خطبه139نهجالبلاغه.mp3
94.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۳۹-به هنگام شوري
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه140مطالبصلواتی.mp3
301.2K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۰-در نهي از غيبت مردم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه141مطالبصلواتی.mp3
149.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۱-درباره نهي از غيبت
پرهيز از شنيدن غيبت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه142مطالبصلواتی.mp3
182.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۲-درباره نيكي به نااهل
شناخت جايگاه بخشش و احسان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه143مطالبصلواتی.mp3
571.5K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۳-در طلب باران
نظام آفرينش براي انسان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه144مطالبصلواتی.mp3
475.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۴-فضيلت خاندان پيامبر
فلسفه بعثت پيامبران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه145مطالبصلواتی.mp3
237.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۴۵-در فناي دنيا
دنياشناسي
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #هفتاد_و_یک
چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت...
و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود.
کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم.😒
کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم.
بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان.. 📚📖👀 خواندن و خواندن، حتی در اوج درد.. در آغوش تهوع و بی قرار..
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ #نهج_البلاغه..
کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع)..
علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او..
و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش..😌✋
#قلبت_که_به_عشق_خدابزند_علی_راعاشق_میشوی..
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد.
(همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند.. اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد.. علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید..👌 در خدا حل شد..👌 با خدا یکی شد..👌 و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کند.)👉
و حالا درک میکردم..
آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود..عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم.
علی مسلمان بود..
علی خدا را در نبضِ دستانش داشت..
علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود..
علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان..
علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس..
هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد.. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟😟
نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت
که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم..
حیران بودم، سرگشته شدم.
چند ضربه به در زد . #ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود.. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم.
موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد..
لبخند بر لبانم نشست.. 😊
خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود..
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود..🙈
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی💓 که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد.
گفت که آمده به قولش عمل کند.
انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید.
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا ☕️
قسمت #هفتاد_و_دوم
باگوشی اش شماره ایی 📲را گرفت
و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟؟
_پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی.. یه مقدار سنگین باش برادرمن.. یه کم از من یاد بگیر.. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی..
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست.🙈
موبایل را به سمتم گرفت.
_بفرمایید با شما کار دارن..
با تعجب😟 گوشی را رویِ گوشم گذاشتم
و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا..
یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش..
صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود؟؟
_سلام بر دختر ایرانی..😄شنیدم کلی برام گریه کردی.. سیاه پوشیدی.. گل انداختی تو رودخونه.. روزی سه بار خود زنی کردی.. شیش وعده در روز غذا خوردی.. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم…😂
🌷حسام🌷 راست میگفت،
یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد.. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید..
حسام از اتاق خارج شد.
و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود.. از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است..
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود..
و او فقط و فقط گوش داد.. یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد..
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید..
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور. سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت _خوندینشون؟؟ به دردتون خوردن؟؟
نفسی عمیق کشیدم
_علی.. خیلی دوسش دارم..😍😇
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش.. و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟
_دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه..
به جمله ی
_خیلی زود برمیگرده
اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد.. که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت.👇👇👇👇👇
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت
و من مطالعه ی کتابی📙 با مضمون #نقش_زن_دراسلام را شروع کرده بودم.
خواندمو خواندم،
👈از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم.
در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی..
👈راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟😟
بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم
وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله
_جان علی به فدایت😍
صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم.😒
اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد.
👈حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت.
👈اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با #پوشیدگیه_تنِ زن.
و حسام #چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود..
حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد.
👈حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.👉
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر👌
که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد.
خودش بود.. حجاب یعنی همین..😊👇
💎زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی..💎
🌷حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد.و حالا ، من 🌙روسری🌙 را دوست داشتم..
تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد.
آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم
که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم.
وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید. و من سراسر نبض شدم.💓
رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت.😊انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود.
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..سفری از جنس ماموریت..
نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم..
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت..
نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود..😨
با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت.
_ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید..
ماتِ متانتش بودم.😟
نباید میرفت.. من اینجا تنهایِ تنهایم..
مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد _چیزی شده؟؟ حالتون خوب نیست؟؟
سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم.به طرف در قدم برداشت
_مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید. اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی...
ابرویی در هم کشیدم
_چرا دیگه نبینمتون؟؟
لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد
_سوریه ست دیگه.. میدون جنگ..
جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد.😟
_اصلا سوریه به شما چه ربطی داره.. از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟؟ مرد نداره؟؟🙁
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴