eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
864 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه189مطالب‌صلواتی.mp3
268.4K
نهج البلاغه خطبه ۱۸۹-ايمان اقسام ايمان .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه190مطالب‌صلواتی.mp3
702.6K
نهج البلاغه خطبه ۱۹۰-سفارش به ترس از خدا ضرورت شكرگزاري .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه191مطالب‌صلواتی.mp3
852K
نهج البلاغه خطبه ۱۹۱-در حمد خدا و لزوم تقوا شناخت پروردگار .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه192مطالب‌صلواتی.mp3
4.78M
نهج البلاغه خطبه ۱۹۲-خطبه قاصعه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه193مطالب‌صلواتی.mp3
1.29M
نهج البلاغه خطبه ۱۹۳-به همام درباره پرهيزكاران .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه194مطالب‌صلواتی.mp3
465K
نهج البلاغه خطبه ۱۹۴-در وصف منافقان .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه195مطالب‌صلواتی.mp3
577.7K
نهج البلاغه خطبه ۱۹۵-در ستايش خدا و پيامبر نشانه هاي آشكار الهي .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست ☑️ تعداد قسمتها 112
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..😊✋ دیواری از غیرت.. آنهم .. کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد.. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد.. کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم.😊💞😊 _حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. مگر میشد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟؟ _حسام بازم میاریم کربلا؟ لبخند زد _نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..😄 همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..😉 حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..😌 حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش.. موجِ آوازش پر بغض بود و گریه..😭😭 حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم.. پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم..😭😫 چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.پر از حزن صدایم زدم😣😢 _سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..😢🙏 با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم _من؟؟ چجوری آخه؟؟😢😥 اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم _سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو.. پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم🙏 “آمین”🙏 گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق.. آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود _شک ندارم که گرفتیش..😊 اشک پس زدم _نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای.. سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد _بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟😍😊 ساکت ماندم.. اولین بار بودکه این جمله را ازدهانش میشنیدم.. ناگاه فراری اش به صورتم انداخت _اونقدر زیاد که گاهی میترسم..اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..😇 پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید😨 _مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟ لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت _شهید شم..😊 زبانم خشک شد.😥 نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟😨این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم..😰 آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام.. کاش زمان میایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..😠😣که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم..😭 ادامه دارد.... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت آن نیمه شب🌌ِ پر هیاهو، من فقط اشک 😭ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..😣 وقتی الله اکبرِ اذان صبح،🗣 همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، 😢☝️ که اگر 🌷امیرمهدیم🌷 به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی🎊 بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم 😫😭که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.😭🙏 اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..🙁😢 بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید _سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری..اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..😒 دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. _پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره..💍 همه جا تبرکش کردم.. چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟😕 انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز💚 و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند _وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..😍😊 دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت _حلالم کن بانو..😔✋ جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..😖😠 دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..😥😢 اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.😠☝️ رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. ادامه دارد.... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد.. خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..😍😇 اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..😠 دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد _دعواتون شده؟؟😟🙁 و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. روز بعد 🏴اربعین🏴 بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی.. آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..😥 چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت.. و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت.. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سرتقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..😢😥 دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه.. دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد.. آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد. چرا پیدایش نمیشد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.😒 وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز.. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و 🌷امیرمهدیِ 🌷فاطمه خانم را از من نگیر.. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما… اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..😰 چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم.. حس کردم.. 💖برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..💖 حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه.. آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود..؟؟ نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم.😰😢 من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد..👌 از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه.. درد معده امانم را بریده بود😣 و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم.. ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود.. ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود.. ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم.. مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..😕 ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..🚶🚪 ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴