هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
❣﷽❣
☑️ دوست عزیز؛
✍ پروژه بزرگی برای اولین بار در ایران اجرا شده و هدف از این پروژه ارتقاء سطح رفاه اجتماعی است.
💎 فرصتی که این پروژه در این اوضاع سخت اقتصادی برایمان فراهم کرده را مغتنم بشمار...
👈چرا که از یکسو #کاهش هزینههای جاری" از طریق طرح تخفیفی #سفیرکارت،
👈و از سوی دیگر امکان #افزایش_درآمد" از طریق #پلان درآمدی،
♦️ دو کفه ترازوی رفاه اجتماعی است.
👈 #کاهش_هزینهها + #افزایش_درآمد = #رفـــاه
👈 پروژه همان چیزیست که امروز مورد نیاز جامعه و علیالخصوص همه عزیزان جویای کار و درآمد مستقل برای خود و عزیزانشان هستن برای رسیدن به اهداف و آرزوهایشان
👈 ما با فعالیت خود در پروژه و در حال انتخاب و استخدام سفیرانی که برای شروع کار و درآمدی شگرف برای خود و عزیزانشان هستند، درخدمتیم 👈 این فرصت طلایی را غنیمت بدان و از ابتدا با ما همراه شو...
برای ارتباط همکاری به منشی کانال پیم بدید
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۴ در را محکم پشت سرم بستم. پشت در ایستادم. نفسم را حبس کردم که صدای گ
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۵
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۶
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۶ -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم الان با این دع
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۷
مامان_مبارکه زندگی برگشتت.
از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم:
-ممنون مامان جونم.
خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد.
همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم.
چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
مادرم لبخندی زدو گفت:
-به به عروس خانوم گل.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟
-تو ماشین منتظره.
-پس بدو بریم.
-بریم.
از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن...
مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود.
مادرمحمدرضا_عروس خانون بالاخره اومدین.
خندیدم و گفتم:
-شرمنده دیر کردم.
-فدای سرت.
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۷ مامان_مبارکه زندگی برگشتت. از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گف
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۸
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
#پـــــایان❤️
#رمـانمـذهبـــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
اینم اخرین قسمت رمان منو به یادت بیار امیدوارم مورد پسندتون قرارگرفته باشد 😊☺️🌹🌹🌹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
.
📣کلیک کنید برای صفحه اول👆
❤️ رمان : #منو_به_یادت_بیار
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆