هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼
#مژده #مژده #مژده
خبرهای خوب برای همشهریای مشهدی
👈 شما از شغل فعلی خود راضی هستید؟
👈 شما از درامد فعلی خود راضی هستید ؟
👈 شما نیاز به شغل پاره وقت ندارید؟
👈 با توجه به شرایط اقتصادی موجود نیاز به شغل دوم ندارید؟
👈 شما نیاز به شغل پردرآمد ندارید؟
👈 شما به شغلی نیاز ندارید که زندگی شما رو عوض کند ؟
👈 شما به درآمدی نیاز ندارید که آرزوهایتون رو عملی کند؟
💪 ما میتونیم شما رو با یک تجارت قدرتمند و فوق العاده آشنا کنیم که نیازهای شما رو بر طرف میکند
💪 ما کاری را شروع کردیم که زندگی ما را هم از لحاظ نگرش و هم مالی تغییر داده است.
👌 ما حالمان عالیه و تا به امروز اینقدر خوب نبودیم و یکجا اینقدر پول ندیده بودیم
👈 شما هم کنار ما عالی شوید، غصه پول💰را نخورید.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍ اگه میخوای 100% پولدار شی
✍ با راهنمایی مشاورین مجرب
👈 کمی صبروتحمل و کمیتلاش، میلیونرشو
👬خانمها و آقایون
👥 همشهریای عزیز ، مشهدیای گلم ...!؟
📌 حتما باید عضو کانال شوند ،
💚از منشی کانال برای نوبت مشاوره وقت رزرو کنید ،
🙏 امیدوارم پلههای رشد و موفقیت را در کنار ما و با حامی خوب و قدرتمند #کارشناسان طی کنید.
دست دردستهم ، کنارهم و باهم تا بینهایت اوج میگیریم 💪
🙏 انشاءالله
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
ذکراباد
پست بعدی👇👇👇
هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼
✍️ سرمایه گذاری در این پروژه ، رسما در یک جمله کوتاه اینه :👇
(1) پول بیشتری رو وارد جیب شما میکنه ( توسط پلنش )
👈 رفاه بیشتر با افزایش درآمد
(2) پول کمتری رو از جیب شما خارج میکنه ( توسط کارت تخفیفش )
👈 رفاه بیشتر با کاهش هزینهها
📢📢 توی زندگی عادی
برای رسیدن به رفاه ( یا رفاه بیشتر )
‼️ یا باید هزینه هامونو کاهش بدیم
‼️ یا باید درآمدمونو افزایش بدیم
❌ که عملا برای آحاد جامعه میسر نبوده و نیست ، علیالخصوص با اوضاع نابسامان اقتصادی امروزه کشور ....!!!
😤 ضمن اینکه قدرت خرید سرمایهگذاران، کاهش چشمگیری داشته و داره ...
✅ این پروژه فضایی مناسب برای هر خانوار در این اوضاع و احوال ایجاد کرده تا مقوله افزایش درآمد و کاهش هزینهها رو رقم بزنه و میزنه، کافیه طرح ساده و قدرتمندش رو بشناسی و باورش کنی ، همین ......
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
.
خواهران و برادرن
مشهدیها عزیز
برای چگونگی کار و سرمایه گذاری
با منشی ارتباط برقرار کنید
@A_125_Z ای دی
برای مشاوره وقت رزرو کنید
.
سلام دوستاران رمان
رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده
انشاءالله از فردا رمان #مجنون_من_کجایی با 35 قسمت پخش میشود
امیدوارم مثل گذشته راضی باشید
💐💐💐💐💐💐💐
📣 #رمان شماره #نوزدهم
❤️ بنام #مجنون_من_کجایی
📝 نوشتهی:
📓 تعداد صفحات 35
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰ روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کل مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش
شماره مامان و گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری و با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم
کیف پولم رو چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برانداز کردم
ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا آرام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم
از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود
ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر آروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے ۱۷ است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم برگرده
راستی فدای بابا بشم از امشب نذری میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم و پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه
و ب سمت خونه خاله راه افتادم
دیگ دیگ
-سلام رقیه جون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-ممنون
دختر خاله یلدا ۵ سالش بود
عاشقش بودم
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن
ادامه دارد...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_دوم
دست یلدا را گرفتم تو دستم ،
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرمو گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید ..
خاله :سلام رقیه جان
خوبی خاله ؟
-ممنون شما خوبی؟
خاله؛شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره ..
یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ
مامان:ای شیطون
صدای زنگ بلند شد ..
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتونو رعایت کنید.
به سمت در رفتم ،
در رو که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه ..
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد:
ماما. ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبینه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره
سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر
مامان:سلام پسرم
فاطمه:سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد
سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات..
اللهم صلی علی محمد و ال محمد
مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود ..
سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟
مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان.
سید:غصه نخورید مادر
ان شالله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش ..
سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه ..
مادر:خودت بچه داری!!
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته..
علی اکبرم وسط حرمله است
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت رقیه
همه دویدن سمتم ..
مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده ..
زینب:مادر من هیچی نیست..
الان میبرمش دکتر
سید ماشینو روش کن
وای زینب
داشتم از استرس می مردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ...
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی
دکتر:چی شده ؟!
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر:چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفته است ازش بی خبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد ..
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی ؟
#قسمت_سوم
چشمامو باز می کنم ..
با اتاقی سفید روبرو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره ..
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !!
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم !!!
دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده ..
خیلی بده
بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی ..
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ...
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند ..
دکتر: بهتری رقیه جان؟
-آره بهترم
خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!!
_حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!!
من مطمئنم برادرتم راضی نیست !
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟
-۳۹روز
دیگه کم مونده
برگردن دیگه !
آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده
ان شالله میان ..
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا یاعلی(ع)
به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم ..
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچه های هئیت از راه برسن ..
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه
رقیه من میرم پایین
کمک خواستی صدام کن ..
باشه آجی ...
با آرام بخشی بهم تزریق شده بود
پا به دنیایی بی خبری گذاشتم .
با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم ..
الو الو
صدایی نیومد !!
یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!!
تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!!
پس کی میای ؟؟
داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ...
ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونه ام ..
نه .... !!!!!
چی نه رقیه جان ؟!!
بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت ..
یه ساعت زودترم ،
یه ساعت ..
من فدای آجی خانمم بشم ..
باشه عزیزم ..
گوشی رو گذاشتم
بدون توجه به ظاهرم
از پله ها دویدم تو حیاط ..
فقط خوبه روسری سرم بود
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟
خونه روگذاشتی سرت !
داداشم زنگ زد ...
کف گیر از دست مامان افتاد..
گفت: خوب چی گفت؟
ان شاالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت ..
که امیدمو نا امید نکردی ..
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_چهارم
بیشتر بچه های هئیت رفته بودن
که سیدجواد صدام کرد .
رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره ..
چشم الان میام ..
حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود.
جانباز و شیمیایی جنگ ،
الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن..
استاد مهدویت منم هستن ..
و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن ....
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود .
خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معرفی کردما ...
سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم ..
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه ..
چه کاری استاد ؟!!!!!
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . .
جلسه است
چشم
منوربه جمال مهدی زهرا (س)
ان شاالله
ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد ..
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ...
صفحه اول ک باز کردم
بابا تو ۳-۴سالگی بود
دست کشیدم روی عکس ..
بابا قرار مربی مهدویت بشم ..
بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده ..
مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد...
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش ...
این عکس اوج حسرت منه
بابا و مامان ...
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادر هم منو باردار بود ..
تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود ..
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ...
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ...
اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ...
حسرت آغوش پدر . . .
هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر !
بالاخره اون دو روز تموم شد.
دو روز سخت و طاقت فرسا ..
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ،
انقدر بی تاب بودم
که همه رو نگران میکردم ...
بالاخره امروز رسید
ساعت ۷/۵ صبحه
همه آماده ایم ..
به سمت تهران راه افتادیم
توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ...
ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !!
پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم
که باز بی حال شدم ...
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_پنجم
راوی زینب
زینب: وای خاک تو سرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد ..
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده ..
میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم ..
تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم..
رقیه رو گرفتم تو بغلم سرشو از روی چادر بوسیدم ...
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداروشکر حالش زود خوب شد ...
رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته
پاشو عزیزم
_رقیه :
به هزار یک زحمت از جا پا شدم
زینب دستمو تو دستش گرفت ..
حسین بالای پله برقی ظاهر شد
دستمو گذاشتم روی شیشه ..
حسین بالاخره به جمع ما پوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من
حسین :بیا فدات بشم
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش ؟
حسین :فدات بشم
حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت ..
با بقیه روبوسی کرد ..
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم ..
رسیدیم ..
حسین :رقیه جان آجی پاشو
آروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم..
زل زدم تو چشمای حسین داداش
داداش خیلی خوشحالم
پیشمی
حسین: منم عزیز دلم
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شما برو بالا
عصر با هم میریم پیش بابا
-چشم
راوی حسین:
زینب رو فرستادم بالا استراحت کنه ..
خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلند شد ..
در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم ..
دوست صمیمیم سید مجتبی
اول از همه وارد شد ..
و در همون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع ..
-ممنونم داداش
بیایید تو ..
سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم..
گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی؟
سیدمجتبی: آره
محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر؟
-الحمدالله امنه
ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه ..
با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم ...
سید مجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه ..
توام خسته ای
فعلا یاعلی
-یاعلی
سید مجتبی یاالله
ما بریم
بچه هارو تا دم در بدرقه کردم..
فکرم شدیدا" درگیر حرف سید مجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه!!!!
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد...
برای احتیاط گفتم کیه ؟؟
صدای زنونه:باز کنید ..
در رو باز کردم..
حسنا خانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم و زیر انداختم: بفرمایید داخل..
حسنا خانم :ممنون
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32798
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه33 تا 36👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32839
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 37 تا 40👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32872
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 41 تا 48👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32892
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 49 تا 54👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32912
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 55 تا 62👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32938
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 63 تا 66👆👆 پایان
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 1 تا 5 👆👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼
#مژده #مژده #مژده
خبرهای خوب برای همشهریای مشهدی
👈 شما از شغل فعلی خود راضی هستید؟
👈 شما از درامد فعلی خود راضی هستید ؟
👈 شما نیاز به شغل پاره وقت ندارید؟
👈 با توجه به شرایط اقتصادی موجود نیاز به شغل دوم ندارید؟
👈 شما نیاز به شغل پردرآمد ندارید؟
👈 شما به شغلی نیاز ندارید که زندگی شما رو عوض کند ؟
👈 شما به درآمدی نیاز ندارید که آرزوهایتون رو عملی کند؟
💪 ما میتونیم شما رو با یک تجارت قدرتمند و فوق العاده آشنا کنیم که نیازهای شما رو بر طرف میکند
💪 ما کاری را شروع کردیم که زندگی ما را هم از لحاظ نگرش و هم مالی تغییر داده است.
👌 ما حالمان عالیه و تا به امروز اینقدر خوب نبودیم و یکجا اینقدر پول ندیده بودیم
👈 شما هم کنار ما عالی شوید، غصه پول💰را نخورید.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍ اگه میخوای 100% پولدار شی
✍ با راهنمایی مشاورین مجرب
👈 کمی صبروتحمل و کمیتلاش، میلیونرشو
👬خانمها و آقایون
👥 همشهریای عزیز ، مشهدیای گلم ...!؟
📌 حتما باید عضو کانال شوند ،
💚از منشی کانال برای نوبت مشاوره وقت رزرو کنید ،
🙏 امیدوارم پلههای رشد و موفقیت را در کنار ما و با حامی خوب و قدرتمند #کارشناسان طی کنید.
دست دردستهم ، کنارهم و باهم تا بینهایت اوج میگیریم 💪
🙏 انشاءالله
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
بعدی👇👇👇
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼
✍️ سرمایه گذاری در این پروژه ، رسما در یک جمله کوتاه اینه :👇
(1) پول بیشتری رو وارد جیب شما میکنه ( توسط پلنش )
👈 رفاه بیشتر با افزایش درآمد
(2) پول کمتری رو از جیب شما خارج میکنه ( توسط کارت تخفیفش )
👈 رفاه بیشتر با کاهش هزینهها
📢📢 توی زندگی عادی
برای رسیدن به رفاه ( یا رفاه بیشتر )
‼️ یا باید هزینه هامونو کاهش بدیم
‼️ یا باید درآمدمونو افزایش بدیم
❌ که عملا برای آحاد جامعه میسر نبوده و نیست ، علیالخصوص با اوضاع نابسامان اقتصادی امروزه کشور ....!!!
😤 ضمن اینکه قدرت خرید سرمایهگذاران، کاهش چشمگیری داشته و داره ...
✅ این پروژه فضایی مناسب برای هر خانوار در این اوضاع و احوال ایجاد کرده تا مقوله افزایش درآمد و کاهش هزینهها رو رقم بزنه و میزنه، کافیه #مثل_ما طرح ساده و قدرتمندش رو بشناسی و باورش کنی ، به همین #سادگی #میلیونرشو......
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از بایگانی پروژه
✍ 💯% باما و در کنارما میلیونر شو ، در 👇👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% تو هم اگه میخوای پولدار شی بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% برای پولدار شدن دیر نیست ، بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% ما توانستیم ، تو هم میتونی ، بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% تو هم میتونی پول پارو کنی ، حتما سری بزن
#یک_سوال_کردن_ضرر_نداره
.
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_ششم
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت می کنم ..
در را باز می کنم می بینم معصومانه خوابیده ..
چقدر ضعیف شده ..
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه !!!
به سمت تختش میرم
-رقیه جان
خواهرگلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا
رقیه با صدای خواب آلود:
- چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی رو برداشتم
-سلام سید
سید مجتبی :سلام علیکم برادر
-خخخ
خوش مزه
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه ؟!!
سید:عرض به حضورتون برادر جمالی...
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه ..
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی ..!!!؟
سید؛هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ما هم هست ؟!!
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه ..
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی...
سید: یاعلی
تق تق
رقیه:داداش من حاضرم
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر؟!!!
رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه..
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-إه موفق باشی
راوی رقیه:
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم...
وارد معراج الشهدا
تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم .
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن
چند بار یاالله میگه ..
ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد ..
همه به احترامش بلند شدیم ..
با برادران دست داد ..
حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببنید
قراره همتون جزو بچه های جمع آوری آثار شهدا بشید ...
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن
اسامی تک تک خونده می شود ..
حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن ...
همه بچه ها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه..
همه این لیست فرمانده هستن ...
ازتون توقع کار عالی دارم ...
نه مصاحبه معمولی ...!!!
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم ..
حاج آقا:
خوب بچه ها من دارم میرم مزار شهدا ..
اگه می خوایید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد. ..
سر راهم میریم دنبال دخترم
-آخ جون حسنا میاد ...
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_هفتم
به سمت ماشین حرکت کردیم ..
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا..
داداش سرش رو انداخت پایین و قرمز شد ..
وا اینجا چه خبره !!!
این چرا قرمز شد خدایا ..؟!!!
به جان خودم یه خبریه اینجا!!
تو راه حسنا هم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد..
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج می زد گفت سلام آقای جمالی ..
دیگه به یقین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم ...
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم ؟؟
بعدا" شما اضافه بشید..
این سه تا چرا سرخن ؟؟!!
خدایا اینجا چه خبره ؟!!!
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا ؟؟؟
حسنا خانم و داداش جان
یا خدا این دو تا چرا سیب قرمزن !!
شما دو تا که روزه سکوتید ...
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم..
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم ...
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده ..
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز می کرد تا صحن بین الحرمین میره ...
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ...
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل .
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنارو به مامان بگم ..
با حسین وارد خونه شدیم
مامان :بچه ها خوش اومدین
مامان باید باهاتون حرف بزنم ..
مامان:باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان:یعنی چی؟
مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا ..
مامان این دوتا سکوت و سرخ .......
مامان:تو مطمئنی
-۹۹درصد
مامان :باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن..
_حسین جان
حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم ...
غذا پرید تو گلوی داداش
با دست زدم پشتش
برادر من آروم ....
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمی کنم ..
آب ریختم دادم دستش ، داشت آب می خورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر می کنی؟!!!!!!!
باز آب پرید گلوش ..
-مبارک باشه داداش جان
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش رو انداخت پایین ..
-مبارکه ......
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_هشتم
مادر پای تلفن نشست ..
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت ..
مادر حسنا تلفن رو جواب داد ..
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت :
برای جمعه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم ..
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم...
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
راوی حسین :
وای از این رقیه شیطون
بدجنس ...
ای خدا نوکترم ..
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!!
عشق اول من حرم بی بی و شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم ..
توکلت علی الله ...
اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ ..
فوقش از عشق زمینیم میگذرم !!
گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم ..
(ز کودکی خادم این تبار محترمم)
بالاخره روز جعمه از راه رسید .
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید ..
سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ...
مادر ،من ،زینب ،رقیه
فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!!
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد ..
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن ..
وارد شدیم
حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار ..
حسنا خانم با چادر وارد شد ..
سرم رو انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم...
استرس داشتم...
تو دلم غوغا بود..
سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ...
آروم چای رو برداشتم
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم..
مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش ..
منم کل تنم و گر گرفته بود ..
حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست ..
صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون..
مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!!
حاج خانم :بله حتما ..
حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن ..
-حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه
سخته کارم ..
اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید ..
نظرتون چیه ؟!!!
درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ......
-مبارک باشه
با هم از در خارج شدیم ..
کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید ....
مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!!
حسنا:هرچی مامان و بابا بگن ..
حاج آقا: مبارکه ان شالله ...
📎ادامه دارد . . .
🔰دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن
ممنونم از صبرتون ...
📎ادامه دارد....
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_نهم
راوی رقیه
دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جمعه تو مسجد جمکران محرم هم شدن
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ..
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم ..
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید..
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم
با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم ...
وارد مزارشهدا شدم ..
پسر شهید محمدی را از بچه های معراج الشهدا دیدم ..
محمدی:سلام
معمولا با برادران سلام علیک نمی کنم ..
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون رو ندم ...
-سلام
محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سر به زیر گفتم :ممنون
محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید..
-ممنون حتما
محمدی:خانم جمالی حقیقتا می خواستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن
-بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش!!!
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم
-آقای حسینی من دیر نکردم ..
بعد جلسه رسمی نیست که برادر من،
الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده !!
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم.
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم ..
ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم
با همرزمانشون
ان شالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه را مطالعه کنید ..
- بله حتما یاعلی
حسینی : بابت برخودم ببخشید ...
-امیدوارم تکرار نشه . !!
راوی سید مجتبی حسینی
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پا شدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم،
که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه..
آتیش گرفتم
مدتهاست می خوام مادر و خواهرم رو بفرستم منزلشون ..
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم ..
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت
خواهرش با ایشون کار داره.
شدیدا عصبی شدم
وای خدا نکنه بره خواستگاری..!!
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خواستگاری
تحملش رو ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم
فکرشم منو روانی می کنه ..
وای به عملش
وقتی وارد شد
خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود!!
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعد از رفتنشون سرم رو تو دستام فشار میدادم ..
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی ..
مشتم رو کوبیدم رو میز
عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_دهم
راوی رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد !!!
رسیدم خونه ..
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان..
مامان خونه نیست ؟
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم ..
حسنا:شوهر منه..
-داداش منه ها ...
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد ..
حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت ..
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت ...
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسنا هم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود..
ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ...
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا در حالی که خمیازه می کشید
باشه ...
بریم ...
-بچه تو هنوز خوابی !!!!
برو حاضر شو...
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی ؟!!
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش می خواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم ...
همون موقعه آقای حسینی وارد حیاط شد ..
دستش رو مشت کرد و گذر کرد ..
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ...
یاعلی
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود..
میشناختم شاید،از دوران دبیرستان،
پسر خوبیه
چرا بدون فکرگفتم نه !!
من چمه خدایا !
خوابم نمی برد از پس غلط زده بودم روانی شدم..
رفتم تو حیاط وضو گرفتم
خونه ما آپارتمانی نبود ..
برای همین راحت بودیم
همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ...
۱۱رکعت نماز عاشقی بود
بعدش زیارت عاشورا خوندم
نمی دونم چرا دلم خواست همون جا تو حیاط بخوابم !!!
رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو رو برداشتم ...
أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم !!!!
شاید ده روز ...!!!
خخخخ ده روز خیلیه ...
خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم ..
اووووم ..
آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه ..
من شهید زین الدین رو دوست دارم ..
فردا صبح باید معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم ..
تا محرم فقط ۲روز مونده ..
أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه
برم ؟!!!
منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه ...
ساعت گوشی رو نگاه کردم
خاک عالم ۳صبحه ....
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم ...
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم
این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم...
ارسالش کردم
وییی دو تیک خورد ...
فرحناز : می کشمت
اصلا قهرم ...
اصلا بی خود چک نکردی ..
اصلا دیگه دوست ندارم ..
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی ...!!!
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو .....
محمد هادی مهدوی
آقاهمون ..
-بچه پرو
درکل آقا مبارک باشه ..
ما هم عروس دار شدیم ..
فرحناز : منو نمیدیدی بگیری
حالا کی عروستونه؟
-حسناکریمی
فرحناز : عزیزم😇
فردا معراج الشهدا هردوتون رو میکشم ....
مزاحم نشو شب بخیر ...
بخوابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است ..
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا بیدارم میشم ؟؟؟
خوابم برد..
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد .
نماز که خوندم بازم خوابیدم .
ساعت. ۹بعد از صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا ...
برای سیاه پوش کردن
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿