📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 راوی:عروس👰 از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خ
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۳
بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم.
مرتب زمزمه میکردم:
-پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده...
به ساعت مچی ام نگاهی انداختم!
-ای بابا ساعت پنجو نیمه...
پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد...
آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد...
-حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش...
ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!
شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود!
تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم...
آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید:
-صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا...
جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم...
-میگی چیکار کنم؟؟؟
-بالاخره یه خبری میشه دیگه!
همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد...
به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم...
لبخندی زدو گفت:
-دیدی گفتم!
چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم.
همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم:
-محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم...
دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت:
-عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی...
چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم:
-الان خوبی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم...
-پس بخند.
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار.
-چشم.
آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت:
-براتون آرزوی خوشبختی میکنم...
دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ...
سرش را تکان داد و گفت:
-به سلامت...
سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
#ادامہ_دارد...
#میان_این_همہ_ضمیر_من_عاشق_تو_شدم❤️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳ بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب ز
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴
اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم:
-امشب... بهترین شب زندگیمه...
نیمه لبخندی زدو گفت:
-فاطمه زهرا؟؟
-بله؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟
-جان؟
-صدام کردی...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی زدم وگفتم:
-منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه...
-درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم...
-ان شاءالله...محمدرضا؟
-بله؟
-دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم...
-چه قولی؟؟
-هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن...
دستم را گرفت و گفت:
-قول میدم...
لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست...
جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن...
+الهی که خوشبخت شین عزیزم...
+ان شاءالله پای هم پیر شین...
+قربون دختر گلم برم...
دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم...
مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه...
وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند...
صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود...
محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد...
به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم...
دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم...
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵
بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند...
آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم...
بعد از سلام و علیک سمت نشیمن گاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان ها هم سر جای خودشان مستقر شدند...
بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم...
نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم.
من_بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه😄
لبخندی زدو گفت:
-اینم چشم.
محمد رضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم...
بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم...
ادامه دارد.....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
.
📣کلیک کنید برای صفحه اول👆
❤️ رمان : #منو_به_یادت_بیار
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
❣در #مسیر موفقیت به #سختیها و #مشکلات خواهید خورد...
❣این #شما هستید که تصمیم میگیرید #ادامه دهید یا #تسلیم شوید...
❣اگه میخوای #موفق بشی باید از #نقطه امن خود #خارج شوی...
❣باید #مسئولیت تمامی مسیر و کارهای #خودتون رو #برعهده بگیرید و #جانزنید...
👈برای #موفقیت باید #صبور باشی
👈 #تلاش و #پشتکار داشته باشی
👈به خودت امید و #باور_قلبی داشته باشی که میتونی و از پسش بر میای...
✍ #فراموش نکن اگه #آسون بود همه #انجامش میدادند.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔴 #ثروتمند_شدن
🔷 ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺮﺩﻥ ﺟﺎﯾﺰﻩﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؛
🔶 اما ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻨﺪ
🙏 #ﺩﻋﺎ ﻭ #ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ #ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ #ﮐﺎﺭﮔﺸﺎ ﻧﯿﺴﺖ ؛
💠 ﺍﻓﺮﺍﺩ #ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ #ﺟﺎﯾﺰﻩﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ #پُراز_ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﯾﮏ #ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؛
💠 ﺍﻣﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩی که میخواهند #ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ واقعی شوند #ﻫﺪﻑﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ #ﺗﻼﺵ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ؛
💰 #ﺛﺮﻭﺕ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ #ﺷﺐ !
✍ و اما شما #مشهدیای گل #هدفمند و با #تفکر_مثبت دراین #پروژه #سرمایهگذاری کنید ...
تا #ثروتمندان واقعی شوید ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣﷽❣
کلیپ بسیار زیبا و آموزنده 👆
رویا
♦️هشیاری برتر
💠شما میتوانید رویاهایتان را زندگی کنید.!
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣
💸 #پول_از_کجا_می_آید؟
💸💸💸
💰پــول از باورهای شما خلق میشود،
🔹اگر بــاورت اینگونه است که درآمدم کفاف زندگیام را نمیدهد و هیچ راه دیگری جــز حقوق ماهیانه ام مرا به پول مورد نظرم نمیرساند،
🔮 باید بگویم مسیر را اشتـباه میروی؟
🔮 بــرگرد و اینگونه باورت را تغییر بده.
🔶 خداوند از هــزاران هزار راه پولی را که من درخواست نمودم در اختیار من قــرار میدهد،
🔶 او مرا در جهت درآمدودارایی و نعمتهای عــالی هدایت مینماید
🔹 و من پیشاپیش بابت اینهمه نعمت
🙏سپاسگزارم🙏سپاسگزارم🙏سپاسگزارم.
♦️ همه چیز به افکار، احســاسات و بــاورهایتان بستگی دارد،
♦️ به فــراوانی پول و ثروت در زندگیتان باور داشته باشید،
✍ خــودتان را لایق
🏡خانه آرزوهایتان،
🚘 اتومبیل رویاییتان
💳 و موجودی حساب دلخواهتــان بدانید.
👈 تا به شما داده شود،
😎 ذهن ثــروتمند، #ثروت جـذب میکند
😒😔😒 و ذهن #فقیر ، جــذب کننده فقر است،
☝️انتخاب با شماست.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵ بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند... آنقدر خوشحرال ب
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۶
گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید...
همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند...
چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم...
میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند...
همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد...
یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت...
ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند...
صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود...
اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود...
من_محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن...
محمدرضا خنده ای کرد و گفت:
-نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن...
-نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونارو بگردن...
-حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد...
-از دست تو!!!
بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه ها با باران زیبا تر میشود...
من_چه بارون قشنگی ...
-وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست...
لبخندی زدم و گفتم:
-خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم...
محمدرضا دستم را گرفت و گفت:
-شکر...
سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود...
آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم...
سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد...
پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود...
-محمدرضا...
-پیچوندیمشون...
-خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن...
بلند خندید و گفت:
-آدرسو بلدن خودشون میان...
-حداقل یکم آروم تر برو...
-چشم...
-دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم...
محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود...
نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت:
-فاطمه زهرا؟
-جان؟
-یه قولی بهم بده .
-چی؟
-هیچوقت تنهام نزاری...
لبخندی زدم و گفتم:
-قول میدم...
#ادامہ_دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد