📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
7⃣ #قسمت_هفتم
✨ﺑﯿﺸﺘﺮ روزﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺮوم ﮐﻼس، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد.دم در ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ وﻣﺎ را ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس. ﯾﮏ ﺑﺎر در ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻗﻔﻞ ﮐﺮد ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﭘﯿﺎده ﺷﻮم.
ﮔﻔﺖ: "ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪي ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮش ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬارم ﺑﺮوﯾﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﺣﺮف ﺑﺎﯾﺪ از دل ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪي وﺟﻮد ﺑﺸﻨﻮم."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن.
ﮔﻔﺖ"اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﺎﺷﺪ اﯾﻦ اﻧﻘﻼب ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ روم ﻧﯿﺎز اﻧﻘﻼب و ﮐﺸﻮرم را ادا ﮐﻨﻢ ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﺧﻮدم را. وﻟﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺗﻌﻠﻖ ﺧﺎﻃﺮ دارم."
ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻊ درس ﺧﻮاﻧﺪن و ﮐﺎر ﮐﺮدن و ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﺗﺎن ﻧﻤﯽ ﺷﻮم ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ"اول ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪﺗﺎن ﮐﻨﻢ، ﺑﻌﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﺮط ﺑﮕﺬارﯾﺪ."
ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ آﯾﯿﻨﻪي ﻣﺎﺷﯿﻦ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﺮ اﺷﮏ ﺑﻮد. ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎوردم.
✨ﮔﻔﺘﻢ "اﮔﺮ ﺟﻮاﺑﺘﺎن را ﺑﺪﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﭼﻘﺪر ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺑﻮد؟"
از ﺗﻮي آﯾﯿﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد.
ﮔﻔﺘﻢ"ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﻠ ﯽ وﻗﺖ اﺳﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﺷﻤﺎ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﺑﺰﻧﯿﺪ." ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﻗﻔﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﻣﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪم.
ﺳرش را آورد ﺟﻠﻮ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:"از ﮐﯽ؟ " ﮔﻔﺘﻢ:"از ﺑﯿﺴﺖ وﯾﮏ ﺑﻬﻤﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ."
✨{ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻞ از ﮔﻠﺶ ﺷﮑﻔﺖ. ﭘﺎﯾﺶ را ﮔﺬاﺷﺖ روي ﮔﺎز و رﻓﺖ، ﺣﺘﯽ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮد از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﻨﺪهاش ﮔﺮﻓﺖ. اﺻﻼ ﭼﺮا اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ؟ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﭘﺪر ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ از ﺧﻮد او. اﻣﺎ دﻟﺶ ﺷﻮر اﻓﺘﺎد. ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰي در ﺧﺎﻧﻮاده ﻧﻮﺑﺮ ﺑﻮد. ﻣﺎدر ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ازدواج ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺳﺮ وﮐﻠﻪي ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"دﺧﺘﺮ ﻫﺎﯾﻢ را زودﺗﺮ از ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ."
✨ﻓﺮﺷﺘﻪ اﯾﻦ ﺟﻮر وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ را ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻨﺪ ﺑﺮوﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن!" و ﻣﯽ زد روي ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺎدر ﮐﻪ اﺧﻢ ﻫﺎﯾﺶ درﻫﻢ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺧﻨﺪاﻧﺪش. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را ﺑﻪ شوﺧﯽ ﻣﯽ زد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺗﺮس ﺑﺮش داﺷﺘﻪ ﺑﻮد. زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ داﺷﺖ و او ﮐﺎري ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮد...}
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
8⃣ #قسمت_هشتم
✨حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﺷﺪ ﺳﻮپ. آﺑﺶ زﯾﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﺮدم ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﻮرد وﺑﻪ ﺑﻪ و ﭼﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدم رﻏﺒﺖ ﻧﮑﺮدم ﺑﺨﻮرم. روز ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻗﻠﻘﻠﯽ درﺳﺖ ﮐﺮدم. ﺷﺪه ﺑﻮد ﻋﯿﻦ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ. ﺗﺎ ﻣﻦ ﺳﻔﺮه را آﻣﺎده ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﯿﺪه ﺑﻮدﺷﺎن رو ﻣﯿﺰ و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺗﯿﻠﻪ ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻗﺎه ﻗﺎه ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ و
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻮر،دﻧﺪم ﻧﺮم. ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ آﺷﭙﺰي ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮﭼﻪ درﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ. ﺣﺘﯽ ﻗﻠﻮه ﺳﻨﮓ."و واﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﺧﻮرد.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ "داﻧﻪ داﻧﻪ ﺑﭙﺰ.ﯾﮏ ﮐﻢ دﻗﺖ ﮐﻦ ﯾﺎد ﻣﯿﮕﯿﺮي" روزي ﮐﻪ آمدند ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري،ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ اﺳﺖ ﻣﺎدر وﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﺗﻮ."
✨خودش ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﭘﺪرم از ﭘﻨﺠﺮه ﻧﮕﺎه ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻮﺷﻪي اﺗﺎق ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻣﺎدرم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﻦ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﻮﻟﺪار تحصیل کرده داﺷﺘﻢ. وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﺤﺼﯿﻼت ﻧﺪاﺷﺖ. ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد و رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﺮ ﮐﺎر. ﺗﻮي ﻣﻐﺎزه ﻣﮑﺎﻧﯿﮑﯽ ﮐﺎر ﻣﯿﮑﺮد. ﺧﺎﻧﻮاده ﻣﺘﻮﺳﻄﯽ داﺷﺖ، ﺣﺘﯽ اﺟﺎره ﻧﺸﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪاي. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺗﻮي ﯾﮏ اﺗﺎق ﻫﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ. ﮐﯽ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﺪ؟"
ﺧﺐ ﻣﻦ آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه. ﻣﺎ ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﮕﺮان ﺑﻮد. ﺑﺮاي ﻫﺮ دوﯾﻤﺎن ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد اﯾﻦ ﺑﻼ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ. ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﺻﺒﺮش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ :"ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﮐﺮدﺳﺘﺎن، ﺑﺮوم ﭘﺎوه. ﻻاﻗﻞ ﺗﮑﻠﯿﻔﻢ را ﺑﺪاﻧﻢ. ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ؟"
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
9⃣ #قسمت_نهم
✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف زدم. داﯾﯽﻫﺎم زﯾﺎد ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﺒﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﭘﺪر ﻣﯽ روﯾﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻋﻘﺪ ﻣﯽ ﮐﻨ ﯿﻢ."
ﺧﯿﺎﻟﻢ از ﺑﺎﺑﺖ او راﺣﺖ ﺑﻮد. آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺗﻮانستند ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﺟﻠﺪ ﻗﺮآن و ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎت ﺑﺎﺷﺪ." اﻣﺎ ﺑﻪ اﺻﺮار ﭘﺪر ﺑﺮا ي اﯾﻨﮑﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺻﺪ و ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن راﺿﯽ ﺷﺪم.ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﻬﺮﯾﻪ ام را ﮐﺮد ﺻﺪ و ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن.ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎن ﻋﻘﺪ ﮐﺮدﯾﻢ.ﻋﻘﺪ وارد ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪام ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ درس ﺑﺨﻮاﻧﻢ.
✨{ - ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪم ﯾﺎ ﺗﻮ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زل زد ﺑﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎي ﻓﺮﺷﺘﻪ. از ﭘﺲ زﺑﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ را دزدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﺪارد.معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «12 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد اﮔﺮ آن روز ﺣﺮف ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮد، اﻣﺮوز ذره ذره ی وﺟﻮد او ﺑﺮاﯾﺶ ارزش دارد و زﯾﺒﺎﺳﺖ. او ﻣﺮد رؤﯾﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد، ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤﺎد، دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻧﺘﺮس. } ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ از ﺑﻠﻨﺪي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم، او ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻠﻨﺪي و ﭘﺮواز ﺑﻮد.ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻢ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﺧﺘﺮ ي ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ژ_ﺳﻪ و ﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را ﻣﯽ ﭘﺮد، ﭼﻪ ﻃﻮر از ﺑﻠﻨﺪ ي ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ؟"
✨ﮐﻮه ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﺳﻮار ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ. روي ﻫﻤﯿ ﻦ ﺗﻠﻪ اﺳﮑﯽ ﻫﺎ داﺷﺘﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺷﺪم! ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﭘﯿﺴﺖ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮاري. ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮐﺎﯾﺖ ﺳﻮاري. اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻪ دﯾﺪن ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻮد، ﻣﻦ را ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎي ﻧﺒﺮد ﮐﻮﺑﺎ و اﻧﻘﻼب اﻟﺠﺰاﯾﺮ. ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺘﺎب زﯾﺎد می آورد ﺑﻪ ﺧﺼﻮص رﻣﺎن ﻫﺎي ﺗﺎرﯾﺨﯽ. ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻤﺸﺎن.
✨منوﭼﻬﺮ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ درس ﺧﻮاﻧﺪن. ﺧﻮدش ﺗﺎ دوم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺨﻮاﻧﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ، ﺑﺎ دوﺳﺘﺶ، ﻋﻠﯽ ، ﺑﺮادر ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻠﯽ رو ي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﭘﺮ از ﮐﺒﻮﺗﺮ داﺷﺖ. ﭘﺪرش ﺑﺮاي اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﺳﻪ ﺑﺎر از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ "ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ"ﻧﻪ"ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﻞ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﺬاردش ﺳﺮ ﮐﺎر ﺗﻮ ي ﻣﮑﺎﻧ ﯿﮑﯽ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دل ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ دﻫﺪ ودرس و ﻣﺪرﺳﻪ را ﻣﯽ ﮔﺬارد ﮐﻨﺎر. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ.
ادامه دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #آهایآهای🐢 #بچههااای گلوگلاب🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐸 #نقاشی 🐼
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت
بفرست برا دوستات😍
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میگ_میگ
بفرست برا دوستات😍
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
کوتوله زغالی.mp3
5.24M
#قصه_صوتی
#کوتوله_زغالی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚📚📚
🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21752
💚💚💚💚💚
📚📚📚
🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/22906
💚💚💚💚💚
💚راهنمای خطبهها از شماره 1 تا آخر👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/23352
https://eitaa.com/zekrabab125/23388
حکمتهای نهجالبلاغه قسمت 1 تا 30 👆شروع حکمتها
https://eitaa.com/zekrabab125/23496
حکمتهای نهجالبلاغه قسمت 30 تا 60👆
https://eitaa.com/zekrabab125/23674
حکمتهای نهجالبلاغه قسمت 61 تا 90👆
https://eitaa.com/zekrabab125/23841
حکمتهای نهجالبلاغه قسمت 91 تا 120👆
🔴🔴🔴شروع رمان جدید بنام 👇👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
رمان #اینک_شوکران قسمت 1 تا 9 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/23836
داستان کوتا قسمت 701 تا 705 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️روزگار داره نو میشه؛اما خیلی ها نمی تونن نو بشن‼️
⚠️ خیلی از بچه ها آرزوی یه لباس عیدی دارن...
🔆بیائید سال نو رو با یه #کار_خوب شروع کنیم و #رخت_نو به بچه های ایران عیدی بدیم...
💓 بیائید #لبخندآفرین_باشیم ...
بیایید عیدنوروز را کنارخدا و باخدا باشیم ..
🔴🔴 ای که دستت میرسد دستی بگیر👇
🔵عید نزدیکه یک عدهای چشمشان به دست ماست
https://eitaa.com/charkhfalak110/27050
وقتتون زیاد گرفته نمشه،، حتما 2 پست رو👆بخوانید..
اگه کمک نمیکنید ، خواهشا پیامها رو بخونید..
خواندنش هم صواب داره ..
💛چند کلمه حرف خودمونی با اونایی که دستشون به دهنشون میرسه☝️
💖نزدیک عیده، حواسمون یه کم بیشتر به دور و برمون باشه!
🔰 ای که دستت میرسد کاری بکن
🔰 اجرتون با چهارده معصوم
🔰 وعده ما با خدا
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - :
قيام الّليل قُوَّةٌ في الجوارح.
پيامبر اکرم - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب اعضاي بدن را نيرومند مي سازد.
«كتاب التَّهجد، ص 184»
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️
💯 #پست_ویژه 💯 #نماز_شب_بخونید ‼️
لینک نمازشب👇در آرشیو
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍70فایده و فضلیت در #نماز شب
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب
#طریق_خواندن_نمازشب
لینک نماز شب👇 در مصالب صلواتی
https://eitaa.com/charkhfalak110/16809
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️
✍ ✍ #تلنگر
عـمـــــــر طـــــــلاســـت
از لحــضهها استـفاده کن
یــــک راه پُــرکـــردن وقت
مـــــــطالـــــــــعه اســــــت
بـا خـواندن رمان و داستان
فهــــمتان زیـــاد میـــــشود
ســـــرتان هـــم گـرم اسـت
پــــــس اسـتفــاده کـــــنید
حتما دیگران رو به خواندن
تــــشـویـــــق کــــــنـیــــد
💟 #تادروددیگربدرود بایبای👋
.
به یاری الله انشاءالله برمیگردم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😛
#بچهداستان 706
كمك مقدس از آیت الله احمد مقدس اردبيلى
*************
كمك به محرومان نيز از خصوصيات پسنديده مقدس اردبيلى بوده است. نقل است در يكى از سالها كه قحطى و گرانى به اوج خود رسيده بود و فقر و گرسنگى بيداد مى كرد محقق اردبيلى اندك آذوقه اى داشت كه فقط كفاف قوت خانواده اش را مى كرد. اما او راضى نشد كه خانواده اش غذا داشته باشند در حالى كه افراد زيادى در جامعه محتاج و گرفتارند. از اين رو آن طعام را بين بيچارگان تقسيم كرد. همسرش از اين عمل او برآشفت و گفت: در چنين سال قحطى آنچه طعام داشتيم به فقرا كمك كردى، اكنون بايد فرزندان من دست گدايى به سوى ديگران دراز كنند؟ محقق پاسخى نداد واز منزل خارج شده، راه مسجد كوفه را در پيش گرفت. او تصميم گرفته بود چند روزى را در مسجد اعتكاف كرده، به عبادت و راز و نياز بپردازد. در دومين روز حضور او در مسجد مرد عربى مقدارى گندم و آرد بر چهارپايى بار كرده، به خانه محقق اردبيلى برد و به همسرش تحويل داد و گفت: صاحبخانه در مسجد اعتكاف كرده و اين گندم و آرد را براى شما فرستاده است. چند روزى گذشت تا اينكه مقدس اردبيلى به خانه بازگشت. همسرش به او گفت: آرد و گندمى كه فرستاده بوديد خيلى مرغوب بود. محقق، بى خبر از همه جا، وقتى اين سخن را شنيد دريافت كه اين فضل و رحمتى از طرف خدا بوده است و خداوند را بر اين بنده نوازى ستايش كرد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 707
👈 نابینا و کور دل
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
🍂حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
🍂گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
🍂طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
🍂زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود
📗 #بهارستان
✍ عبدالرحمن جامی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 708
رحلت ابدى از علامه محمد تقى جعفرى
*************
محمّد تقى جعفرى حدود يك سال و نيم در درس آية الله شيخ مرتضى طالقانى (1280 ـ 1346 هـ .ق.) شركت كرد. روزى مانند هر روز به حضورش رسيد و سلام كرد. آية الله طالقانى فرمود: براى چه آمده اى، آقا!؟ عرض كرد: آمده ام تا درس بفرماييد. فرمود: برخيز و برو! آقا جان! درس تمام شد. عرض كرد: دو روز به محرم مانده و هنوز درس ها تعطيل نشده است! فرمود: آقا جان! درس تمام شد. من مسافرم! روح رفته، جسد مانده است! آية الله طالقانى اين جمله را گفت و بعد بدون فاصله، ذكر «لا اله إلاّ الله» را بر زبان آورد و اشك از چشمانش جارى شد. محمّد تقى دريافت كه استاد خبر از رحلت ابدى مى دهد. درخواست نصيحت كرد. استاد در حالى كه اشك از چشم هايش سرازير بود، گفت: تا رسد دستت به خود شو كارگر *** چون فُتى از كار خواهى زد به سر و باز كلمه مباركه لا اله إلاّ الله را بر زبان آورد. علامه محمد تقی خواست دست استاد را ببوسد، دستش را كشيد و اجازه نداد پس پيشانى و صورتش را بوسيد... پس فرداى آن روز آية الله شيخ مرتضى طالقانى رحلت كرد.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 709
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد!
زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد...
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!!
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 710
👈داستان عبرت انگيز مكافات باغداران
در قرآن، در سوره قلم از آيه 16 تا 33، ماجراى سوختن باغى پربار بر اثر صاعقه مرگبار آسمانى سخن به ميان آمده، كه به عنوان مكافات عمل صاحبان باغ بود، از اين رو كه از دادن حق تهیدستان، خوددارى كردند، داستان از این قرار است که:
در زمانهاى گذشته، قبل از اسلام، در سرزمين يمن، در حدود چهار فرسخى شهر صنعا، روستايى به نام «صروان» یا «ضروان» وجود داشت، در اين روستا يك باغ بسيار عالى و پر درخت داراى ميوه، و محصولات غذايى وجود داشت، صاحب اين باغ جوانمردى سخاوتمند و خداشناس بود، و به قدرى به فقراء و نيازمندان توجه داشت كه از محصول آن باغ به اندازه نياز خود بر مى داشت و بقيه را در بين نيازمندان تقسيم مى كرد.
نيازمندان همواره دعاگوى او بودند، و آن باغ سال به سال رونق بيشترى داشت، و مستمندان عادت كرده بودند كه در فصل چيدن محصول، به آن باغ بروند، و حق خود را از صاحبش بگيرند، صاحب باغ نيز با كمال خوشرويى دست خالىِ آنها را پر مى كرد.
اين مرد ربانى گه گاه كه فرصت به دست مى آمد، فرزندان خود را به گرد خود جمع مى كرد، و به آنها پند و اندرز مى داد و سفارش هاى شايسته اى مى كرد، به ويژه در مورد نيازمندان، سفارش زيادترى مى نمود كه: براى كسب رضاى خدا حتماً به آنها توجه كنيد و از محصول باغ و كشتزار به آنها به قدر نيازشان بدهيد. حتى در آخر عمر با وصيت خود، بيشتر تأكيد كرد كه مبادا مستمندان را محروم كنيد.
اما افسوس كه آنها گوش شنوا نداشتند، و غرور و غفلت، آنها را از شنيدن و عمل كردن به نصيحت هاى مهرانگيز پدر باز مى داشت. سرانجام اجل اين مرد خدا سر رسيد و از دنيا رفت، باغ به دست فرزندان او افتاد.
آن هانصيحت هاى پدر را به باد فراموشى سپردند، حتى با يكديگر هم سوگند شدند كه محصول باغ را براى خود ضبط كنند و چيزى به نيازمندان ندهند و به هم مى گفتند: ما عيالوار هستيم، و محصول باغ و كشتزار بايد براى هزينه زندگى خودمان باشد، به قدرى در اين تصميمشان جدى بودند كه حتى ان شاء الله نگفتند.
هنگامى كه فصل چيدن محصول فرا رسيد، با هم پيمان بستند كه صبح زود دور از انظار نيازمندان ميوه هاى باغ را بچينند. نيازمندان طبق معمول عصرِ پدر آنها، به باغ سر مى زدند، به اميد آن كه حق آنها داده شود، ولى محروم بر مى گشتند.
خداوند بر آن باغداران بخيل و دنياپرست و مغرور غضب كرد، نيمه هاى شب صاعقه اى مرگبار را به سوى آن باغ فرستاد، آن صاعقه چنان درختان آن باغ را سوزانيد كه آن باغ سرسبز و خرم را همچون شب سياه ظلمانى كرد، و چيزى از آن باغ، جز مشتى خاكستر باقى نماند.
باغداران از همه جا بى خبر، صبح زود همديگر را صدا زدند و براى چيدن محصول به سوى باغ روانه شدند، در مسير راه آهسته به همديگر مى گفتند: مواظب باشيد كه امروز حتى يك نفر فقير به طرف باغ نيايد. وقتى كه به باغ رسيدند، مشتى زغال و خاكستر ديدند، همه چيز را دگرگون شده يافتند، به قدرى كه گيج شدند و باور نمى كردند و گفتند: ما راه را گم كرده ايم.
يكى از برادران كه از همه عاقل تر بود به آنها گفت: آيا من به شما نگفتم كه تسبيح خدا كنيد. آنها كه باد غرورشان خالى شده بود به تسبيح خدا پرداختند و خود را ظالم و مقصر خواندند و همديگر را سرزنش مى كردند و فرياد مى زدند: اى واى بر ما كه طغيانگر بوديم.
اين عذاب ناگهانى، باغداران را آن چنان تكان داد كه عبرت گرفتند به خصوص با نصيحت يكى از برادران كه عاقل تر بود آنها از خواب غفلت بيدار شدند و توبه كردند، و دل به خدا بستند و گفتند: اميدواريم كه خداوند بهتر از آن باغ را به ما عنايت فرمايد.
از عبدالله بن مسعود نقل شده كه: وقتى آنها توبه حقيقى كردند، و خداوند صداقت آنها را دانست، باغ سرسبز و خرمى به نام حَيَوان (زنده و پرنشاط) به آنها عطا كرد كه درختان بسيار پربار با ميوه هاى بسيار عالى داشت، به طورى كه دانه هاى خوشه هاى انگور آن باغ، آن قدر بزرگ و چشمگير بود كه نظير آن را كسى نديده بود.
📗 #قصه_های_قرآن
✍ محمد محمدی اشتهاردی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴