eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
859 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت _و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. با چشمانی درشت شده😳 به حرف پدرم ایمان آوردم. ..😎 این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند.. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا _اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم میدونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، 👈من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید.. و دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم.. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد.😧 _نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد _نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به برسن.. اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم . پس زنده موندنمون، حکم رو براشون داشت.. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر.. و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..نفسی عمیق کشید _خب با ورود 🔥عثمان و صوفی🔥 به 🇮🇷ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو کرده بودن.. در ضمن علاوه بر اون که لو رفت یه هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..👌 بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد..😊 راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند…. اما عثمان…😨 ادامه دارد .... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد..او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.. با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم _اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..😨 خندید😊 _واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن..😏 نفسی راحت کشیدم..😇 حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. _دانیال کجاست؟؟ کی میتونم ببینمش.. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.. نفسش عمیق شد _مرگ دست منو شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم ست. داره به بچه های کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود.. ترسیدم…😰 _سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟ لبخندش شیرین شد☺️ _بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..☺️✌️ دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود..انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود.. به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش.. اما….مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، 🌟خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” ..🌟 و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.. انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم.. و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن..😥 این 🌷حسامِ امیر مهدی نام،🌷 گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. 👈این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد.. اینجا 🇮🇷ایران🇮🇷 بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.. اینجا 🇮🇷ایران🇮🇷بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند.. از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند..😇👌 اینجا 🇮🇷ایران🇮🇷بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..😊 در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد _خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟😒😟 نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد. به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم😒 _دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟ برگشت _هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.. مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد. دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. ادامه دارد .... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. _دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد.. بی خبر از اینکه 💓جنگ جهانیِ احساسم💓 تازه در حالِ وقوع بود.. و من پیچیده شده در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟ همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم.🙈 رفت و بغض گلویم را فشرد..😢 من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این 🌷حسامِ امیر مهدی نام🌷 را.. کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…و او رفت.. همانطور نرم وصبور.. فردای آن روز، ⭐️پروین⭐️ آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.😊 به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد.. گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ..😒 پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید _قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..😊من و پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش.. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.. پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. _مادر.. یه کم 🌴تربت کربلا🌴 رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..😌☺️ و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..😏 👈پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود..😇 حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..😌 فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد.. این شهد، طعم بهشت میداد..😢😇😌 ادامه دارد .... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده درآبِ زمزم بود😋که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد☺️ چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان،حسام به دیدنم نیامد دل پرمیکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن ودیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.اما نیامد😔 بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد ومن بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم بدستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد محضِ رهایی😊 چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم. پروین باقربان صدقه زیر بغلم را گرفت وباخود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه☺️و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد سلام.سلام ببخشید دیر کردم.کار ترخیص طول کشید ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین من زودی میارمش تا سوارشین نفسهایم را عمیق کشیدم خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم💖 پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد🌷حسامی که امیرمهدی🌷بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.کاش خوب میشد.کاش حرف میزد.کاش مردانه برایش دختری میکردم سوار ماشین شدیم پروین روی صندلی عقب در کنارم سرم را به شانه میکشید حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سربسر پروین میگذاشت ومن حسرت میخوردم برنگی که زندگیش داشت ومن سالها از آن محروم بودم..خطاب قرارم داد سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد البته به زودی😊 این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال سراغم را نگیرد به خانه رسیدیم پروین زودتر برایِ بازکردن در از ماشین خارج شد قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد.به تصویر چشمانِ خیره روبه رویش در آیینه نگاه کردم _مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان گفتن از طرفشون ازتون عذرخواهی کنم چند کتاب📚 به سمتم گرفت _این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین..شاید به دردتون خورد.هم حوصله تون سر نمیره هم اینکه شاید براتون جذاب بود اینجاهیچ هم زبانی نداشتم وجز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست در سکوت نگاهش کردم.وقتی متوجه مکث طولانیگام درگرفتن کتابهاشد به عقب برگشت _حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟ بابت کتابها ناراحت شدین چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ دیگه قرآن برام نمیخوونید😒 لبخند زد😊 هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد _تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست اینم پیشتون بمونه تاهروقت دلتون خواست گوش کنید فلش را روی کتابها گذاشت وبه طرفم گرفت.بغض گلویم را فشرد این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟ من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود کتابها وفلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف گرفتم و بخانه رفتم دلم چیزی فراتر از بغض وغم گرفته بود به سراغ مادر رفتم،ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق چمپاتمه زده بود ناخواسته بغلش کردم بوسیدم بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم و او انگار در این عالم نبود،نه لبخندی،نه اخمی،هیچ،هیچه هیچ😔 سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم کتابهایِ حسام روی میز بود 👈ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی لبخند رویِ لبهایم نشست😊 حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم 🌹دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من🌹 چهره ی برزخی پدر😡 در مقابل چشمانم زنده شد.. کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند😇 و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم😍هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود فلش را در دستانم فشردم این به چه کارم میآمد؟؟ منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم🙁 ادامه دارد 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون موش و گربه 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
1_43867216.pdf
4.11M
#قصه_تصویری هنسل و گرتیل توضیحات: پی دی اف 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐛🕷🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇
از کودک بخواهید با توجه به رنگ بالن و تعداد خواسته شده برچسب ها را روی بالن بچسباند. #چهار_سالگی #آموزش_رنگ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐛🕷🐞🐍🐠 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
پسر بابا👶🏻 سلام به تو گل پسر👶🏻 شیرینی مثل عسل🍯 سلام به تو نازنین رو زانوی من بشین سلام عزیزترینم تو دنیا بهترینم💖 سلام به روی ماهت تو قلب بابا جایت💞 موهات به نرمی پر بابارو از یاد نبر👱 چشات مث آسمون قدر بابا رو بدون👱 قد و بالای کوتاه صورت داری مثل ماه👶🏻 کاشکی زبون وا کنی بابایی بابایی کنی👌🏻 آخ قربون اون صدات بابا بابا گفتنات😍 فدای اون خنده هات تاتی تاتی کردنات😍 گل پسر نازنازی کی ما بریم توپ بازی⚽️ بزرگ بشی الهی گلم چه قدر تو ماهی👶🏻 بشی تو ای مهربون💕 واسه ی بابا همزبون👨❤️👨 بفرستید برای کسایی که نوگل دارن 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125 🐛🕷🐞🦄🐍🐠🦂 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚📚📚 🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21749 💚💚💚💚💚