👇👇
قشنگ میشد بهت و تعجب را از چشماش خوند. من که خداوکیلی راست و حسینی گفتم. شایدم بخاطر همین بود که گفت: تا حالا چندین مرتبه جلوی هم نسلی های شما کم آوردم. یکیش همین حالا و این حرفایی هست که زدی!
دیگه اینبار من یه لبخند زدم و گفتم: حالا
فعلا همش حَرفه که زدم. خدا کنه پای عملم نلنگه!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 45
اگه بخوام بگم چه نقشه و طرحی ریخته شد و بهتره بگم ریخته شده بود و منم افتخار اینو داشتم که یه تیکه از اون پازل بودم، از دهن میفته و خوندن ادامه قصه لطفی نداره! پس اجازه بدید اینجوری ادامه بدم:
48 ساعت همونجا بودم. الحمدلله فضای مناسبی برای مطالعه برخی اسناد و مدارک پیش اومد و مطالب آرشیوی خاصی دیدم که بچه ها جمع کرده بودند و مربوط به دو جریانی بود که قراره دست به دست هم بدن و ازشون حمایت های پنهانی صورت گرفته تا به اینجا برسن و قطعا آینده مهمی هم براشون طراحی و مهندسی کردند!
در لا به لای مطالب، به یه سری نکات جالب هم رسیدم که اگه اجازه بدید خودتون در قسمت های بعد خواهید خوند اما در این قسمت، به علت مساوی نبودن اطلاعات خوانندگان گرامی و چون در قسمت های بعدی به این دو نکته نیاز داریم و یه جورایی مقدمه محسوب میشه، لطفا به دو مطلب زیر دقت کنید:
(اما قبلش باید اعلام کنم که این چند نکته ای که در ادامه میگم، چندان ارتباطی با شخصیت های پرونده های ما از جمله متین و آسید رضا نداره) :
1. «جفری هالورسون» نظریه پرداز و پروفسور دانشگاه آریزونای امریکا، پس از فتنه 88 با انتشار مقاله ای (که در سایت مرکز مطالعات استراتژیک دانشگاه آریزونا منتشر شد) تصریح نمود که دیگر راهکارهای نظامی برای مقابله با حکومت ایران چندان کارآیی نداشته و جبهه غرب و استکبار باید تغییر تاکیک داده و «براندازی نرم» را در دستور کار خویش قرار دهد.
هالورسون نظریه خود را اینگونه مطرح می کند که ما برای موفقیت در مقابل نظام و حکومت ایران، باید از ماجرای کربلا بنفع خویش بهره برداری کنیم. بدین صورت که از تمام امکانات خویش برای «یزید» معرفی کردن «حکومت ایران» استفاده نماییم. اما نکتۀ جالب توجه در اینجاست که او «جریان شیرازی ها» را بعنوان بهترین کاراکتر برای ایفا نمودن نقش طرفداران امام حسین و مقابله با یزید ساختگی یعنی نظام مقدس جمهوری اسلامی معرفی می کند!
این نظریه پرداز، برای اثبات مناسب بودن این نقش برای جریان شیرازی ها، دلیل های متعددی عنوان می کند؛ از جمله: سید بودن رهبر این جریان، اهل کربلا بودن اکثر طرفداران این طیف، منتقد بودن آنها نسبت به نظام ایران، منتسب دانستن رهبر این جریان به عنوان «امام شیرازی» و اینکه شایعۀ کشته شدن او بوسیله سم و بدست حکومت ایران، بهترین دستاویزی است که ایفای نقش لشکر اولیاء را در این سناریوی مخوف برای این طیف مناسب جلوه می نماید.
نکتۀ پایانی این مقاله، پیشنهاد به سنای امریکا برای کمک به این جریان بوسیله وسائل ارتباط جمعی از جمله شبکه های ماهواره ای، اینترنت و سایتهای خبری در جهت ترویج افکار این جریان می باشد.
2. «احمد بن اسماعيل بصری» که بعدها خود را «احمد الحسن » نامید، آغازگر جریانی نوظهور در عرصه مهدویت شده است که با حمایت کانون های دین ستیز و الگوپذیری از سران مرتد #بهائیت، ادعاهای مختلفی ارائه داده است. (لطفا روی کلمه بهاییت دقت بیشتری بفرمایید!)
فعالیت این جریان در ایران و عراق، در اواخر سالهای حاکمیت صدام رشد فزاینده ای داشته است. وی با کمک برخی از باقیمانده های رژیم بعث عراق، تشکیلات وسیعی را در مناطقی همچون نجف، در کربلا، ناصریه و بصره به راه انداخت.
احمد اسماعيل از قبیله «صیامر» در حدود سال ۱۹۷۰م/ 1349ش در منطقه ای به نام «هوير» از توابع شهرستان «زبیر» از استان بصره متولد شد. وی در سال ۱۹۹۹م از دانشگاه مهندسی بصره فارغ التحصیل شد و به حوزه علمیه شهید سید محمد صدر در نجف وارد و حدود دو سال در آنجا تلمذ نمود، سپس به خارج از کشور مسافرت کرد و در بازگشت خود را یمانی موعود و سفیر امام مهدی خواند.
او خود را با چند واسطه فرزند حضرت ولی عصر می داند و شجره نامه خود را اینگونه بیان می دارد: احمد فرزند اسماعیل فرزند صالح فرزند حسین فرزند سلمان فرزند امام مهدی(علیه سلام) و این در حالی است که طبق گفته نسب شناسان عشيرة «ابو سويلم» که احمد اسماعیل نیز به طایفه «همبوش» از آن عشيره منسوب است، سلمان فرزند داوود است و تا جد چهل و ششم وی را دقیق مشخص نموده اند که هیچ ارتباطی به ائمه و امام عصر علیه السلام ندارد.
در زمان صدام حسین، این شخص مقدمات حرکت خود را قبل از ادعای یمانی بودن پی ریزی کرد. مثلاً به فقرا کمک میکرد و سعی میکرد بین مردم وجهه مثبتی پیدا کند و خود را انسان با تقوایی نشان می داد. در ضمن این حرکات، این شخص در دانشگاه بصره فوق لیسانس عمران میگیرد و بعد از آن دو سال در حوزه شهید صدر در نجف درس میخواند و معمم میشود. یکی از دلایلی که پشت این جریان احمد الحسن دستهای پنهان وجود دارد این است که اینها مدعی هستند که حتی یک برگ فتوکپی
🌴🌴🌴بعدی
🌴🌴🌴
شناسنامه، عکس، مدرک دانشگاهی و... از وی در حوزه و دانشگاه موجود نیست و این را یک نشانه میدانند و ادعا میکنند امر خدا بر آن شد که این مدارک از بین بروند و باقی نمانند. در حالیکه علم پیامبر(صلوات الله) و امامان(علیه سلام) اکتسابی نیست بلکه الهی و از سوی خداست. احمد الحسن ادعای عصمت می کند و بر فرض عصمت، باید علم الهی داشته باشد ولی درس خوانده است و این نشانه دیگری بر باطل بودن این مدعی دروغین است.
احمد الحسن پس از نابودی حکومت صدام با همکاری شخصی بنام حیدر مشطط ادعای خود را مبنی بر اینکه امام زمان(عج الله) را در خواب دیده، ارائه کرد، نظیر کاری که دقیقا بهائیت انجام داد. این جریان به گمان من دقیقاً تجدید بهائیت است زیرا اکنون تاریخ مصرف بهائیت در زمینه مهدویت و خاتمیت و سایر مباحث تمام شده است.
جریان احمد الحسن دقیقا کپی جریان بهائیت حتی در تلوّن عقیده است. احمد الحسن از رؤیت امام در خواب به رؤیت امام در بیداری و از آن به بابیت امام که نوعی دیگر از یمانی بودن است، رسیده است. و به تازگی مبلغان این جریان چهرهای از احمد الحسن معرفی می کنند که کاملا مطابق با امام زمان (عج الله) است. یعنی به مرور مطابق جریان بهائیت در حال انتقال کارکردهای امام زمان (عجل الله) به احمد الحسن هستند. و بعید نیست که احمد الحسن ادعای پیامبری و خدایی نیز بکند.
مهد این جریان انحرافی در عراق است. در بین برادران عرب زبان ما مسئلهای به نام بیعت وجود دارد که از قدیم رسم بوده است. مبلغین این جریان انحرافی از این مسئله سوءاستفاده کردهاند و طرفدارانی در بین برادران عرب زبان ما در استان خوزستان و شهر اهواز داشتهاند. اخیرا نیز یک برنامه ریزی و کار استراتژیک و تشکیلاتی جدید بر روی حوزههای علمیه ما شروع کردهاند. فقط همین را بگم که مثلا میبینید در یه جلسه درس یا حتی مهمونی از فضلا و آخوندای جا افتاده، یهو دو سه نفر پیدا میشن و اولش به صورت تیکه و کنایه و بعدش هم به صورت طرح سوال و نقل قول و اینکه بعضیا میگن و این حرفا ... و بعدش هم اگه اوضاع جلسه را مساعد ببینن، اعلام رسمی و قاطع میکنند! اینقدر دارن کار میکنن که حتی بعضی از طلبه هاشون حتی به قیمت برخورد حوزه و طرد شدن از جمع حوزویان و افتادن از کارای تبلیغی و ... حاضر نیستند گرایششون به یمانی کذاب را مخفی و یا انکار کنند!
وجوه اشتراکی بین جریان احمد الحسن و وهابیت وجود دارد که حداقل آن دشمنی آنان با مرجعیت شیعی به خصوص در عراق و دیگری تکفیری بودنشان است. در بحث تکفیر خیلی راحت میگویند که باید ایمان بیاورید و اگر ایمان نیاورید، کافر هستند و بعضا در فضای مجازی و حقیقی افراد مخالف خود را تهدید به مرگ میکنند.
خب ...
ما با اینا مواجهیم. نکات مشترکشون را یه گوشه نوشتم:
خواستگاه و شروع دوتاش از عراق هست
دوتاشون مراجع و مردم را گمراه میدونند
شدیدا دارای مظاهر مذهبی و اصطلاحا ظاهرالصلاح هستند
از متن تشیع و به بهانه های حسینی و مهدوی بلند شدند
جمهوری اسلامی را رد کرده و اگر شرایط را مساعد ببینند، حتی از هتاکی به رهبر معظم انقلاب هم ابایی ندارند
در شکل و فرم و حتی بخش قابل توجهی از محتوا، شباهت زیادی به بهاییت و وهابیت دارند و اصلا باید این دو تا را ورژن ارتقا یافته بهاییت و وهابیت دونست!
و کلی چیزای دیگه ...
دیدید؟! دیگه کلمه و شعار و چیز خاصی هم هست که مال شیعه باشه اما این دو گروه، دست روش نذاشته باشن؟
از کربلا و ولایت فقیه و سیادت و مرجعیت و برائت و این چیزا گرفته ... تا امام زمان و مهدویت و انتظار و رهبری و حکومت جهانی نیابت و ...
حالا اینا را داشته باشین ...
خب ...
اما بعد از 48 ساعت دوباره با اون بنده خدا جلسه گذاشتیم و حدودا سه ساعت و نیم طول کشید که طرح و نقشه عملیات را برام تشریح کرد و توصیه های تکمیلی و لازم را مطرح کرد.
گفتم: بسیار خوب! پس اولین گام من در طرح جدید کجاست و چطوریه؟
گفت: #قم ... برگرد همونجا ... هر #خبری هست، همونجاست!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 46
قم _ شهر کریمه اهل بیت
دوس دارم بدونین که این فصل، با تمام محدودیت هایی که در مرحله طرح و عملیات داشت، از جذاب ترین روزهای زندگی من محسوب میشه و اینقدر بهش علاقه داشتم و دارم که گاهی که حالم خوب نیست، چشمامو رو هم میذارم و اون روزا را یاد خودم میارم. شاید نتونم در قالب این کلمات و نوع روایتم، اون حس واقعی درونیم رو بهتون نشون بدم، اما تمام تلاشمو میکنم.
بسم الله ...
برگشتم قم. مستقیم رفتم حرم. همه چی دست خودشونه. حدودا یه ساعت تسویه حساب کردم. بهتره بگم: تصفیه حساب کردم. چون نفسم نیاز به تصفیه داشت تا بعدا بتونه درست تسویه کنه.
این زیارتم با همه زیارتای قبلی فرق داشت. چون به اسم مامور امنیتی و با حکم ماموریت و حس و حال پلیسی و جنایی و حل معمای اونجوری نیومده بودم. از خدا که پنهون نیست ... از شما چه پنهون به حضرت معصومه میگفتم: کاش ویتی کمان زودتر جلوی پام سبز شده بود. کاش زودتر به اینجایی رسیده بودم که حاج احمد آقا آدرسشو داده بود. و کلی کاش های دیگه ...
حالا میفهمین چرا ...
برخلاف همیشه، اداره یا خونه سازمانی نرفتم. مهمون یکی از دوستان روحانی به اسم حاج آقای مرشدی بودم و مستقیم رفتم اونجا. چهار پنج نفر از دوستان روحانی دیگه هم اونجا بودن. تخصصی فرق و ادیان کار کرده بودن و همشون اهل تالیف بودند. ماشالله هرکدوم صاحب محاسن و وجنات علمایی و حس و حال خاص طلبگی و...
سلام و علیک و یه پذیرایی مختصر و بسم الله گفتیم و شروع کردیم:
خوشحالم که محضر فضلا و علما دور هم جمع شدیم و با هم گفتگو میکنیم. حقیقتش اینه که دوستان بنده در (یه اسم همینجوری سر هم کردم و گفتم: ) سازمان بررسی های پدیده های نوظهور دینی و اجتماعی، مایلیم که از تجارب و نقطه نظرات شما سروران عزیز استفاده کنیم. من اگر بخوام طرح مسئله کنم و ...
یکی از طلبه ها حرفمو قطع کرد و گفت: جسارتا جناب دکتر! سازمانی که گفتین زیر نظر کجاست؟
گفتم: یه سازمان مردم نهاد هست که داره کارشو با قدرت شروع میکنه و دوس نداره مثل بقیه جاها تحت تاثیر سیاست ها قرار بگیره! ضمنا بنده هنوز دکترام نگرفتم.
یکیشون گفت: جسارتا مدرکتون چیه؟
گفتم: کارشناسیم امنیت شبکه خوندم و ارشدمم ....
یکی دیگه از طلبه ها که از اولش گوشیش از دستش نمیفتاد، گفت: چرا هر چی سرچ میکنم چیزی ... سایتی ... مطلبی ... معرفی درباره سازمانی که گفتین بالا نمیاره؟!
لبخندی زدم و گفتم: تازه شروع به کار سازمانی این چنینی کرده و...
یکی دیگه از طلبه ها گفت: تازه تاسیسه؟ ینی تجربه ای ندارین؟
گفتم: حالا اگه اجازه بدید توضیح بدم ممنون میشم!
یکیشون گفت: بفرمایید اما کاری به بقیه رفقا ندارم ... خودم فکر میکردم از دستگاه های امنیتی و یا دولتی و یا مثلا بیت حضرت آقا تشریف آوردین!
یکی دیگشون هم فورا گفت: منم اولش همین فکرو میکردم ... اما گویا اینجوری نیست ... درسته؟
گفتم: بله ... درسته ... از طرف دولت و بیت و نهاد امنیتی و این چیزا نیستیم.
نفر اولی گفت: ببین برادر من! ما از صحبتای شما استفاده میکنیما اما حضراتی که الان در خدمتشون هستیم، از اساتید این فن هستن و (با چشماش به صاب خونه یه نگا کرد و ادامه داد) به ما گفته بودن که از یه جای مهم قراره امروز جلسه داشته باشیم ... خب حالا علی ایّ حال بفرمایید ... فقط جسارتا یه کم زودتر که بنده یه جایی وعده کردم!
من که پیش بینی چنین برخوردی همین اول قصه نداشتم و از شیوه نگاه و نشستن اعزه در ادامه جلسه، نسبتا به هدفی که قبلش ترسیم کرده بودم حسابی ناامید شدم، خودمو کنترل کردم و گفتم:
«بله ... ممنونم ... هر چند بنظرم بهتر بود بزرگواران اجازه میدادند که چند جمله بنده کاملتر بشه و بعدش تصمیمات خوبی بشه گرفت ... اما چشم ... ادامه میدم و سعی میکنم خیلی وقت دوستان را نگیرم ... ما در شرایط جنگ نابرابر زندگی میکنیم. اینقدر جنگ بد و سختی شده که خط آتش دشمن هم از داخل داره کار میکنه و هم از خارج. نمونه بارزش همین تحرکات دینی و عقیدتی هست که میبینیم داره روی نسل جوون ما و هیئات و محافل مذهبی ما کار میکنه.
خب بنظرتون کارهای پراکنده و جزیره ای میتونه جلوی این خط آتش منسجم و ثانیه به ثانیه را بگیره؟ قطعا این تصور اشتباهه و نباید تا زمانی که نوعی اتحاد و همبستگی بین نیروهای توانمند جامعه شکل نگرفته، انتظار پیروزی داشته باشیم...»
♦️♦️♦️بعدی
♦️♦️♦️
حدود بیست دقیقه صحبت کردم. با پذیرایی و صحبتای مقدماتی که داشتن و کلش حدودا یک ساعت و خورده ای بود که نشسته بودیم.
یهو گوشی یه نفر زنگ خورد: الو ... علیکم السلام و رحمت الله ... احوال مبارک؟ بفرمایید ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ...
یه کی دیگه هم گوشیش زنگ خورد: سلام علیکم ... بفرمایید ... معذورم ... عصر برای استخاره تماس بگیرین ... ماجورین ان شاءالله
اما بقیشون گوش میدادن. حتی دو سه تا سوال قشنگ هم مطرح کردند... اما جلسه اونی نبود و
نشد که انتظارش داشتم
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 47
قم _ منزل حاج آقا مرشدی
من که خیلی خسته شده بودم و انرژی زیادی در همون نیم ساعت از بدن و مغزم خارج شده بود، گفتم: حالا بفرمایید راهکار بدید و استفاده کنم از محضرتون تا ببینیم چیکار میشه کرد و نظر اعزه محترم چی هست؟
خب برنامه ما این بود که هر کسی حدودا ده دقیقه صحبت کنه و پیشنهاداتی که میشه عملیاتی کرد را بررسی کنیم. یه نفر که همون اول جلسه معذرت خواهی کرد و رفت. گفت جایی وعده کردم و از همه التماس دعا دارم!
یکی دیگشون هم از بس تلفنش تماس میگرفت، یه گوشه از پذیرایی مدام راه میرفت و شاید به جرات میتونم بگم حدودا چهل و پنج دقیقه با تلفن حرف میزد. حداقل نمیذاشت بره بیرون که هم خودش راحتتر باشه و هم ما صدای همدیگه را بهتر و بدون مزاحم بشنویم.
یکی دو نفرشون هم از بس سوال و اِن قُلت آوردند، تمام فرصت خودشون و فرصت بقیه صرف جواب دادن به سوالاتی مثل این گونه سوالات شد: جسارتا موسسه شما در این باره چیکار کرده؟ چقدر بودجه در سال دارین؟ از کجا تامین میشین؟ اساتیدتون کیا هستن؟ آموزش محور هست یا خدمات هم ارائه میدین؟ گزارشات برای کجا ارسال میشه؟ مصرف داده ها و تحقیقات شما چیه؟ ...
و دیگه کم کم سوالاتشون رفت به این سمت و سو که: چرا نظام همشونو نمیگیره و خلاصمون نمیکنه؟ دستگاه های امنیتی ما چیکار میکنن؟ (البته من دارم میگم چیکار میکنن؟ اون بنده خدا گفت: چه غلطی دارن میکنن؟!) چرا همش زحمات به دوش طلبه ها میفته؟ آقایون کجان؟
یکی که خیلی باحال بود، میگفت: چرا همه از حوزه انتظار معجزه دارن؟ میدونین شهریه من استاد تمام وقت درس خارج خونده چقدر هست؟ چرا نمیرین سراغ اونایی که دارن حقوقشو میگیرن و مگس میپَرونن؟ اصلا آقایون تصمیم ساز و دولتی ها و حتی امنیتی ها خبر دارن اجاره خونه توی قم چقدر هست؟ میدونین طلبه من، هر روز که میخواد از پردیسان بیاد درس، چقدر باید با این هزینه حمل و نقل، معطل بشه و وقتش تلف بشه؟ چرا موسسات تخصصی در حاشیه قم اینقدر کمه؟!!
من که فقط سر تکون میدادم و مثل دبیر کل سازمان ملل متحد ابراز تاسف میکردم!
والا ... چیکار باید میکردم؟
البته حرف و نظرات خوبی هم داده شد. مثلا یه نفرشون گفت: من حاضرم پایان ناممو بدم چاپ کنین. درباره علل و ریشه های دین گریز شدن مردم هست. اگه درصد مناسبی در نظر گرفته بشه، حاضرم ادامشم بنویسم!
یا مثلا یه نفر دیگه گفت: باید هممون بریم خدمت حضرت آقا و بگیم این چه وضعشه؟ شاید آقا بنده خدا خبر نداره!
گفتم: قطعا اشراف و اطلاعات ایشون درباره این طور موضوعات و کل موضوعات مطرح شده در اجتماع، از من و شما دقیق تر و کاملتر هست.
یکی دیگه هم گفت: هر کاری باشه در خدمتیم. فقط بذارین پنجشنبه جمعه ها ... من با درس اخلاقم که ساعت نه و نیم صبح پنجشنبه تموم میشه، بقیش تا ظهر جمعه میتونم درخدمت باشم.
آخرش هم یه استکان چایی دیگه و علی برکت الله ...
پاشدن رفتن و از آقای مرشدی هم به خاطر ترتیب دادن همچین نشستی تشکر کردند!!
وقتی رفتند، به آقای مرشدی گفتم: حاج آقا شما چرا صحبت نکردی؟
گفت: محمد پس چرا خودتو معرفی نکردی؟
گفتم: فرقی میکرد؟! میگفتم من مامور امنیتی هستم که چی مثلا؟ اینایی که من دیدم، بندگان خدا همین چیزایی که ازش نالیدند، براشون بسه و باید برای موفقیتشون نذر و دعا کرد! والا ... ما میگیم چرا بین این همه جلسه چیزی در نمیاد؟
گفت: خب تو نگفتی دنبال چی هستی؟ اگه گفته بودی، من شک ندارم که نتیجه بحث فرق میکرد.
گفتم: شما دیگه چرا؟ من که گفتم باید اتحاد کرد و بنظرتون چیکار کنیم که متحد بشیم و بتونیم غیر حکومتی این طور مشکلات را حل کنیم؟
گفت: درسته ... اما ... البته شایدم اگه گفته بودی که از نهاد امنیتی هستی، دیگه هیچ کس حرفی نمیزد و فقط و فقط گوش میدادن!
🌝🌝🌝بعدی
🌝🌝🌝
گفتم: خب اینم به درد نمیخوره! نیومدم که درس پس بدم و یا ارائه داشته باشم که حالا یا به خاطر ترس ... یا به خاطر هر چیزی دیگه حرفی نزنن و کاری نکنن!
گفت: از این رفقا دلگیر نشو ... خب حالا میخوای چیکار بکنی؟
گفتم: باید فکر کنم. هنوز برای ناامیدی خیلی زوده. بندگان خدا حق دارند. من از اینا خیلی دلگیر نیستم. من از اونایی دلگیرم که طلبه ها را وسط این همه مشکلات رها و محصور کردن ... اما تا یکی از همینا منبر و محراب و سایت و کانال جریانات معارض و رقیب را قبول کنه و پول خوبی هم بهش بدن، فورا ندای یاللمسلمین سر میدن و بیچاره را از چشم و ابرو میندازنش!
اولین جلسمون به سنگ خورد ...
دومین جلسمون هم دیگه نگم ... تقریبا همینطوری بود اما با این تفاوت که یکی دو پله سطح مطالب بالاتر بود ...
همین ...
وگرنه راهکار عملیاتی و اجرایی برای مقابله با دو گروه مد نظرمون نداشتند و حداکثر به تالیف و چاپ و سایت و کانال فکر میکردند!
قم _ هتل خونه و سوییت اجاره ای گیرم نیومد و مجبور شدم چند شب رفتم هتل. یه شب چند نفر از رفقایی که حاج احمد آقا معرفی کرده بود، هماهنگ کردم بیان و یه جلسه با هم داشته باشیم. انصافا بچه های گل و پای کار و جهادی و انقلابی. همشون از بچه های اداره بودند.
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 48
یه توضیح دادم که دو سه تا جلسه با کسانی گرفتم که تخصصی خوندن و فکر میکردم تا بشنون میان پای کار. نه این که پای کار نیومدن و نیستن. اتفاقا دارن دوره ها و کارگاه ها و جلسات خوبی هم میذارن. حتی کتاب ها و صوت سخنرانی های خوبی هم دارن. اما با اونی که ما میخوایم، فاصله دارن و بنظرم فاصلشون هم کم نیست.
یه نفر از بچه ها گفت: منم با دو تا گروه حرف زدم. آخوندای با حال و با سوادی هم بودند. یه عده شون که دقیقا کپی همین چیزی بودن که آقا محمد میگه. اما چند نفرشون میشد با یه سری آموزش ها سر خط بیان و بشه اون چیزی که ما میخوایم.
یه نفر دیگه پرسید: بنظرتون ما دایره مخاطبمون را تنگ و کوچیک نگرفتیم؟
گفتم: یه کم بیشتر توضیح بده!
گفت: اصطلاحا ما سرچشمه را ول کردیم و اومدیم سراغ ساقی ها. بنظرم اگه قرار باشه کسی کاری کنه و دستور و فرمانی صادر کنه، مراجع محترم هستند.
یکی دیگه گفت: این هم یه مسئله حکومتی و سیاسی نیست که بگیم فلان مرجع بله و فلان مرجع خیر! بدون شک میان پای کار و ای چه بسا نظراتشون واقعا به دردمون بخوره!
من که تو فکر بودم و نمیتونستم رک بگم : آره یا نه! ترجیح دادم سکوت کنم ببینم بقیه رفقا چی میگن؟
نظرات موافق و مخالف با هم برابر بود. هر دو طرف هم انصافا دلایلشون خوب بود. هم اونایی که میگفتن حتما باید بریم سراغ مراجع و از اونا شروع کنیم. و چه اونایی که میگفتن مخالفیم و اتلاف وقت هست!
قرار شد فکر کنم و خبرشون بدم.
وقتی رفتند، یکی دو ساعت بعدش با خطی که رحمان بهم داده بود، برای خودش پیامک دادم. نوشتم: سلام. باید با حاجی حرف بزنم.
نوشت: سلام. چاکریم. یه ساعت دیگه خودم زنگ میزنگم.
یه ساعت بعدش شد...
زنگ خورد و برداشتم. دیدم خود حاج احمد هست.
سلام علیکم
سلام و رحمت الله. احوال شما؟
خوبم. الحمدلله. در جوار کریمه اهل بیت دعاگوییم.
زنده باشی پسرم. کارا چطور پیش میره؟
(این ینی باید کمتر از 59 ثانیه صحبت کنیم و طولش نده)
گفتم: جمع کردن فضلا کاری نداره. تجمیع آراء و نظراتشون کار حضرت فیل هست.
گفت: درسته. بالاخره علوم انسانی و وحیانی هست و نظرات مختلف. ضعف رفقای روحانی اینه که واحدای عملیاتی کردن رای و اجتهاد بنا به فراخور جامعه و نیازها پاس نمیکنن! خب؟
گفتم: حالا همین برای ما شده چالش! راحت بگم: چیزی از تهش درنمیاد. دو ساعت جلسه میگیری و آخرش میبینی 200 تا طرح و نظر اومده بالا اما نهایتا تک و توکی بشه روش حساب کرد.
گفت: نظر بچه های دیگه چیه؟
گفتم: والا میگن بریم سراغ مراجع! فکر نکنم ........ آخه ما دنبال توصیه و سفارش نیستیم که ... کار از این حرفا گذشته ... تجربه هم میگه که محاله آقایون اشاره مستقیم به این خطوطی کنن که ما دنبالشیم ...
گفت: بالاخره اونا وظایف خودشونو میدونن ... اجازه بده اونا به سبک خودشون رفتار کنن ... ضمنا کم پیش میاد که حضرات، اسم بیارن و با اشاره مستقیم، جو را مدیریت کنند به یه سمت! البته ما هم دنبال این مدل کارا نیستیما ... یادته که ؟
گفتم: دقیقا ... حتی شنیدم یکی از حضرات، همین پریشب رفته بیت یکی از همین آقایون پرونده ما و حسابی از دلش درآورده و بهش روحیه داده که چرا گاهی ... اونم گاهی اوقات ... مورد بی مهری قرار میگیره!!
حاج احمد خنده ای کرد و گفت: میدونی دارم به چی فکر میکن؟
گفتم: نه!
گفت: با بدنه اجتماعی و مردم کوچه و بازار و دانشجو و اینا کیا دارن رفت و آمد میکنن؟ کدوم دسته از آخوندا هستند که با اونا دارن حشر و نشر میکنن؟ تخصصیا؟ مراجع؟ یا کی مثلا؟
گفتم: والا مثلا مسجد محله قبلی ما تو شیراز، آخوندای مبلّغ و نهاد رهبری دانشگاه ها و کلا همین ... ای داد بر من ... آهان ... یادم اومد ... همین طلبه های جوون و انقلابی ... آره؟
گفت: خسته نباشی برادر! آره دیگه! ملت شانس و فرصت شرکت کردن پای چند تا سخنرانی فضلای تخصصی و مراجع محترم پیدا میکنند؟
گفتم: والا اگه مثلا بابا و مامان و خانواده من و شما باشه، خیلی خیلی کم! همش همین طلبه های جوون و متوسط السواد هستند!
گفت: آباریک الله! لحظات خوشی داشته باشی!
گفتم: کوچیکتم حاجی!
گفت: دمنوش یادت نره! پیاده روی هم بکن. شکمت داره میاد جلو!
خندیدم و گفتم: شکم نیست که ... غصه خونه است ... همش غمباده ... اما دمنوش و پیاده روی هم چشم!
گفت: روشن ... درخدمتیم!
گفتم: دعا بفرمایید حاج آقا .
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 کپی با صلوات
مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت چهل ونهم
قم _ تو راه خونه حاج آقای مرشدی
فردای اون شبی که با حاج احمد حرف زدم، برای آقای مرشدی زنگ زدم و باهاش توی منزلشون یه قرار گذاشتیم. با بچه های خودمونم تماس گرفتم و قرار شد عصرش هم با اونا جلسه بذاریم.
تو راه بودم که رحمان زنگ زد. بعد از سلام و علیک گفت: حاجی ، حاج احمد گفتن که چطوریه اوضاع. مشورت که کردم به یکی دو نفر از بچه های خودمون رسیدیم که دیدنشون خالی از لطف نیست. از بهترین و پرانرژی ترین بچه های طلبه و انقلابی و کار درست هستند. همین امروز باهاشون قرار بذار. اونا حاضرن هر زمان که شما گفتی، هر جا که بگی، بیان و شما را ببینن.
گفتم: پای کار هستن؟
گفت: آره بابا ... چه جورم ... پاک و سر و زبون دار و جوون پسند! مقدمات و حداقل های معیارهایی که مدنظر داری، دارن و حتی ظرفیت قوی تر شدن هم دارن.
گفتم: باشه ... شمارشونو برام ارسال کن. راستی این خط هنوز پاکه؟
گفت: آره فعلا ... همین دو دقیقه پیش چک کردم.
گفتم: بسیار خوب. یاعلی!
شماره ها را فرستاد. همون لحظه برای یکیشون تماس گرفتم. بچه مازندران بود. اهل بابل. بعدا که دیدمش، دیدم یه کم هیکلی و تپل و چهره مهربون و وجنات علمایی. جوون و شوخ طبع.
قرار شد خودش و دوستش برای ناهار بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم.
رفتم خونه حاج آقای مرشدی. براش گفتم چی تو فکرمون هست و باید از کسانی استفاده کنیم که هم جوون پسند باشن و هم توانمندی پاسخگویی داشته باشن و هم کاریزمای جذب جمعیت و ...
گفت: والا من سراغ دارم اما معمولا اینجور طلبه ها ... البته بعضیاشون نباید بفهمن که شما کی هستی و جزء چه طرح و نقشه ای هستن و به کجا و کیا وصلن وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته؟
گغتم: میفهمم ... بالاخره جوون هستن و ممکنه هزار اتفاق بیفته ... اما چطوری میتونی منو باهاشون لینک کنی؟
حاج آقای مرشدی اسم دو سه تا مرکز آورد که کار ما را انصافا بهتر از اون چیزی که فکرش میکردیم راه انداخت. مراکز گمنام و ثبت نشده ای که شاید به اندازه دیگر مراکزِ مرکز مدیریت قم توی چشم و پر تمتراق و برو و بیا دار نبودن اما ..... دل ... عشق ... انگیزه ... تشنه خدمت ... در اونا موج میزد.
اولین نتیجه این آشنایی، لینک شدن حدودا 750 تا طلبه جوون و پای کار و انقلابی و تشنه خدمت به نظام و انقلاب بود که در سراسر ایران پخش بودن و مشغول کارای اجرایی و تبلیغی بودند. (که صلاح نیست اسم و رسم اون دو سه تا مرکز را عرض کنم.)
اما ...
جالبتر هم شد ...
کلا خدا کنه خود خدا هم بیاد کمک و بندازه تو دل یه عده ای از بندگانش که کاری خوب پیش بره ...
چطور؟ میگم حالا...
ناهار با اون دو تا طلبه خوردم. چه ناهاری هم شد. سه چهار تا فلافل خریدیم و رفتیم توی یه پارک خوردیم و بعدش هم دو سه ساعت با هم قدم زدیم و مفصل حرف زدیم.
اینقدر اون دو سه ساعت خوش گذشت و انرژی گرفتم که حد و اندازه نداشت.
طلبه دومیه یه بچه عالی و شهدایی از خراسان جنوبی بود. چهره گندم گون و محاسن مجعد و عینک به چشم داشت. از تیپ و کلامش مشخص بود که خوره کارای جهادی و جریان سازیه.
اجازه بدید فقط نتیجه مذاکره با اونا را خلاصه براتون بگم: اینا حدودا بیست سی گروه جهادی از طلبه ها سراغ داشتند که جمعا تعدادشون چیزی حدود 300 نفر ... حالا یه کم بیشتر یا کمتر ... میشد. اما خودشون اصرار و تاکید داشتند که میشه با یه سری آموزش های هدفمند و عملیاتی، ظرفیتشونو بیشتر و جذاب تر کرد.
دقت کردین؟
نه بحثی ... نه چک و چونه ای ...
همین!
شب جلسه بچه های خودمون گذاشتم.
همه را دعوت کردم هتل.
شش نفرمون حرف برای گفتن داشتیم.
اون روز خدا حسابی با ما بود و بقیه هم با دست پر اومده بودند.
جمع بندی جلسه بعد از دو ساعت و نیم را اینطوری ارائه دادم
♦️♦️♦️بعدی
♦️♦️♦️
«خب رفقا گوش بدید ... الان ما با تلاش های دوستان، چیزی حدود 1500 طلبه جوون و انقلابی داریم که بنظرم با برنامه ای که براشون داریم، حداقل 400 نفر طلبه هایی که میخوایم و با معیارهای ما منطبق هستن، میشه کشف و شناسایی کرد.
این ظرفیت میتونه فرصت خوبی باشه و تهدیدی براش متصور نیست. حالا اینا تازه فقط آقایون هستند. ما نیاز به یه شناسایی جدی در بین خانما داریم. بنظرم ... بدون شک ... تعداد طلبه های بانو که میتونن با معیارهای آموزشی و عملیاتی ما منطبق باشن، نه تنها کمتر از این 400 نفر نیست، بلکه ای چه بسا دو سه برابر هم بشن ...
پیشنهادتون چیه؟
چیکار کنیم که هم سکرت بودن کار حفظ بشه و هم فرسایشی نشه و بتونیم در ظرف مدت کوتاه ... مثلا چهار ماهه ... نتیجه ای که میخوایم به دست بیاریم؟»
همه رفتن تو فکر ...کار راحتی نبود ...
نمیشد بی حساب کتاب وارد مقوله جذب خواهرا بشیم ...توش حسابی مونده بودیم ...
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه
قم _ هتل_ جلسه مشورتی
یکی دو نفر از رفقا مخالف دعوت به همکاری خانما بودند. دلایلی هم داشتند. مثلا میگفتند:
«سکرت موندن بحث و جلسات و موضوعات خیلی برامون مهمه و معلوم نیست واقعا این امانت داری رعایت بشه و حتی ما باید خیلی درباره آقایون احتیاط کنیم، چه برسه به خانما ...
تا حالا هر جا خواستیم روی ظرفیت خانما حساب کنیم، کنترلش و اینکه سرشون پایین نندازن و جلوتر از تراز خودمون حرکت نکنن، خیلی از ما وقت و انرژی و استرس برده ...
به خاطر نوع دروس و میزان ساعات آموزشی و... چندان تسلطی در خانما وجود نداره که بشه به عنوان ظرفیت خاصی حساب کرد و بیشتر انگار به چشم جبران کمبود جمعیت روی آمارهای اونا حساب شده ...
و اینکه متاسفانه میزان اعتماد و اعتباری که برای جنس خودشون قائل هستند، خیلی اسفبار و کم هست و حتی اکثر خانما ترجیح میدن اکثر مسائلشون را از طریق دانشی که نزد آقایون هست برطرف و هماهنگ کنن ... حالا شما بگذرین از جامعه زنان متدینی که حقیقتا براشون سخته که به آقایون مراجعه کنن و حتی نیاز نمیبینن که به غیر زن مراجعه کنن ...
و شاید از همش مهم تر این عنوان شد که میزان ریسکی که برای مقابله خانما با مخاطرات اجتماعی و سیاسی و فرقه ای محاسبه شده، خیلی بالاست و خودش میتونه یه تهدید دیگری محسوب بشه و الان ما در شرایطی نیستیم که بخوایم تهدید روی تهدید داشته باشیم و با دست خودمون، برای خودمون دردسر درست کنیم ...
و ...»
من که کاملا نظرم مخالف این چیزایی بود که گفتند اما باید به نگرانی و نقطه نظراتشون احترام میذاشتم و مشخص بود که از روی دلسوزی و تجارب تلخی بود که داشتند، گفتم:
«ببینین رفقا ! شما را نمیدونم اما خودم از وقتی که پروندمو ازم گرفتن و وارد این فازی شدم که الان دور هم جمع شدیم و با شما و بچه های تهران و حاج احمد و اینا آشنا شدم، احساس کردم خیلی عقبم و فقط خدا لطف کرده که از هیجان چکشی یه پرونده گنده خلاص نشدم ... بلکه دارم به آنتی تزش فکر میکنم و براش میجنگم...
این در حالیه که من تا الان درباره هیچ پرونده ای به آنتی تزش فکر نکردم و فقط خودمو میکشتم که بخوام جمع و جورش کنم ... پس خیلی الان انگیزم قوی تر شده و دوسش دارم و حتی شاید بعد از این جریان و این پرونده، کلا تغییر فاز بدم و درخواست جا به جایی به واحدهای دیگه بدم ... مشخص نیست ... اما دارم دربارش فکر میکنم... پس الحمدلله آدرسو درست اومدم و درست اومدیم و درست آدرسمون دادند ... خدا خیرشون بده ...
نکته دوم اینکه همه نظرات منفی که درباره قاطی کردن خانما به این پرونده و موضوع مورد بحثمون مطرح کردین و کلی بدتر از ایناش، منم میدونم و اگه بخوام از آسیب هاش براتون بگم، حرف برای گفتن زیاد دارم ... ای ولا که اینقدر میدونین و تجربه دارین ...
اما بچه ها ما نمیتونیم و نباید خانما را حذف کنیم و نادیده بگیریم ... حالا دلایل منو بشنوین ... اگه بازم حرفی موند، دیگه من ادامه نمیدم و هر چی شما بگین قبول میکنم و میریم دنبالش ...
اولا اینکه همچین از سکرت بودن و نبودن خبر و محتوای آموزشی و این چیزا از خانما بد گفتیم که بندگان خدا خودشون هم باورشون شده و فکر میکنن همشون و بدون استثنا دهن لق هستن! با اینکه میدونیم که این فقط یه غلط مشهور هست و ضرورتا کسی که زیاد حرف میزنه، دهن لق تر از بقیه نیست! تازه اگه اثبات بشه که خانما بیشتر از آقایون حرف میزنن!
ثانیا اتفاقا نه تنها کنترل خانما سخت تر از آقایون نیست بلکه حاضرم بشینیم بحث کنیم که اثبات کنم خیلی هم راحتتره. بله ... وقتی براش برنامه نداشته باشی و پای تعارفات بیاد وسط و خانمه احساس کنه مدیر نیستی، ممکنه از تو هم جلوتر بزنه ... مگه بسیجیامون اینطوری نیستن؟ این نه تنها بد نیست ... بلکه دست من و شماست که اونو متقاعد کنیم و کار تشکیلاتی یادش بدیم یا نه؟ پس اجازه بدید قبول نکنم که خانما بی کله هستن و سرشونو میندازن پایین و اینا ...
درباره عمق و سطح دانش طلبگیشون ... نمیدونم والا ... ولی منم فکر میکنم آره ... هنوز خیلی جای کار داره ... ولی این که بگیم همشون از دم بی سواد و ولشون کن و نمیشه حساب کرد، اینو قبول ندارم.
اینم درسته که اعتمادشون به خودشون کمتره ... نمیدونم چرا ... اما اینم به6 نظرم میرسه جای کار داره و میشه بیشتر بررسی کرد ...
اما بنظرم میرسه ما نمیتونیم از این ظرفیت بالا و این همه زن و دختر تحصیل کرده در طرحمون استفاده نکنیم. به همین پرونده ای دست من بود و ظاهرا یه گوشه از یه پروژه امنیتی بزرگ هست و شماها هم گوشه های دیگرش را دست گرفته بودید نگاه کنید ... همه نقش اولای این پرونده کوفتی، یه مشت زن و دختر هستن ... دقت کردین؟
🌷🌷🌷بعدی
🌷🌷🌷
یا زن و دختر خیلی خیلی مذهبی که جوری رو مخش کار شده که با وضو و غسل شهادت پا میشه میره دنبال زدن سوژه ای که بهش معرفی کردن ... یا یه زن از خدا بی خبر قرتی و همه کاره که یه روزی روزگاری مسئول واحد خواهران هیئت و حوزه علمیه وابسته به جریان خاص لندن نشین بوده ... و یا یه مشت در و داف کاملا هماهنگ و آموزش دیده اما با ظاهر چادری غیر محجّب برای جذب و تور کردن مداح و آخوندایی که تعداد مخاطبینشون داره کم کم نجومی میشه ... و یا از همش خطرناکتر: یه خانم مرموز سیاسی و کار بلد که به محض نزدیک شدن بچه های ما به دور و برش، بال و پرمون قیچی کردن و از خودمون بد جور خوردیم!!
میبینین رفقا؟ اینا همش دختر و زنه که داره این وسط آره ... بعد ما نشستیم توی اطاق فکرمون و میگیم نخیر!
نمیدونم! ولی بنظرم این یه دعوایی هست که زنا و دخترا بد قاطیش شدن و خودشونم باید جمعش کنن! دیگه ما زیادی داریم سخت میگیریم. مگه بیش از 62 درصد (که البته همه میگن 57 درصد) اکانت های فضای مجازی ایران، خانما نیستن؟
حالا هی بیشینین و بگین: ولش کن! خانما باعث دردسر بیشتر میشن! دیگه کدوم بیشتر؟ یه کاری کنیم بیان وسط و جمعش کنن بره پی کارش!
قم _ هتل_ جلسه وقتی به خودم اومدم، دیدم چقدر دفاع کردم از خانما ... دیدم چقدر دمم گرمه و نمیدونستم! اما خدا شاهده چیزی جز همینم نبوده و نیست ... حرف بسیاره و نمیخوام خستتون کنم ... اجازه بدید به تصمیمی که رسیدیم اشاره کنم و ادامه داستان:
خب با این توضیحات و یه وجب روغنی که گذاشتم روش، متقاعد شدن که خانما را هم به بازی راه بدیم و از ظرفیتشون استفاده بشه اما یکی از همون مخالف ها که بچه خیلی خوبی هم هست، پیشنهادی داد که بنظر هممون درست بود.
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه ویک
گفت: باشه حاجی ... قبول! چشم ... اصلا از همین حالا شروع میکنیم و باهاشون کار میکنیم ... اما ما از مراکز خودمون، حداکثر بتونیم 200 نفر خانم نیمه مجهز ردیف کنیم ... هنوز خیلی کمه ... و بنظر من کم باشه بهتره ... شما کسی و یا جایی سراغ دارین که بتونن لینک کنن و بشه از ظرفیتشون بهتر استفاده کرد؟
گفتم: نظر بقیه رفقا چیه؟ کیشناسن؟
یکی از رفقا با مسئول واحد خواهران اداره تماس گرفت و بعد از یه ربع رایزنی، متوجه شدیم که اون آمار 200 نفر، میتونه تا 350 نفر هم ارتقا پیدا کنه. خب بازم خدا را شکر. البته این میزان خانم، آماده تر از آقایون بودن ولی در طرح جامع ما بازم کم بودن و باید بیشتر از اینا داشته باشیم.
هر کسی یه چیزی گفت. چون بچه ها همه کارشناسان خبره بودند، معمولا حرفاشون دقیق و حساب شده بود و هر چیزی را به زبون نمیاوردند. به خاطر همین از وقت، حداکثر استفاده میشد. ولی چون متاسفانه تا حالا فکری به حال این ظرفیت عظیم نشده بوده (حداقل برای کار ما فکری نشده بوده) خیلی ریسک و زحمت کار بالا بود.
تا نوبت من شد. من یه نفس عمیق کشیدم ... و مثل اینایی که منتظرن نوبتشون بشه که برگ برندشونو رو کنن و دهن همه رو ببندند، گفتم: آره ... سراغ دارم ... یه خانمی سراغ دارم که الحق و الانصاف حداقل فکرش ده دوازده سال از طرح ما جلوتره ... عملیاتی کردن فکرش هم هیچی که نباشه، چهار پنج سال از ما بازم جلوتره ...
بچه ها گفتن: از اداره خودمونه؟
گفتم: قبول نکرد ... حتی بهش پیشنهاد دادم که بیاد تو مراکز تحقیقاتی و پژوهشگاه های وابسته به خودمون کار کنه، اما گفت دوس دارم طلبه بمونم ...
گفتن: کجاست؟ قمه؟ تهرانه؟
گفتم: نمیدونم ... اما ... شمارشو میتونم از خانمم بگیرم ... چون فکر کنم هنوز با خانمم در ارتباطه ...
گوشیمو آوردم بیرون و دنبال شماره خانمم گشتم ... رفتم از اطاق بیرون ... چون میدونستم اگه خانمم بخواد اذیتم بکنه، نمیتونم تو جمع جوابش بدم!
شمارشو گرفتم و شروع به بوق زدن کرد:
الو ...
سلام ... چطوری؟
سلام ... خودت چطوری؟ خدا بد نده! یاد ما افتادی!
بَده حالا؟ زنگ نزنم که میگی بی وفاست ... بزنمم میگی خدا بد نده!
والا ... آخه شما کجا ... ما کجا ... امنیت جونتون چطورن؟
دست بوسن ... اینجا همه سلام میرسونن خدمتتون!
غلط میکنن ... شوهرمو گرفتن و در عوضش فقط سلاممو میرسونن؟
از پیشت رفتم ... از دنیا که نرفتم که میگی شوهرمو گرفتن!
دنیای من همین دو تا خیابون شیرازه ... خونمه ... اینجا نباشی چه به دردم میخوری؟ سال دراز نیستی و اسمشم میذاری ماموریت ... ای میخوامم نباشه همچین شوهری و همچین ماموریتی ...
آقا ... آقااااا ... مثل اینکه حواست نیستا ... اصلا غلط کردم زنگ زدم ...
خیلی خب ... من از همه برادرا معذرت میخوام ... اصلا برای خودتون ... به درد من که نخورد ... ایشالله شما خیرش ببینین ...
حالا ول کن تو رو قرآن ... چه خبر؟ راستی شماره پریاخانومو داری؟
بله؟ خجالت بکش! بی چشم و رو ! بعد از بوقی زنگ زده و به جای احوالپرسی با خودم، شماره دختر مردمو میخواد! نکنه قمی؟
اگه اجازه بدید آره!
چشمم روشن! قم هستی و شماره پریا خانومم میخوای! آره؟ امرتون؟
جان محمد اذیتم نکن ... تو رو به خدا خندم ننداز که تو بد شرایطی ام ... من هر وقت باهات حرف میزنم، تا نیم ساعت بعدش مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم و نیشم تا بناگوشم بازم ... یه لحظه شماره پریاخانومو بده ... بعدش که بچه ها رفتن، زنگ میزنم لیچار بارم کنی! باشه؟
بگم مینویسی یا برات بفرستم؟
بفرستی بهتره ... قلم و کاغذ پیشم نیست...
باشه ... میخوای قبلش باهاش هماهنگ کنم که زنگ میزنی؟
دیره ... وقتمون خیلی محدوده ... خودم باهاش حرف بزنم بهتره...
باشه ... دیگه؟
دیگه سلامتیت عشقم ... کاری نداری؟
زنگ بزن ... برای زن و بچت زنگ بزن ... والا ثواب داره ... بالله ثواب داره
چشم ... میزنم ... فعلا ... یاعلی
باشه ... خدافظ ...
همون لحظه شماره را فرستاد ...
زنگ زدم براش ...
(صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلوات صلوات علی محمد ....)
بفرمایید!
سلام علیکم ...
علیکم السلام ... بفرمایید...
پریا خانوم! خودتونین؟
بفرمایید ... شما؟
محمد هستم ... شیراز ... بابای
بله ... خانواده چطورن؟
الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون! فرصت دارین چند کلمه صحبت کنیم ؟
بله ....بفرمایید
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه و دو
قم _ در جوار کریمه اهل بیت
وقتی میگم روزهای پر خاطره ای بود و کیف میکردم از اینکه تو قم هستم و دارم به سبک دیگه ای کار میکنم، باور نمیکنین! اصلا سر و کله زدن با طلبه جماعت، لحظات خوبیه و میتونه خیلی هم مفید باشه.
برنامه از این قرار بود که در مرحله اول، حدودا 50 نفر را منتخب کنیم. یه تیم بیست نفره از خواهران و یه تیم سی نفره از آقایون را انتخاب کردیم. اون تیم بیست نفره از خانما را با مشورت یکی از همکارامون و پریاخانوم انتخاب کردیم. دوستای پریا که بهمون معرفی کرد، عموما مجرد و اهل مطالعه و حتی چند نفرشون مسلط به یکی دو تا زبان دیگه بودند. تیپ و مدل برخورداشون هم کپی خود پریا بود.
برای تست و انتخاب آقایون هم زحمت به حاج آقای مرشدی و دو نفر از کارشناسان خودمون دادیم. اغلب همین طلبه های متوسط السواد و انقلابی که پاک و کار درست بودند و قدرت کاریزمای خوبی هم داشتند انتخاب شدند.
ما آموزش ها را در دو سطح شروع کردیم: یکی همین نخبه پروری و یکی دیگه هم عمومی تر که بقیه را شامل بشه و بشه ظرفیت را در فازهای بعدی، تا چند هزار نفر افزایش بدیم.
مجبور بودیم و عاقلانش هم همین بود که همه آموزش ها در پوشش خاص خودش برگزار بشه و اسم و رسمی از بچه های ما نباشه. به خاطر همین با سه چهار تا موسسه هماهنگ کردیم و در کلاس های 15 تا بیست نفره، اساتید دانشگاه ها و پژوهشکده های خودمونو آوردیم و در قالب آموزش های 200 ساعتی، شروع کردیم.
جالبه که نه براش تبلیغ کردیم و نه حتی طلبه ها میدونستن که دقیقا برای کجا و کی دارن آموزش میبینند. فقط و فقط به خاطر بسیار مفید بودن محتوای آموزشی، و تاکید میکنم: «بدون حتی یک ریال تشویقات پولی و شهریه ای و...» مرتب در کلاس ها شرکت میکردند.
بنا به دلایل متعدد، فعلا برنامه ای برای شهرستان نداشتیم و قرار شد، از دوره پنجم به بعد، ظرفیت استان ها را مطالعه و براشون برنامه ریزی کنیم. چون این کاری که در قم شروع شده بود، حتی صلاح نبود در تهران انجام بشه و باید کاملا سکرت و چراغ خاموش انجام میشد. اما خب ... غافل نبودیم که بالاخره باید تهران و سایر شهرستان ها علی الخصوص مراکز استان ها را هم پوشش داد. اما یواش یواش ...
و اما اون 50 نفر ...
قرار شد مفاد محتوای آموزشی اونا به عهده دو سه نفر از تیم اصلیمون باشه و مطابق سطح بالاتری که داشتند آموزش ببینند. چون اونا به عنوان سر حلقه ها نیاز داشتیم و باید آموزش سر حلقه ای میدیدند.
خودم بحث رصد و شلیک و خلاص مجازی براشون گذاشتم. رفقای دیگه هم سایر مباحث مربوط به اهدافی که داشتیم تشریح کردند. آموزش اینا جوری بود که روزهای بیشتری را در هفته درگیر بودیم و باید تا سقف 250 ساعت، آموزش های راهبردی ارائه میشد.
اینا در حالی بود که ذهن من مثل حلوای نذری باید سه کار را با هم و هماهنگ انجام میداد: یکی آموزش عمومی ، یکی دیگه هم آموزش نخبه ها ، یکیش هم به اشاره حاج احمد باید دورادور احوالات دو سه سوژه ای که در قسمت های بعد تشریحش میکنم، رصد میکردم و اطلاعاتاشون را جمع و جور میکردم.
خب سوال اصلی که ممکنه ذهن هر خواننده را به خودش مشغول کنه اینه که پس ما سر کار نمیرفتیم؟ غیبت میکردیم؟ اگه همش غیبت کاری میخوردیم، پس چطور توجیحش میکردیم و کلی سوالای این شکلی!
خب جوابش ساده است : خودمو میگم ... من اون مدت در دایره فرق و مذاهب اداره قم مشغول بودم و به خاطر اینکه میزان دسترسیم هم حفظ بشه، خیلی بی سر و صدا و بی حاشیه عمل میکردم و هر کاری که به عهدم بود، در چارچوب ساعت قانونی کاری انجام میدادم. از هشت ساعت مرخصی ماهانم و همچنین سایر مشوقاتی که داشتیم استفاده میکردم و به خاطر اینکه از خونه و خانواده هم دور بودم، فرصت بیشتری برای مدیریت پشت صحنه و حتی میدانی طرحمون داشتم.
اما خدا را شکر میکنم که لازم نبود همه چیزو از صفر شورع کنم. بچه های قم، زیر پوستی تونسته بودن مقدمات مهم کار را فراهم کنن و من سر سفره نیمه آماده اومدم. وگرنه چنین طرحی که من توی یه صفحه و نیم شرحش دادم و از روش در رفتم که خیلی نخوام توضیح بدم، به همین راحتی و هلو بپر تو گلو نبود! حداقل عقبه شش ماهه داشت و قبل از اون شش ماه هم رفقا زمینه هایی را چیده بودند.
❣❣❣بعدی
❣❣❣
به خاطر همین وقتی به دست من رسید، یکی دو هفته کار میخواست که به پله اجرا و عملیات برسه و کلید کار زده بشه.
خلاصه ...
داشتیم آموزش ها ارائه میدادیم که برای اینکه کلا رد پایی از خودمون نمونه، طرحش را دو دستی تقدیم اون چند تا موسسه کردیم و به اسم خیّر، هزینه های دوره هم اول هر هفته، به حسابشون واریز میشد و فقط یکی دو نفر را مامور کردیم که حواسشون باشه و افرادی که تا آخرش هستن و به دردمون میخورن، از برادرا و خواهرا انتخاب کنند.
اینجوری خیلی بهتر بود.
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه و سه
قم _ در جوار کریمه اهل بیت
سه هفته بعد ...
دوره ها داشت به خوبی برگزار و تمام مواد درسی و محتوای آموزشی به صورت مطلوب پیگیری و ارائه میشد. تا جایی که من و بقیه بچه ها مطمئن شدیم که کار قطعا منتج نتیجه میشه و یه چیز خوب و موثر ازش درمیاد.
تا اینکه تقریبا بعد از سپری شدن یک سوم ساعات آموزشی، تصمیم گرفتیم یه تست اولیه از همه بچه ها داشته باشیم. برای اینکه بدونیم میزان ظرفیت بچه ها چقدر افزایش پیدا کرده و تا چه حد میتونیم روی توانمندی بعدی بچه ها حساب کنیم، یه عملیات سه بعدی مجازی راه انداختیم.
منتظر موقعیت بودیم و باید اشاره ای میشد تا شروع کنیم. تا اینکه قرار شد شب بعد از پخش مستند سه قسمتی که از تلوزیون پخش شد و سبب به جون هم پریدن جبهه اپوزیسیون خارج از کشور شده بود، عملیات محتوایی داخلی را شروع کنیم.
دلیل انتخاب اون تاریخ، عملیات رسانه ای مشترک جهت به هم زدن صفوف داخلی و خارجی جبهه مقابل و پراکندگی و سرخوردگی اونا تا لااقل به مدت سه ماه آینده بود.
خب چیز زیادی نمیشه ازش گفت و فقط باید به مختصر اشاره ای بسنده کرد. اونم این بود که مرحله اول طوفان حساب شده توییتری و مرحله دوم موج تلگرامی و مرحله سوم کامنت های اینستاگرامی را دربرمیگرفت.
اما ...
به خاطر ایجاد فضای بسیار سنگینی که در توییتر پدید اومده بود و بچه های گروه اول، جوری عمل کرده بودند که به خاطر گرد و خاک توییتری هر لحظه ممکن بود توییتر اقدام به تصمیمات آنی و انسداد و ... بکنه، تصمیم بر این شد که مرحله دوم و سوم را صبر کنیم و اون یکی دو شب، اقدامی صورت نگیره.
شب بعدش گروه دوم وارد عرصه شد و وقتی خوب وضعیت محتوایی گروه های معاند داخلی و خارجی به هم ریخته بود و هنوز سرگردون بودند و بیچارگی از پست های پراکنده و عجله ای اونا مشخص بود، قرار شد بچه های گروه دوم روی آوار اونا راه برن و موج کامنتی راه بندازند.
خب ما که نشسته بودیم و فقط به هنرمندی بچه ها خیره شده بودیم و ذوقشون میکردیم و گاهی نکات قوت و ضعفشونو یاداشت میکردیم که بعدا تذکر بدیم.
ولی اون سه چهار شب، قشنگ میشد دست برتر بچه ها را در فضای عمومی مجازی مشاهده کرد و دیگه کسی به این فکر نمیکرد که باید دست به عملیات داخل و خارجی زد و فورا ادمین اون کانالها را گرفت و برد و ...
همین قدر کافیه ... بقیشو شاید بعدها در دیگر کتابها بیان کردم ...
اما فقط همینو بدونین که تا حالا حالاها آثار تیر و ترکش اون عملیات حساب شده و مشترک، با پیام هایی از جنس شلیک و خلاص، به پیکره گروه ها وسوپر گروه های تکفیری و معاند و منافق و ... داخلی و خارجی خودشو نشون میده و جیگر آدمو خنک میکنه. ولی باید جوّ را هم حفظ میکردن که جامعه عمومی مجازی و کاربران عمومی چیز خاصی احساس نکنن و ذهنشون به طرفی نره که اصلا ازش خبر نداشتن!
حالا چطوری؟
اینو با مطلبی که به پروندمون هم مربوط بود، خدمتتون عرض میکنم تا بدونین کل فصل چهارم این کتاب، چرا و به چه دلیل و چطوری به پرونده ما مربوط میشه:
خب پرونده اصلی ما درباره پیوند و ریشه های مشترک پیروان یمانی و خاطرخواه های حاج آقا و ارتباطات مشکوک یه عده مداح بود. ما تمرکزمون را دادیم به همین دو گروه (منهای بحث مداحان) .
ینی چی؟ ینی چیزی حدود 5000 اکانت را شناسایی کردیم که بنا به هر نحو و امکانی، با این دو گروه ارتباط داشتند. حالا یا از سر کنجکاوی و یا از سر ارادت و یار غار و این چیزا ...
ما در فاز اول، فقط حدود 72 پیام به عدد شهدای کربلا برای این 5000 نفر فرستادیم. البته خیلی حساب شده و زنجیره ای. پیام هایی که حاوی اعترافات و رزومه و شناسنامه داخلی و خارجی این دو گروه خطرساز شیعه محسوب میشه.
بدون استثنا و به طور کاملا آشکار، همه اون 5000 نفر با بچه های ما ارتباط گرفتند و بعضیا موضع مخالف و تردید میگرفتند و برای خیلی ها هم این همه سند و مدرک خیلی جذاب بود و خودشون عامل پخش ما در انتشار اون پست ها شدند.
💚💚💚بعدی
💚💚💚
در فاز دوم مرحله اول، پس از اینکه دیواری از شک و تردید جلوی ارادت الکی و بدون حساب و کتاب اونا به اون دو گروه پدید آوردیم، وارد مباحثه شدیم و کاری کردیم که مدام چت های ما با خودشون اسکرین شات میگرفتن و برای ادمین ها و افراد مثلا قدر قدرتشون ارسال میکردن و ازشون جواب میخواستن!
فاز سوم مرحله اول، به پچ پچ انداختن این سوالات و 72 تا پیامی بود که در فضای مجازی به وجود آورده بودیم. خب بالاخره نباید در فضای مجازی میموند و باید نمود خارجی و واقعی هم پیدا میکرد.
ظرف مدت کمتر از 48 ساعت به گفتمان و پرسش و پاسخ چهره به چهره تبدیل شد و هر جا میرفتیم و از کنار هر کلاس درسی از تیر و طایفه این دو گروه رد میشدیم، میشنیدیم که شاگردان دارن این سوالات و مطالب را با شدت و انکار از اساتیدشون میپرسن!
مطالب جوری بود که مو لای درزش نمیرفت و آمارها و سوالات و مطالب، کاملا حساب شده و توسط یه تیم حرفه ای نوشته شده بود.
خوب دیگه خودتون حساب کنین که چه اتفاقی و چه فشار عصبی و روانی به لیدرهای اونا وارد شد؟ چقدر لفت دادن؟ چقدر مخالفشون شدن؟ چقدر مبلّغ ما شدن؟ چقدر روشنگری شد؟ چقدر دل مردم و بچه های ما خنک شد و انگیزه برای ادامه آموزش ها و کار پیدا کردند؟ و ...
اینا محقق نمیشد مگر به لطف یه رصد جانانه و شکار و جذب بچه طلبه های انقلابی و آموزش و آموزش و آموزش ...
همین !
تا اینکه یه روز کله سحر، که داشتم از نماز صبح حرم برمیگشتم، گوشیم زنگ خورد...
رحمان بود.
گفت: گوشی داشته باش ... حاج احمد کارت داره ...
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه و چهار
قم _ در جوار کریمه اهل بیت
وقتی گفت حاج احمد، بغل پارک کردم و منتظر شدم که حاج احمد گوشیو بگیره. گوشیو گرفت و صحبت کردیم:
سلام علیکم
سلام حاج آقا . احوال شما؟
الحمدلله ... تشکر ... شما چطوری؟ بچه ها چطورن؟
شکر خدا ... همه خوبن؟ شما بهترین الحمدلله؟ دردتون کمتر شده؟
اگه بگم آره، دروغ گفتم. احتمالا همین روزا یه بار دیگه عملم کنن.
ایشالله به حق حضرت زهرا بهتر بشین. من اینجا خیلی دعاگوتونم. همین حالا کنار ضریح حضرت معصومه بودم. به اسم دعاتون کردم.
بزرگواری خودته. خدا بیامرزه پدرت که همچین پسری تربیت کرده.
خدا بیامرزه امواتتون. تشکر.
شنیدم حسابی گرد و خاک کردین. اینقدر اثر مثبت داشته و غیر متمرکز کار کردین که نمیشده به همین سادگی ردگیری کرد و بازم اسباب دردسر فراهم بشه.
اینا همش به خاطر زحمات و نیت قلب خودتونه. من و بچه ها فقط شاگردی کردیم.
نه ... نه ... این شاگردی نبود. فقط خدا میدونه چه خدمتی کردین. من که خیلی از این چیزا سر در نمیارم و بیشتر گرفتار پای واموندم هستم اما همین که میشنوم گرد و خاکتون تبدیل به طوفان شده و بعدها میتونه ایده کاملتری بشه و چند تا بچه شیعه انقلابی، به دور از سیاست و مراکز قدرت و این چیزا به جون یه مشت از خدا بی خبر بیفتن، خیلی هم عالیه.
خب الحمدلله. من فعلا ادامه بدم؟
اتفاقا زنگ زدم که همینو بهت بگم.
چطور؟ خیره حاج آقا!
خیر هم هست. نمیدونم چه دعایی کنار ضریح حضرت معصومه کردی که خدا داره اینجوری گره گشایی میکنه!
(من فقط گوش میدادم و کلمات را از دهن حاج احمد قورت میدادم از بس اشتیاق شنیدن ادامه حرفاش داشتم)
ادامه داد و گفت: «علی الظاهر دیروز جلسه بوده و مقامات هم نشسته بودن که امر حضرت آقا درباره اجرای قانون بازنشستگی مطرح میشه و باید به یه دستور واحد و عملیاتی میرسیدن. چون بالاخره باید خدمتشون گزارش بدن و آقا هم ماشالله از یه کانال و دو کانال، اخبار بهشون نمیرسه.
تا اینکه تصمیم بر این میشه همه سی و سال خدمت کرده ها به بالا در فاز اول و همه سی و یک سال خدمت کرده ها در فاز دوم (که ماشالله تعدادشون هم کم نیست) بازنشست بشن و کلا از مجموعه منفک بشن!»
من که داشت چشمام برق میزد، گفتم: ای جانم ... خب؟
حاجی لبخندی زد و گفت: «آره دیگه ... خلاصه سه چهار نفر از دار و دسته همین رفقمون ویتی یا میتی ... نمیدونم که ... چی چی کمان باید در همین فاز اول، تسویه کنن و علی برکت الله!»
من که از ذوق زدگی نمیدونستم باید چی بگم، گفتم: «وای خدا ممنونم ازت! خب؟ خوش خبر باشی همیشه!»
حاجی گفت: خبر خوبش مونده حالا ...
گفتم: وای خدا ... باز چه خبر خوبی مونده؟
گفت: رفیقمون بود که دو سه روز پیشش بودی ... حاج آقای تدیّن ... که فرستادت قم و ....
گفتم: خب ... خب ... آره ...
گفت: اخبار نیمه رسمی حاکی از اینه که ایشون میاد سر جای چی چی کمان!
من دیگه نفهمیدم چطوری خوشحالیمو ابراز کنم ... یه قهقهه بلند زدم ... از اونا هست که ته دلت خنک خنک شده اما گوشه چشمت هم داره اشک خوشحالی جمع میشه ... از اونا ...
گفت: میدونستم خوشحال میشی ... شک ندارم اینم از نیت قلب تو و آه هایی بوده که پشت سر دار و دسته نا بسم الله اون بابا بوده و هست ...
گفتم: اصلا نمیدونم چی بگم؟ اینقدر خوشحالم که نمیدونم چطور خدا را شکر کنم؟
گفت: اینا را گفتم که ... بهت بگم ... باید یه کاری کنی ...
گفتم: امر بفرما حاجی؟
گفت: احتمال داره ظرف سه چهار روز آینده، ینی تا قبل از عید نوروز، تودیع و معارفه صورت بگیره... اما دست حاجی تدین حسابی خالیه ... فرصتی برای ریسک و دوباره کاری نداریم ... چه کاره ای تو؟
گفتم: متوجه نمیشم ... شما فقط بگو چیکار کنم تا بگم چشم!
💠💠💠بعدی
💠💠💠
گفت: بزرگواری ... اما ... ظاهرا دوس داره با خودت کار کنه ... خیلی از هوش و ذکاوتت تعریف کرده و تعریف شنیده ... با منم یه حرفایی زد ... اون الان صلاح نیست تماس بگیره ... قرار شد با خودت مشورت کنم ... اگه تقاضات صادر کنه، تو که مشکلی نداری؟
گفتم: برای ستاد مرکزی؟
گفت: آره دیگه!
زبونم بند اومده بود ...
گفتم: امروز صبح چه خبره؟ چرا همه چی یهویی؟ من و این همه خوشبختی؟
خنده ای کرد و گفت: خدا کریمه ... البته حواست باید جمع باشه که : «همیشه بیشتر، بهتر نیست» ... متوجهی که؟
گفتم: دقیقا ... خودتون چی صلاح میبینید؟
گفت: خب اگه خودم موافق نبودم و در جبینت نمیدیدم که برات زنگ نمیزدم پسر!
گفتم: شما آقایید ... چشم ... هر جور صلاحه ما درخدمتیم...
گفت: بسیار خوب ... به زندگی حرفه ای و پر تنش و پر هیجان و پر مسئولیتت در تهران خوش اومدی!
گفتم: دعا کن حاجی ... ته دلم خالیه ... خندم یهو از رو لبام رفت که اسم تهران شنیدم و جای به اون حساسی و...
گفت: همه کاره عالم خداست ... اون خداییشو بلده ... ما باید بندگیش یاد بگیریم ... توکل و توسل اگه یادت نره، بقیش حله ... بسپار به خودش ...
گفتم: چشم ... اما ... یه چیزی هست ... الان بپرسم یا بعدا ...
گفت: قطع کن دوباره زنگ میزنم ...
قطع کرد ... دوباره تماس گرفت ...
گفت: جان!
گفتم: جانتون سلامت ... من نمیتونم از اون پرونده بگذرم. هر شب، اون دو سه تا مداح و اون زنه و متین و آسید رضا و اینا میان از جلوی چشمام رژه میرن. من یه قدمی خیمشون بودم که منو برگردوندند!
گفت: متوجهم ... بنظرم باید با خود تدیّن حرف بزنی ... اون کمکت میکنه که با استفاده از موقعیت و نفوذی که خودش و شما به دست میارین، بتونین یه بار برای همیشه طومارشو بپیچین!
گفتم: این شد یه چیزی! دلم گرمتر شد. با انگیزه بیشتری به تهران فکر میکنم.
گفت: توکل بر خدا. فقط نذار کار قم ابتر بمونه. واگذارش کن به فلانی و فلانی. اونا هم بچه قم هستن و هم از اولش پای کار بودند.
گفتم: خیالتون راحت. همین حالاشم دست خودشونه. نمیذارم این عَلَم زمین بمونه. حتی در موقعیت جدیدمم ازش حمایت میکنم...
اینو گفتیم و خدافظی کردیم ...
من همونجا ... پشت فرمون خشکم زده بود ...
دستام رو فرمون ماشین بود و فکر میکردم ...
کنترل خشم و تصور چهره هایی که تا یک قدمیشون رفته بودم یه طرف ...
میزان خدمت و کارهایی که میشد تو ستاد مرکزی انجام داد و چه گره هایی را باز کرد هم یه طرف ...
فقط برای اینکه دل و روح خودمو یه کم تمیزتر کنم، ماشین و روشن کردم و برگشتم ...
برگشتم سمت حرمش ...
کارش داشتم ...
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32798
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه33 تا 36👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32839
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 37 تا 40👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32872
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 41 تا 48👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32892
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 49 تا 54👆👆
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه و پنج
تهران_ ستاد «.. در پایان، توفیقات روزافزون جنابعالی را در این سمت خطیر از خداوند متعال خواستارم.
و من الله توفیق
صلوات ختم بفرمایید ...
اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بعد از اینکه همه باهاش روبوسی کردن، فاصلمون کمتر شده بود و یه جورایی دیگه نوبت من بود که برم جلو و تبریک بگم. رفتم جلو و تا منو دید، به جای اینکه دستشو دراز کنه و به صورت مرسوم روبوسی کنیم، بغلشو باز کرد.
رفتم بغلش و آروم در گوشش گفتم: نمیدونم جای تبریک داره یا نه؟ اما ترجیح میدم بگم خدا صبرتون بده!
خنده ای کرد و گفت: با شمای دوست! فکر کردی دست از سرت برمیدارم؟
گفتم: ما که در رکابتونیم!
گفت: همین حالا بیا بالا !
گفتم: چشم!
حدود یه ربع بیست دقیقه بعدش رفتیم بالا. رییس دفتر ویتی کمان هم هنوز اونجا بود و تا منو دید، یه جوریش شد. انگار مثلا شرمنده شده باشه ها. با اینکه برخورد اون شب رییسش با من، به اون بنده خدا هیچ ارتباطی نداشت.
وارد اطاق شدیم و در را بست. گفت: میتونستم اولین دیدارمون را یه جای خلوت و دنج و یا در یه روز دیگه بذارم اما از عمد گذاشتم همین الان و همین جا. متوجهی که؟
لبخندی زدم و گفتم: بله ... حرفی نیست ... هر جور صلاحه ...
گفت: خیلی دیگه تا عید نمونده. بچه مدرسه ای داری؟
گفتم: آره ... اما اگه لازم باشه و امر کنید، مشکلی نیست.
گفت: خانمت شاغله؟ از لحاظ جا به جایی و این چیزا میگم.
گفتم: نه قربان! من اگه ده تا زن دیگم بگیرم، شاغل نمیگیرم.
زد زیر خنده و گفت: چطور؟ اینقدر وضعت خوبه؟
گفتم: نه ... کاری به وضعم نداره ... چون نمیخوام بچه هام یتیمی کاذب بگیرن! زن خانه دار گرفتم که خانم خونم باشه و خودم و بچه هام یتیم نشیم!
گفت: خیلی هم خوب! شرایطو میدونی ... نه میتونم دو سه هفته بهت مرخصی بدم که بری اسباب وسایلت بیاری و خونه بگیری ... و نه میشه به بچه هات ظلم کرد. چیکار میکنی؟
گفتم: کسی که به نظام قول داد، پای همه چیزش باید بایسته. اگه تا عید نشده، میتونستم یه خونه اجاره کنم، از تعطیلات استفاده میکردم و میرفتم اسباب و وسایل و زن و بچمم میاوردم. اما حالا با این حجم کار و وقت محدود و احتمالا پول ناقص و... به سختی بشه همه چیزو زود جمع و جورش کرد.
♦️♦️♦️بعدی
گفت: اگه تا حالا از اداره وام نگرفتی، میتونم نامه و اینا ...
گفتم: چون فکر تهران اومدن نبودم و فکر میکردم حالا حالاها شهرستان میمونم، برنامه ریزی مالی و اینا هم نداشتم. اصلا من همیشه از دو کلمه ترسیدم: یکی زندگی تو تهران و یکی دیگشم ستاد! اما تقدیر، اینجوری رقم زده که هر دوتاش به صورت هم زمان در حال اتفاق افتادن هست و منم آماده نیستم ... اما ... دلم برای پروندم لک میزنه!
گفت: کمکت میکنم تا جایی که بتونم مشکلاتت حل بشه اما خیلی فرصت نداریم.
گفتم: چطور قربان!
گفت: باید پروندتو دوباره ببینی تا بدونی چرا میگم وقتمون محدوده؟! راستی چند روز دیگه که بشه 28 رجب، حرکت امام حسین از مدینه به طرف مکه هست و علنا فعالیت های تبلیغی و زمینه سازی دو ماه محرم و صفر برای همون دو تا گروهی که تو داری روی پروندشون کار میکنی، از همون 28 رجب شروع میشه.
گفتم: لابد همون داستان آش پشت پای امام حسین و این چیزا دیگه ...
گفت: تا امسال، چندان علنی آش پشت پا درست نمیکردن و تو بوق و ساز نمیکوبیدن. اما امسال حداقل در ده تا شهر میخوان تست بزنن. حالا ما مشکلمون صرفا یه آش و بنر و این حرفا نیست. منظورم اینه که کارشناسان ما میگن که از مدت ها قبل در جلسات مشورتی و محافلی که اونا داشتن میگفتن که سالی که شروع برنامه های عزای امام حسین با علنی تر برگزار کردن آش پشت پای 28 رجب باشه، اون سال برنامه های خاص تری برای اجرا دارن و در اصل، این حرکات خیلی سطحی و ظاهری، نوعی اعلام و اعلان فصل جدیدی از دین داری و شعائر سازی (بخوانید: هزینه سازی) برای دستگاه های دینی و تبلیغی هست.
گفتم: یه جوریه ماجرا!
گفت: مثلا؟
گفتم: نمیدونم ... پرونده من داشت به نتایج سیاسی و حتی فراملی میرسید. الان باید به آش پشت پا پختن یه عده ای برای امام حسین فکر کنم؟
گفت: اینو نگفتم که بهم بریزی! فقط میخواستم بدونی اونا دارن با قدرت بیشتری ادامه میدن و حرفایی که یه روزایی یواشکی در خلوتشون به هم میگفتن و براشون آرزو بود، قراره در سال 98 خیلی علنی و فاحش به خورد مردم بدن. حالا اینی که گفتم یه مثال ساده بود.
بازم کلمه 98 شنیدم...
مدتهاست که گوشم و چشمم به این عدد و به سال 98 حساسه ...
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد