📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت25
مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، میشد حدس هایی زد و حتی نیاز به تحلیل و کار کارشناسی هم نبود. این قدر پیام ها برهنه و عور بود که انگار خیالشون راحت بود که قرار نیست هیچ وقت این پیام ها لو بره و یا براشون دردسر بشه! خیلی جسورانه و حتی با آدرس های واضح پیام داده بودند!
این از دو حال خارج نیست: یا خیلی احمق و تازه کارند... یا خیلی پشتشون گرمه و حتی ممکنه پای گنده هایی وسط باشه که به راحتی به پیام ها و مکالمات مردم دسترسی دارند!!
وقتی به چنین اوضاعی برخورد کردیم، دیگه نمیدونستم بازجویی از افسانه و رویا درست باشه یا نه؟ چون امکان داشت اگر بازجویی بشن، سر از جاخای خوبی درنیاره و حریفمون مطلع بشه و احتیاط بکنه و حتی توی لاک دفاعی فرو بره!
از یکی از کارشناسای سازمان مشورت خواستم. پس از دو ساعت کار روی پرونده، به کار گرفتن روش «دست سه اگشتی» را بهم پیشنهاد داد! در این روش، من باید میشدم دست، و افشین و افسانه و رویا میشدن سه انگشت من! اما... خیلی بعید بود بتونیم از این روش استفاده کنیم. چون بالاخره اونا با هم زندگی میکردن و هر لحظه ممکن بود که یه نفرشون یه کلمه حرف از زبونش بپره بیرون... اون وقته که دیگه باید فاتحه همه چیزو خوند...
خیلی فکر کردم.. تصمیم گرفتم یکی دو جلسه از افسانه بازجویی کنم... پیگیری پیامک ها و زیر نظر داشتن کوروش هم سپردم به بچه های دیگه... مامان رویاشون هم نمیدونستم چیکارش کنم... واسش به پا بذارم؟ نذارم؟ کنترلش کنم؟ نکنم؟ چون با کمبود نیرو هم مواجه بودم.
بچه ها کارشون را روی پیدا کردن و کنترل کوروش شروع کردن... خوب هم شورع کردند... حالا نوبت من بود که افسانه را تخلیه کنم و ببینم چی واسه گفتن داره؟
⛔️جلسه اول بازجویی افسانه!⛔️
روی تختش خوابیده بود. با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوز نمیتونست راه بره و عادی زندگی کنه. یه موقعی رفتم که مامانش نباشه. رفتم داخل و در و بستم. چشماشو باز کرد. خودمو معرفی کردم:
گفتم: سلام. شاهرودی هستم از اداره پلیس. میدونم چندان حالتون خوب نیست. قرار نیست که اذیتتون کنم. پس خیلی کوتاه باهم صحبت میکنم و میرم.
با تعجب و اندک چاشنی ترس گفت: بفرمایید!
گفتم: در پرونده بیمارستان شما خوندم که شما باردار بودید و مجبور شدید سقط کنید! سوالام ایناست: باباش کیه؟ آیا بهتون تجاوز شده یا با اختیار خودتون باردار شدید؟
نمیدونست چی بگه... با ترس و لرز گفت: من مامانمو میخوام... مامانم کجاست؟
گفتم: جای نگرانی نیست. لطفا به سوالات من جواب بدید خانم!
گفت: باشه... ینی نمیدونم... من حالم خوب نیست... تنهام بذارین... مامااااااااان!
گفتم: اینجوری هیچ کمکی نمیتونیم بهم بکنیم. لطفا آروم باشید و با من صحبت کنید تا پاشم برم.
گفت: سوالتونو بپرسید و زود برید!
گفتم: چشم. شما توسط چه کسی باردار شدین؟ تجاوز بوده یا با اختیار خودتون بوده؟
با گریه و داد و بیداد گفت: وای خداااا... چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که من داشتم میمردم!
گفتم: دقیقا! ما هم نگران همین هستیم! چرا تو که یه دختر جوون دانشجوی مملکتمون هستی، به جای کلاس و درس و بحثت، باید روی تخت کورتاژ بیمارستان باشی و بچه سقط کنی؟! بگو کی باهات این کارو کرده تا حقتو ازش بگیرم!
دیدم حرف نمیزنه! مجبور بودم بزنم به یه جاده دیگه... گفتم: راستی از داداش افشینت چه خبر؟ چرا چند روزه پیداش نیست؟ چرا از وقتی شما را آوردن اینجا، بهت سر نزده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت26
تا اسم افشین آوردم، مثل برق گرفته ها شد... گفت: شما افشین را از کجا میشناسین؟ با اون چیکار دارین؟
گفتم: باهاش کاری نداریم... ما حتی با تو هم کاری نداریم... ما فقط میخوایم بدونیم که کی این بلا را سرت آورده و حتی سبب شده که افشین .... استغفرالله... (فکری همون لحظه به ذهنم اومد که از نظر کارشناسمون خیلی بهتر بود!)
گفت: چرا ناقص حرف میزنید؟ بگین افشین چش شده؟ داداشم کجاست؟ چرا نیستش؟
گفتم: نمیخواستم توی جلسه اول چیزی بهتون بگم و آزارتون بدم... اما ظاهرا شما متوجه حساسیت موضوع و مشکلتون نیستید! ببین خواهر من! شبی که شما خونریزی کردی و آوردنت اینجا، داداش با غیرت و نوجوونت، به غرورش برخورد... احساس ورشکستگی کرد... همه چیز و همه دنیا براش تموم شد... ببینید افسانه خانم! ... چطوری بگم... افشین اون شب اینارو که دید... فرداش در دسشویی کنار مسجد گاراژ اوس جلالش ... ببخشید اینو میگم... چجوری بگم... رگشو زد... رگ دستشو زد...
افسانه جیغ بلندی کشید... همه پرستارا ریختند دم در اتاق... همکارم اجازه ورود بهشون نداد... افسانه دوباره جیغ کشید و داد و بیداد کرد... گفت: افشین کجاست؟ افشین و رگ زدن؟ الان حالش چطوره؟
اشک تو چشمام جمع شد و سرم و انداختم پایین... آروم و ناراحت گفتم: متاسفم...
افسانه دیگه رفتاراش در کنترل خودش نبود... شروع کرد به سر و صورت خودش زدن... منم سرم پایین بود و اشکمو پاک میکردم... دستمالی از روی میز کنار تختش برداشتم و گوشه چشمام را پاک کردم...
افسانه خیلی حالش بد شد... گریه های بلند و هر از گاهی هم جیغ... باید کار را تموم میکردم... اگه افسانه روی همین تخت و همین حالا که حالش خرابه باهام حرف زد و یه کد بهم داد، که داد... وگرنه دیگه بعید بود که بتونیم بدون استفاده از روش های خاص خودمون به حرفش بیاریم... آخرین سکانس اون روز باید اجرا میشد... پاشدم و گفتم: ببخشید اذیتتون کردم... فکر کردم درباره داداش افشینتون میدونید... متاسفم... خدانگهدار!
هنوز دو سه قدم به طرف در اتاق نرفته بودم که با همون حالت گریه و صدای گرفتش گفت: آقا!
برگشتم به طرفش و گفتم: استراحت کنید! نمیخواد چیزی بگید! شما باید صبور باشید و ...
حرفمو قطع کرد و گفت: تاجزاده! اون بدبختم کرد... بهش میگن دکتر تاجزاده! قرارمون این نبود... قرار نبود حامله بشم... اما اون کارشو کرد و بیچارم کرد... بعدش هم خودش مثلا میخواست جنینو سقط کنه... منو برد پیش یه نفر... شمال... بابلسر... فکر نمیکردم سر از دست دادن داداشم دربیاره...
کامل برگشتم به طرف و ازش پرسیدم: این دکتر تاجزاده را کجا میشه پیدا کرد؟
گفت: نمیشه پیداش کرد... میگن خیلی آدم گنده ای هست... همون شب هم معلوم بود که گنده است... آخه با محافظ و دم و دستگاه اومده بود شوی کنار دریا! شوی پلن 22 ... اونجا بودیم... اونجا منطقه آزاده... محصوره... من اونجا دیدمش... چیز دیگه ای ازش نمیدونم...
گفتم: دیگه هم باهاش قرار داشتی؟!
گفت: یه بار دیگه خودم و...
گفتم: و کی؟!
سرشو انداخت پایین و با حالت شرمساری گفت: یه بار هم مامانم رفت پیشش!
گفتم: خب سر و نخ دیگه ای نداری ازش؟ کجا رفتین پیشش؟
گفت: نه دیگه... همین بود... اسپانسر شوهای پلن 22 میگفتن تاجزاده است...
گفتم: نمیدونی تاجزاده چیکاره است؟
گفت: نه اما ... یه بار میشنیدم که داره به زبون عربی حرف میزنه...
گفتم: عربی؟! نمیفهمیدی چی میگفت؟
گفت: نه ... فقط میدونم که بعد از اون تماس، به ما که حدودا 20 نفر بودیم گفت براتون یه مهمون ویژه دارم... مهمونی که میتونین حسابی تیغش بزنین...
گفتم: نمیدونی مهمونه از کجا بود؟ کجا قرار مهمونی داشتین؟
گفت: فکر کنم قرار بود مشهد باشه... نمیدونم از کجا بود... شاید عربستان!!!!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
base.apk
12.53M
﷽؛ 🌼 کاملترین بانک محتوای نماز ؛ «لذت بندگی» 🌼
💗pdf
1⃣ بیش از ۵۰۰ حدیث در موضوعات وضو و اذان و نماز و حضور قلب و تعقیبات نماز و مسجد و...
2⃣ ۷۷ خاطره از نماز امام خمینی
💛
3⃣ ۳۰۰ خاطره از نماز شهیدان
4⃣ سخنان آیت الله بهجت درباره نماز
❤️
5⃣ پاسخ به ۲۶۰ پرسش و شبهه نمازی
6⃣ اشعار و داستان و چیستان نمازی
💚
7⃣ خاطراتی از نماز مراجع و علما
8⃣ شش کتاب نمازی استاد قرائتی
💙
9⃣ شیوه های امام خامنهای برای ترویج نماز
🔟 ۹۰۰ کلیپ صوتی و تصویری نماز
#پخش_حداکثری #ترویج #نماز #آموزش
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
Esteftaat-3.0.apk
10.99M
#استفتائات_مقام_معظم_رهبری
هدیه کانال 😊
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#رهبری
#سیدعلی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_408964470937747476.pdf
3.95M
#دانلود_کتاب
📘 نام: مختار نامه
🔍موضوع: بررسی قیام #مختار ثقفی
#تاریخی #کربلا #کوفه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #آهایآهای🐢 #بچههااای گلوگلاب🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐸 #نقاشی 🐼
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
16.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون بل و سباستین - قسمت 4 - راز پناگاه
بفرست برا دوستات😍
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستربین
بفرست برا دوستات😍
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_5940684461862552554.m4a
2.17M
داستان مرد خوشبخت
گوینده : لیلا طوفانی
کوتاه بشنویم
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿