📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_شانزدهم درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت_هفدهم 🌺
چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
#ای_بر_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
🌸ادامه_دارد 🌸
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_هفدهم 🌺 چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت م
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_هجدهم 🌺
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم!
- قبول حق!
-شما کلاس چندمی عزیزم؟
- نهم!
- پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟
-بله!
- چه رشته ای؟
- معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
- لطف دارین!
- شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه!
خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها، مکبر پشت میکروفون صدایم زد...
🌸ادامه_دارد🌸
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
💰﷽💰
🌏 شغل پاره وقت بدون تجهیزات با درآمد میلیونی
❇️ درآمد بالا رو به شما اثبات میکنیم
❇️ سرمایه اولیه جهت ثبتنام
❇️ آموزشها بصورت رایگان
❇️ بدون محدودیت زمانی و مکانی
❇️ بهترین شغل پاره وقت با درآمد روزانه و ماهانه
❇️ یکبار ثبتنام برای تمام عمر
❇️ نحوه کار به صورت مستقیم و غیر مستقیم
❇️ پشتیبانی ۲۴ ساعته توسط مشاورین مجرب و همکاران حرفهایی
♦️بعضی موقعیتها زود دیر میشود‼️
👈برای کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر مراجعه کنید👇
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
❣﷽❣
♦️♦️ #توجه_توجه
🔴 هر کدوم از ما ممکنه در چندین نوع کانال عضو باشیم که بعضا فایده چندانی برای آیندهمون ندارند ولی به نظرم هر آدمی به یه کانال در حوزه 👇
#کارآفرینی، #اشتغالزایی، #درآمدوداریی و #پولوثروت هم نیاز داره.
👈 این کانال میتونه در این مقوله به همهمون کمک کنه🌹
♦️امتحانش مجانیه
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
✈️ اینجا💰میلیونر💰شوید💰حتی 💰میلیاردر💰شوید💰
💰﷽💰
🔴 دراین اوضای نابسامان اقتصادی و گرانی مملکت باید کاری کنید، #کارستون ،
♦️واقعا گاهی مشکلات باعث ناامیدی میشود که اینها هم با #توکل برخدا و تلاش مضاعف و مشورت با افراد #خُبره و #موفق قابل حل است.
⭕️ و آنقدر مادیات مهم هست که بهخاطر نداشتن ماشین ، خانه ، کار ، شغل ، درآمد ، بلاخص #پول ، یک عدهایی دچار جنون آنی میشوند، زندگی را برای خود و اطرافیان #سخت میکنن و به زمین وزمان #بدوبیراه میگن و #ناشکری میکنن،
❌ و توی #خیال_خودشون منتظر یه زنگ هستن❔بهشون بگن #یک_میلیارد پول برنده شدین⁉️فکر میکنن ممکنه #معجزهایی پیش بیاد و اونو خوشبخت کنه⁉️
♦️ باشه انقدر منتظر باش تا علف زیر پات سبز شه🌿🌿
🔵 کسی به #مراد_دلش میرسه که حرکتی انجام بده و تا زمانی که به مراد دلش نرسه #توقف نمیکنه، انسانی موفق میشه که بین رویا و هدف #تفاوتی قائل بشه و ميدونه با #نشستن و منتظر ماندن تنها #وقت خودش رو #تلف میکنه.
O بارهها گفتم، حالا هم میگم✍
🔴برای خلاصی از فقر بی پولی👇
✔️راهش نشتن و غر زدن نیست❗️
✔️راهش حرکت و تلاش هست❗️
🔹حالا که مثل قدیم نیست، با یک گوشی هم میتونی #درآمد_عالی کسب کنید. خرجی هم ندارد.
🔹حالا بیشتر کارها با اینترنت سروکار دارد،
✍مثل همین #پروژه که ما درآن فعالیت داریم
🔸روزی 2 الی 3 ساعت #تلاش دارد ان هم بیشتر #فکریست، زحمتی ندارد،
🔺 #20000هزار نفر کنار هم پشت به پشت هم دارن پول در میارن.... اونم حلالِ حلال
🔺 امتحانش را هم پس داده
✍ شما هم میتونید کاملا #تضمین شده از شر #بیکاری و #بیپولی خلاص شوید. و ما به شما قول میدیم بعداز #ثبتنام در #پروژه، بتونید از همین امروز #کارتان را شروع کنید، و به #درآمد باورنکردنی دست پیدا کنید
💙 دوست من
🔴 حالا بشین و از بی پولی نغ بزن ،
🔴 به زمینوزمان بد بگو ،
🔴 به دولت فحش بده ،
🔴 با خانواده بد تا کن،
🙏 برادرم ، خواهرم ، #مشهدی بزرگوار
💥 #فکرهای منفی رو بزار کنار،
💥کمی به #آینده خودت فکر کن،
💥 #دیگران به فکرت نیستن،
💥اگه #جوانی از الانه #آیندتو بساز،
💥اگه #مسنی آینده #بچههاتو بساز،
🦁 #جیگر داشته باش، مثل #شیر،🦁
😗 #ترس رو بریز دور، #قوی باش،💪
🌀کاری کن ، 5 سال 10 سال دیگه #حسرت دیگران را نخوری،
🌀یه جوری #زندگی کن برای همیشه از #فقر بیای بیرون و چند وقت دیگه #نعمتهایی که با کمک #خدا و با #تلاش خودت بدست آوردی، برای هر یک #هزاران_شکر گویی...
🗣 کلام آخر👇
✍اگر باسرمایهی خیییلی #اندک وناچیز بخواین کاری رو استارت بزنید و #درآمدمیلیونی کسب کنید❓
حالا وقتشه #عجله_کنید
✍ #پیشنهاد_منشی👇
🔴 #مشهدی_ی_سر_بِزن،
🔴 #و_ی_سوال_بًکن،
🔴 #بِری_تو_هیچ_ضرری_نِدره
🔴 #تازه_مشاورش_مجانیه
📣 ای فرصت استثنایی رِ از دست نِده ✅
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_هجدهم 🌺 وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک ک
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت_نوزدهم 🌺
- بله؟
- ببین حاج آقا چکارت داره؟
آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: سلام. کارم داشتید؟
سلام. ببخشید... راستش...
تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: اگه کاری دارید بفرمایید!
- عرضم به خدمتتون که...
با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: خانم صبوری! الان 6ماهه که من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود که میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای14-15 ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود که خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فکر میکرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید.
مکث کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت: روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شهید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم...
صدایش را صاف کرد و گفت: اینه که اگه... اجازه بدید... بنده با خانواده...بیایم خدمتتون...
مغزم داغ کرد.از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: شما درباره من چی فکر کردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟
- من...من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل کنم!
- شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست!
- من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر کنم!
بلند شدم و گفتم: آقای محترم! اولا من خانواده دارم، دوما اگه کاری دارید به پدرم بگید.
راه افتادم که بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: خانم صبوری! یه لحظه...لطفا...
🌸ادامه_دارد🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_نوزدهم 🌺 - بله؟ - ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیستم 🌺
تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ ...
با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم... لعنت به این احساس... ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه... خودت چادریم کردی... حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست...
خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر...
🌸ادامه_دارد🌸
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیستم 🌺 تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! ت
#بســـــم_اللهّ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_یکم 🌺
...نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید...
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما.... سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود... من هنوز آماده نبودم....
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد...
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
🌸ادامه_دارد🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💰﷽💰
✍اگر برای رسیدن به اهدافت تلاش نکنی آنوقت مجبور میشی ابزاری بشی برای دیگران تا به خواسته هاشون برسن
👈گاهی اوقات شرایط سخت میشه
اما سختیها اومدن تا خواسته هامون رو واضح تر بشناسیم👌🏼
☀️بدان بزرگترین پیشرفتها زمانی بوجود میان که به رنج برخورد کردی
🌀جاری باش حرکت کن
🌀زخمی بشو اما نا امید نشو
🌀خسته بشو اما نشین گریه کن
☀️باز حرکت کن
🌿نفر آخر شدن خیلی راحته
🌿فقیر بودن، تنبل بودن خیلی راحته
👌🏼 امــــا
👈تو بدنیا نیومدی که فقیر باشی
👈تو بدنیا نیومدی که بدبخت باشی
👈تو بدنیا نیومدی که ضعیف باشی
💪🏼از همین الان شروع کن
👈و همه چیز رو تغییر بده یادت باشه هیچ کس 👈مسئول زندگیت نیست نه پدر مادرت نه هیچ کس دیگر
👈🏿اولین قدم برای تغییر پذیرفتن تمام مسولیت زندگیت هست💯
👈🏿اگه بخوای منتظر کسی باشی به هیچ جا نمیرسی
👈🏿اگه با ایمان حرکت کنی امدادها بسراغت میان و رسیدن به اهداف برات آسان میشه👍🏻
☀️هر روز بخواه کمی بهتر از دیروز باش
☀️چرا که زندگی ارزششو داره
☀️تو فقط یکبار به دنیا میای طوری زندگی کن که به خودت افتخار کنی👏🏻👏🏻
✍هر لحظه ممکنه فرصت زیبای زندگی رو از دست بدی پس هیچ فرصتی رو از دست نده
🔴تا دیر نشده ......
👊 #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللهّ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_یکم 🌺 ...نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_دوم 🌺
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! 5سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا... همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم - شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ... خانم... صبوری...!
🌸ادامه_دارد🌸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_دوم 🌺 آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_سوم 🌺
...کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه...صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد...
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی...
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است...
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت...
🌸ادامه_دارد🌸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_سوم 🌺 ...کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_چهارم 🌺
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی... آقای نساج... بیاین...
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
- بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم " چشم" و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
🌸ادامه_دارد🌸
. #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅
شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید
💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام
زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_چهارم 🌺 پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_ششم 🌺
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما... نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
- من؟
- بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
- آخه...
- الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر...
دوباره مثل 5سال پیش مقتدایم شد...
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
- این یعنی چی درست حرف بزن!
🌸ادامه_دارد🌸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_چهارم 🌺 پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_پنجم🌺
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!... از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
- یعنی الان پیاده شون کنم؟
- بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
🌸ادامه_دارد🌸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_ششم 🌺 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_هفتم 🌺
بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و
راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی... ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد...
🌸 ادامه_دارد 🌸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆