eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم و
۳۱ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن... حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟ -موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه... گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم... -سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید... حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت: حنانه_بقیشو بگو... -چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار... حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت: -بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟ -محمدرضا....... -محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟ زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم... حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟ -اونی که مرده منم حنانه... -چی میگی... -محمدرضا فراموشی گرفته... حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد... نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود... -وای فاطمه...وای... اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -بیا بشین... کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت: -یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری... -محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد... -فاطمه..... -آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۱ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش م
۳۲ حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت: -چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟ همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم: -تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟ سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم: -نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم... -فاطمه زهرا آروم باش... -من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم... حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند... -فاطمه... سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم... حنانه هم پا به پای من اشک میریخت... بعد از دقایقی گریه... کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم: -دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم... -فاطمه...تو باید زندگیتو پس...... نگذاشتم حرفش تمام شود: -حنانه... -بله؟ -برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم... -کجا میری؟؟؟ -خونه...خستم... -باشه...باهام در تماس باش... -باشه عزیزم... -مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو... لبخندی زدم و گفتم: -خداحافظ... دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۲ حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت: -چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوب
۳۳ سوار تاکسی شدم... دلم میخواست برم خونه ی خودم... همون خونه ی متروکه...بدون زندگی...بدون مرد و بدون زنی... دلم میخواد وقتایی که دلم میگیره برم اونجا...تا آروم شم... پاتوق تنهاییای من... دقایقی بعد روبه روی ساختمان ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم... هوا کمی تاریک شده بود... سرم را بالا بردم و به پنجره ی خانه مان نگاهی انداختم... ناگهان سرم داغ شد...یک لحظه شوک عجیبی بهم وارد شد... -برق خونه چرا روشنه!!!!!من که دیشب وقتی از خونه اومدم بیرون برقارو خاموش کردم... نکنه... نه...من برقارو خاموش کردم...پس چرا روشنه... به یکباره با تمام سرعتم سمت در دویدم و بعد از باز کردن در. پله هارا یکی دوتا تا خانه پشت سر هم گذاشتم... به در خانه که رسیدم کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم کفش هایم را به تندی از پاهایم در آوردم و گوشه ای پرت کردم... برق خانه روشن بود... -کسی اینجاست؟؟؟؟ صدایی نیامد... -پرسیدم کسی خونست؟؟؟ به آشپز خانه نگاهی انداختم پارچ آب و لیوان روی میز بود... سمت اتاق رفتم... کسی نبود اما متکای روی تخت به اندازه ی یک سر فرو رفته بودهمه .جای خانه را گشتم اما کسی نبود... به نفس نفس افتاده بودم... -یعنی کی اینجا بوده...دزد؟؟؟نه...دزد اگر اینجا بود یه چیزی می دزدید...هرکی بوده آشنا بوده... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۳ سوار تاکسی شدم... دلم میخواست برم خونه ی خودم... همون خونه ی متروک
۳۴ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه... موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم: -نه...نباید به خودش زنگ بزنم... گوشی ام را روی زمین پرت کردم... به سمت اتاق رفتم. روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون. نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم: -أه... نگاهم را به زمین دوختم... به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد -این چیه!!! نزدیک تر شدم و برش داشتم. -دکمه لباس!!! -صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز. دویدم سمت کمد و بازش کردم. -لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره... سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم. شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم... -سلام عزیزم. -سلام مامان جان خوبه حالت؟ -ممنون دخترم تو خوبی؟ -خوبم تشکر. مامان؟ -بله؟ -إم... کلید خونه ی مارو... -خب؟ -غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟ ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۴ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی
۳۵ -نه والا...ولی -ولی چی؟؟؟ -کلید محمدرضا که دست خودش نیست... اخم هایم را درهم فرو بردم. -پس دست کیه؟ -دست باباشه. با بغض گفت: -اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست... نفسی کشیدم و گفتم: -آره راست میگی... در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره... -إم راستی مامان جان... -جانم؟ -بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم. -آره عزیزم گوشی. بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده... صدایی از پشت تلفن بلند شد. -سلام دختر عزیزم. -سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟ -ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی. -شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام. -چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا. -نه نه.نمیتونم... -حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده -آخه... -منتظرتم. با بی میلی گفتم: -چشم. -فعلا خداحافظ بعد هم تلفن را قطع کردم... دندان هایم را روی هم فشار دادم... الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم! الان اگر برم بد میشه،هعی خدا... از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم... با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا