📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۸ قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم... یک طبقه ی دیگر مانده
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۹
از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم...
بغض گلویم را میفشرد...
صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد...
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا...
دو مرتبه تکرار کردم:
-محمدرضاااااا...
به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد...
یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!!
-محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟
به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا...
از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند:
-خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!!
بی توجه به سمت اون سایه رفتم.
بلند گفتم:
-آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن...
یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند...
اینبار جیغ زدم:
-آقااااااااا....
اون سایه برگشت...
به یکباره فریاد زدم:
-محمدرضااااااااااا...
صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد...
در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم...
محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت...
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۹ از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کرد
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۰
به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طرف اتوبان کشید...
طوری که حس کردم به یکباره گردنم از جا کنده شد...
هم زمان با من ماشین با سرعت شدیدی از بغلم رد شد...
تمام فضای اتوبان پر شده بود از صدای بوق های کشیده...
محمدرضا فریاد زد؛
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
فقط نگاهش کردم...
اینبار با صدای بلند تر فریاد زد:
-باتوام میگم تو اینجا چیکار میکنی...جواب بده...چرا دست از سرم برنمیداری...
زدم زیر گریه و با فریاد گفتم:
-سر من داد نزن!!!!
-سرت داد میزنم....داد میزنم...چی از جون من میخوای؟؟؟؟؟
با گریه کنم:
-زندگیمو...
-زندگیتو برو جای دیگه پیدا کن...
-زندگی من همینجاست... تویی...تویی که بهم گفتی. خوشبختم میکنی تویی که بهم قول دادی کنارم باشی...تویی که عشق خودتو نمیشناسی...
-سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
-خدایااااااااااا...
-تو اگه قولتو فراموش کردی...من یادم نمیره بهت قول دادم تنهات نزارم...
ادامه دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
.
📣کلیک کنید برای صفحه اول👆
❤️ رمان : #منو_به_یادت_بیار
https://eitaa.com/Be_win/798
یک نکاه کنید👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۰ به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طر
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۱
-من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم...
محمدرضا_بس کن هر قولی دادی فراموش کن...برو...برو بزار زندگی کنم...برو از زندگی من بیـــــــــــــرون!!!!!
-من برم؟؟؟؟؟؟؟برم که تو زندگی کنی؟؟؟؟؟؟پس زندگی من چـــــــــــــی؟؟؟
فریاد زد:
-زندگی تو بمن چـــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟
نفسم را با شماره بیرون دادم...گریه امانم را بریده بود...
آرام و زیر لب گفتم:
-چون تو زندگی منی...
ساکت ماند...
از روی زمین بلند شدم.نگاهی به محمدرضا انداختم و از اتوبان رد شدم صدایی پشت سرم بلند شد.
-وایسا...میگم وایسا...صبر کن...
صدا نزدیک تر شد...
محمدرضا کنار من ایستاده بود...
بغضم را قورت دادم. از اتوبان گذشتیم...
بدون اینکه هیچ حرفی بینمان ردو بدل بشود.
سر خیابان که رسیدیم محمدرضا سکوت را شکست و گفت:
-منو ببخش...که سرت داد زدم...
اشک هایم را پاک کردم و با اخم همراه بغض گفتم:
-مهم نیست...اصلا مهم نیست... راحت باش...
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد...
-منم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-منم همونطور که میخوای...از زندگیت میرم بیرون...
سرش را بالا گرفت و بهت زده نگاهم کرد خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم:
-ببین... زندگی من که خراب شده...ولی خب راست میگی...نباید زندگی تورو خراب کنم...برای همیشه آسوده خاطر باش. فراموش کن که اینهمه مدت مزاحمت میشدم...همونطور که....فراموش کردی من کیم...
اشک در چشم های هر دومان نقش بسته بود...
لب باز کردم و آخرین کلمه را گفتم:
-خداحافظ...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۱ -من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم... محمدرضا_بس کن هر قول
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۲
قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم...
اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم...
چشم هایم از زور گریه می سوخت...
-خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔
خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم...
کنار خیابان ایستادم.
بعد از مدتی سوار تاکسی شدم...
در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم...
تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم:
بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد:
-الو فاطمه...
-سلام مامان.محمد اومد خونه؟
-سلام نه...پس کجایی...نگرانم...
-نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟
همان لحظه صدای آیفون بلند شد...
-فک کنم اومد یه لحظه وایسا...
-چی شد؟؟؟
-خودشه...پس...پس تو کجایی...
-من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟
-آخه اینطوری بی خبر رفتی.
-بعدا مزاحم میشم.
-مزاحم نیستی.اینجا خونته.
-چشم.
-برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود...
بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود...
روبه راننده گفتم:
-آقا من همی جا پیاده میشم...
-اینجا وسط خیابون خانم!!!
با تحکم گفتم:
-پیاده میشم.
-بفرمایین...
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن...
قدم اول را با ترس برداشتم...
قدم دوم.
قدم سوم.
و قدم های بعدی به سمت تالار...
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۲ قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم... اما انگار شبیه یک آهن
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۳
عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند...
همه خوشحال بودن...
کنار ایستادم به عروس نگاه میکردم...
خودم را به یاد آوردم وقتی کنار محمدرضا قدم برمیداشتم.
یک لحظه حس کردم خودم در مراسم خودم حضور دارم و از قبل میدانم قرار است تصادفی اتفاق بیفتد دلم میخواست به خودم هشدار دهم. به محمدرضا هشدار دهم.
+آروم تر رانندگی کن...با این ماشین نرو...ماشین ترمز میبره...
با چشم هایی اشک آلود سمت یکی از ماشین ها رفتم:
-خانم...
-بله؟؟؟
-بگید آروم رانندگی کنن...
-چی؟؟؟
-ماشینشون ترمز میبره.
صدای همسرش بلند شد.
-سمیه بیا اینور.چی میگه؟؟؟؟
-نمیدونم دیوونست...
من_دیوونه نیستم..اون فراموشی میگیره...
اون خانم و همسرش ازم دور شدن...
سمت یه خانم دیگه رفتم...
-خانم؟
-بفرمایین.
-بهشون بگین توی اون خیابون نپیچن...
-شما؟؟؟
-منم یه عروسم...
اون خانم هم ازم دور شد...
بغضم گرفت...
ترجیح دادم خودم رو قاطی نکنم...
کنار ایستادم به عروس و داماد نگاه می کردم...
زیر لب زمزمه کردم:
من تو شب بودنم نابود شدم...
-خداکنه هیچوقت عشقت فراموشی نگیره...
ادامه دارد....
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۳ عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند... ه
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۴
عروس و داماد سوار ماشین شدن...
همه در مردمک چشم من کوچک و کوچک تر میشدن...
تا جایی که دیگر نه صدایی شنیدم و نه تصویری دیدم...
یک گوشه نشستم و بلند بلند گریه میکردم...
با خودم میگفتم:
-دلم میخواد برگردم به شب عروسیم و هیچوقت توی اون ماشین نشینم دلم میخواد هیچوقت سرعت بالا نباشه...
کاش یکی بود بهمون میگفت...
صدای گوشیم بلند شد...
قسمت سبز رنگ را به طرف قرمز کشیدم صدایی از پشت تلفن بلند شد:
-فاطمه زهرا؟؟؟
-سلام مامان.
-سلام!!!دختر تو کجایی؟؟؟؟
از جایم بلند شدم.
-تو راهم دارم میام.
-دقیقا کجایی...
جلوی تالارم.
-تالار؟؟؟؟تالار عروسیت؟
با گریه گفتم:
-نه عروسی یکی دیگه...
-دختر تو داری با خودت چیکار میکنی .
-هیچی اومدم بهشون بگم مواظب خودشون باشن...
مادرم بغض کرد و گفت:
-بیا خونه باهم صحبت میکنیم...زود بیا خونه نگرانتم...
-باشه...
تلفن را قطع کردم دوباره سوار تاکسی شدم و به خانه برگشتم...
ادامه دارد....
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫