السلام - فرمود: شرافت مؤمن در نماز شب اوست. «الكافي، ج3، ص 488» 🎉💖💐🌦🎉💖💐🌦🎉💖💐🌦🎉 💯 💯 💯 https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍✍ 70 فایده و فضلیت در شب👆 ☎️ 🕋👆 😴 👆 🕋 👆 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾کارهای خیرتون رو در پروردگار ذخیره کنید،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 466 📚 گفته‌اند که مدتي بود بهلول هیچ نمی‌خندید. انگار دردي عظیم از درون او را مي‌گزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابی‌ای مي‌ایستد و به لاشه‌های بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره می‌نگرد. به این طرف و آن طرف قصابی می‌رود و باز بر می‌گردد. ناگهان قهقة بلند سر‌می‌دهد و شاد و خندان راه خود را در پیش می‌گیرد. خبر به سلطان می‌برند که بهلول خندید. سلطان او را طلب می‌کند و از سِرّ خنده‌اش می‌پرسد. بهلول جواب می‌دهد که من همیشه گمان می‌كردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 467 نبش قبر مادرم❤️ 💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود ، بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم. فردای آن روز نزد یکی از بزرگان روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند: آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟ گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. حضرت رسول اکرم (ﷺ) میفرمایند: یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زیننت میکنند. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 468 ❀°✍️شیعه واقعی! 💠امام سجّاد، حضرت علىّ بن الحسين عليهماالسّلام روزى در منزل خود نشسته بود، كه ناگهان متوجّه شد كه كسى درب منزل را مى كوبد. پس حضرت به كنيز خود فرمود: برو ببين كيست ؟ و چون كنيز پشت درب آمد، سؤال نمود: كيست كه درب منزل رامى زند؟ جواب داده شد: ما جمعى از شيعيان شما هستيم . كنيز برگشت و چون خبر را براى حضرت آورد،امام زين العابدين عليه السّلام سريع از جاى خود حركت نمود و باشتاب آمد ودرب منزل را گشود؛ ولى همين كه چشمش به آن افراد افتاد، با افسردگى بازگشت و فرمود: اين ها دروغ گفتند كه ما از شيعيان شما هستيم ؛ زيرا وقار و هيبت ايمان در چهره ايشان ديده نمى شود! و نيز آثار عبادت و پرستش در جسم آنان آشكار نيست ! همچنين اثرات سجده در پيشگاه خداوند، بر پيشانى آن ها مشخّص نبود! و سپس امام سجّاد عليه السّلام افزود: شيعيان ما با يك چنين علامت هائى شناخته مى شوند، كه بدن آنان رنجور بوده ، پيشانى و چهره شان بر اثر كثرت سجده و عبادت در پيشگاه بارى تعالى از نورانيّت خاصّى برخوردار مى باشد. .محدث نوری، مستدرك الوسائل : ج 4، ص 468، ح 6 شیخ صدوق، صفات الشّيعه صدوق : ص 28، ح 40. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 469 ❀°✍️ملاک انتخاب همسر 💠امام محمد باقر(ع ) نقل کرده اند: در يكى از مسافرت هائى كه پدرش ، حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام به مكّه معظّمه داشت ، زنى را از خانواده اى كه سر وصدا و بضاعتى نداشت خواستگارى كرد؛ و بعد از آن ، او را براى خود تزويج نمود. يكى از همراهان حضرت به محض اطّلاع از اين امر، بسيار ناراحت شد كه چرا حضرت چنين زن بى بضاعتى را انتخاب نموده است ؛ و شروع به تفحّص و تحقيق كرد تا بداند كه اين زن كيست و از چه خانواده اى بوده است . و چون به اين نتيجه رسيد كه زن از خانواده اى گمنام و بى بضاعت است ، فورا به محضر مبارك امام سجّاد عليه السّلام آمد و پس از اظهار ارادت ، عرضه داشت : يابن رسول اللّه ! من فداى شما گردم ، اين چه كارى بود كه كردى ؟ و چرا با چنين زن بى بضاعتى ، از چنين خانواده اى ازدواج نموده اى كه هيچ شهرتى و ثروتى ندارند و حتّى براى مردم نيزاین امر بسیارمساله انگيز شده است . امام سجّاد صلوات اللّه عليه فرمود: من گمان مى كردم كه تو شخصى خوش فكر و نيك سيرت هستى ، خداوند متعال به وسيله دين مبين اسلام تمام اين افكار - خرافى و بى محتوا - را محكوم وباطل گردانده ، و اين نوع سرزنش ها و خيالات را ناپسند و زشت شمرده است . آنچه در انتخاب همسر براى ازدواج و زندگى مهمّ است ، ايمان و تقوا - و پاكدامنى و قناعت - مى باشد، و آنچه كه امروز مردم به آن مى انديشند، افكار جاهليّت است و ارزشى نخواهد شد. حسين بن سعيد كوفى اهوازى،كتاب زهد ، ص 59، ح 158. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 470 نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت... 💖💖💖💖💖 یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد... او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم... سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد.. 💖💖💖💖 👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}» (ابراهیم/۴٢) و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
✍ #هشت‌ومین کتاب #صوتی 📘 📌بنام📝 جمال آفتاب آخر‌الزمان 📢 رادیو میقات با صدای 📚 9 قسمت .