eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ، صف به صف به طرف شیاطین حمله کردند نیروهای انسانی و اسلامی هم پس از پی ریزی نقشه جنگ ، در سوریه ، عراق ، لبنان ، اردن و ترکیه ، با شیاطین درگیر شدند اسرافیل و گروهش ، در حرم حضرت معصومه و رودقم ، به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند حسین هم بی وقفه و به صورت شبانه روزی ، با متخصصین اسلحه سازی ، روی ساخت اسلحه ، کار کردند حسین ، قطعه الله را درون اسلحه ، جاسازی کرد . اسلحه را آزمایش کردند ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد فشنگهای معمولی را در اسلحه قرار دادند و تیراندازی کردند اما غیر از شلیک معمولی تیر ، باز هم اتفاق خاصی نیفتاد حسین ، ساعت ها روی فعال کردن اسلحه ، فکر کرد . تا اینکه به یاد نوشته های آیت الله مرعشی افتاد ؛ متولی حرم ، وقتی قطعه حضرت زهرا را در آب رودخانه انداخت ، دوتا ویژگی داشت اول ایمان او به قدرت حضرت زهرا ، نه لوح ، چون او نمی دانست که آن چوب ، قطعه ای از لوح حضرت نوح بود دوم اینکه هنگام انداختن چوب ، یا زهرا گفت حسین با قلبی آرام ، بلند شد و به طرف اسلحه رفت اسلحه را گرفت و باز کرد ، قطعه الله را خارج کرد و به طرف لبهای خود ، بالا آورد ، آن قطعه را بوسید و سرجای خودش گذاشت نگاهی به ماشین سوخته وسط پادگان انداخت به خداوند عزوجل ، متوسل شد و نیت کرد که آن را منفجر کند با ایمان به قدرت خداوند عزوجل ، آرام یا الله گفت و شلیک کرد که ناگهان ، ماشین منفجر شد و حسین به زمین افتاد مسیحیان و یهودیان ، از سراسر جهان ، به کمک ایران آمدند به دستور علما ، همه مسلمانان جهان ، متحد شدند سرخ پوست ها و سیاه پوست ها هم ، از آمریکا و سایر کشورها ، خود را به روسیه رساندند و از آنجا به طرف لبنان و سوریه ، برای کمک به مسلمانان حرکت کردند همه پیروزی ها برای حزب شیطان بود چون شیاطین ، در انسانها نفوذ می کردند ، و قلب و روح و فکر آنها را تسخیر می کردند و آنها را به یک شیطان ، تبدیل می کردند ساروز هم ، با استفاده از انگشتر ، همه جا را به آتش کشید و انسانها را ، با شدیدترین باد ، به عقب می راند به کمک همین باد ، نظم و یکپارچگی نیروهای مسلمان را ، متلاشی می کرد همچنین نیروهای خود را ، به دور دستها ، منتقل می کرد امکان مبارزه مستقیم با شیاطین ممکن نبود آنها هم نامرئی می شوند هم می توانند درون انسان نفوذ کنند هم آتش ، تسخیر آنها بود هم باد تعداد انسانهایی که مسخر شیاطین شدند ، روبه افزونی بود ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تحویل جبرئل داد حسین ، استفاده از اسلحه را به جبرئیل آموزش داد و گفت : هرچه سریعتر ، آن را به دست سردار سلیمانی برسانید حسین ، چهار قطعه دیگر لوح را از جبرئیل تحویل گرفت و به طرف کارگاه اسلحه سازی برگشت و به سرعت پنج اسلحه دیگر درست کرد اسرافیل و گروهش ، پس از جستجوی فراوان ، بلاخره قطعه حضرت زهرا را نیز پیدا کردند و آن را تحویل حسین دادند حسین همه اسلحه ها را ، تحویل قوی ترین نیروهای سردار سلیمانی داد ارواح و اجنه و شیاطین ، که با سلاح معمولی نابود نمی شوند ، به راحتی با این سلاح نابود شدند امام خامنه ای ، نامه کوتاهی به فرماندهان ابلاغ کردند و در آن فرمودند : اولا ، بدانید که مبارزه امروز ما ، مبارزه مذهبی و دینی و جغرافیایی نیست ، بلکه مبارزه کفر در مقابل ایمان و جنگ حزب الله و حزب شیطان است دوما ، شیاطین از ذکر خدا ، می ترسند ، از یاد خدا ، فراری اند ، پس در همه شهرها ، اذان و قرآن پخش کنید . سوماً ، دائماً وضو داشته باشید چهارم ، همیشه در حال ذکر گفتن باشید پنجم ، صلوات بفرستید ششم ، به اهل بیت توسل کنید هفتم ، فقط به خدا توکل کنید هشتم ، از خوردن لقمه حرام ، پرهیز کنید و نهم ، از دعوا و اختلاف و جدل ، بپرهیزید و با هم ، در مقابل یک دشمن ، بجنگید صدای اذان و قرآن و دعا ، از همه مساجد و مدارس و ساختمان های بزرگ و خانه ها ، بلند شد به خاطر همین ، تعداد زیادی از شیاطین ، نمی توانستند وارد شهرها شوند و به ناچار در بیابان ها و خارج شهرها ، با متحدین اسلام می جنگیدند ‌ فرمانروای جن ها ، به همه اجنه دستور داد ، تا به هر قیمتی که شده ، انگشتر سه سنگ را به دست آورند سربازانی که ذکر خدا می گفتند ، کمتر آسیب می دیدند متحدین ، همه تلاش خود را برای کاهش پیشروی شیاطین ، به کار بردند اجنه هم برای به دست آوردن انگشتر ، همه حیله های خود را به کار بردند اما ساروز ، توانست آنها را شکست دهد سردار سلیمانی ، با حسین تماس گرفت و گفت : حسین جان ! لطفا در کمترین زمان ، یک لباس آهنی برام درست کن و در آن لباس ، برای لوح حضرت نوح ، یه جایی تعبیه کن حسین بی معطلی کار خود را شروع کرد ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣ آرامش شب نصیب کسانی باد که دعا دارندادعا ندارند نیایش دارند نمایش ندارند حیادارندریاندارند رسم دارند و اسم ندارند... 🌹شبتون آروم و در پناه خدا🌹 🌸آرامش شب نصیبتون🌸 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده بود پس از دو شبانه روز کار بی وقفه ، لباس و سلاح آهنی آماده شد هر شش قطعه را آوردند و کنار هم گذاشتند شش قطعه به هم جذب شدند و تبدیل به یک لوح واحد شدند حسین آن لوح را ، درون لباس آهنی قرار داد و لباس را توسط اسرافیل ، به دست سردار سلیمانی رساند سردار پس از پوشیدن لباس ، نیت کرد که پرواز کند ناگهان پرواز کرد سردار ، تمرین پرواز و مبارزه با این لباس را ، آزمایش کرد وقتی کاملا آماده شد به طرف ساروز ، پرواز کرد ساروز ، به سمت سردار ، آتش پرتاب کرد سردار چند بار از آتش ها ، سوخت و به اطراف پرتاب شد و باز هم بلند شد ساروز ، باد شدیدی به طرف سردار فرستاد ، سردار سلیمانی هم ، اولش به همه جا پرتاب می شد تا اینکه کاملا مسلط شد و یاد گرفت که چگونه باد را دفع کند سردار ، سپری نیت کرد که به شکل عدد هفت بوده و از جلو تیز باشد تا بتواند باد را بشکند ساروز ، بزرگترین گلوله آتشی خود را به طرف سردار شلیک کرد . سردار هم با سپر آهنی ، آتش را دفع کرد سردار نگاهی به اطراف کرد سپس شن ها و خاک و سنگها را بلند کرده و به طرف ساروز ، پرتاب کرد ساروز ، به خاطر شن و خاک ، چشمانش را بسته بود سنگها هم به بدنش ، آسیب رساند سپس سردار ، درخت ها را از جا قطع کرد و به طرف ساروز ، پرتاب کرد ساروز هر کدام از درخت ها را که دفع می کرد ، یکی دیگر از درخت ها به سمتش می آمد درخت ها ، ساروز را خسته کرد و در نهایت توسط درخت ها به زمین افتاد ساروز باد شدیدی را فرستاد اما سردار توانست آن باد را مهار کند ، و برعلیه خودش استفاده کند به وسیله آن باد ، ساروز را مثل فرفره ، چرخاند او را پایین و بالا برد او را به چپ و راست پرت می کرد ساروز ، گیج و خسته و کوفته شده بود خیلی عصبانی شده بود ، به باد دستور داد تا سردار را روی کف زمین بچسباند سپس دور تا دور او را ، حلقه ای از آتش درست کرد آتشی بزرگ به ارتفاع یک ساختمان ده طبقه ، بر پا کرد سردار سلیمانی ، جلوی هم رزمانش ، در آتش می سوخت همه انسانها و فرشته ها و جنیان خوب ، با دیدن آتش گرفتن سردار ، به گریه و زاری افتادند نیروهای سردار ، با بی تابی و گریان ، می خواستند خود را به دل آتش بزنند تا سردار را نجات دهند اما دیگر نیروها و جنیان ، جلوی آنان را گرفتند دور تا دور آتش ، متحدین بودند که مثل مادری که بچه خود را از دست داده ، گریه می کردند و بعضیا به خاطر شدت ناراحتی ، به خاک و زمین ، چنگ می زدند ساروز با خنده و قهقهه گفت : کار دنیای شما ، دیگر تمام است ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت بیستم ( آخر ) در حالی که متحدین گریان بودند و شیاطین ، خندان ناگهان ، از وسط آتش ، سردار سلیمانی ، پرواز کنان بیرون آمد از زنده بودن سردار ، شیاطین متعجب و بهت زده و متحدین ، شاد و خوشحال و گریان بودند ساروز با تعجب و عصبانیت ، به سردار گفت : چطوری از این آتش ، زنده بیرون آمدی ؟! سردار با لبخند گفت : به آتش گفتم : به حق سید علی خامنه ای ، کونوا برداً و سلاماً آتش هم به احترام نام امام خامنه ای ، بنده را نسوزاند ساروز به شیاطین رو کرد و دستور داد که همه با هم ، به سردار حمله کنند سردار مثل فرفره ، به دور خود چرخید آنقدر سریع و با قدرت چرخید که یک گردباد قوی در هوا درست کرد شیاطین را در هوا چرخاند ناگهان یک مرتبه ایستاد و دستانش را باز کرد شیاطین هم هر کدام به یک گوشه ای پرتاب شدند با اشاره سردار ، فرشته ها و جنیان مسلمان ، به طرف ساروز ، حمله ور شدند فرشته ها ، دست راست او را گرفتند و جنیان ، دست چپش را و سردار سلیمانی ، به سرعت انگشتر را از دست ساروز خارج کرد ساروز ، به زندان سرکشان فرستاده شد ارواح سرگردان هم ، به دنیای خودشان برگردانده شدند به دستور فرمانروا ، اجنه کافر را ، در زندان اجنه ها ، انداختند سردار سلیمانی و نیروهایش ، به طرف بیت المقدس رفتند ، و آنجا را از وجود شیاطین ، پاکسازی کردند اسرائیل را نابود کرده و همه فلسطین و شهرک های اسرائیلی ، به دست حکومت فلسطین افتاد یمنی ها هم بر آل سعود غلبه کردند ، و حکومت شیعی درست کردند و منتظر ظهور امام زمان عج شدند دوباره آرامش نسبی ، در دنیا حاکم شد فرشته ها به آسمان برگشتند و اجنه هم به دنیای خودشان رفتند و دروازه اجنه ، برای همیشه بسته شد 💠 🔹 پایان 🔹 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره انگیزه تیتراژ آغازین مجموعه‌ی «خونه‌ی مادربزرگه» 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💢( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 👆( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 💥رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041 🔻تمام زندگی من 👇داستان 26 https://eitaa.com/zekrabab125/34182 💠تخیلی 👇زمین داستان 27 https://eitaa.com/zekrabab125/34373
. ♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده 👆
.. ♦️بیش از 600 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ﷽ ❣ خدا رو شکر داستان تخیلی به پایان رسید امیدوارم که لذت برده باشید ان‌شاءالله از فردا 📌رمان شماره 28 واقعی 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🖌بنام 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور برایتان در کانال قرار میدهم امیدوارم مثل دیگر رمانها خوشتون بیاد التماس دعای خیر و فرج ♥️ اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج ♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور مقدمه «تقدیم به گروهبان عراقی ولید‌فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت. نمی‌دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم می‌کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود «و ما رایته الا جمیلا» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور جنگ آن‌قدر طول کشید تا بزرگ شدم چهارده‌ ساله بودم که به جبهه رفتم ! حالا شانزده ساله شده بودم و در واحد اطلاعات دیده بان بودم، کارم رصد کردن خطوط دشمن بود. از چند روز قبل شایعه شده بود دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی علی یوسفی سوره را دیدم. در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذراندیم.فکر نمی‌کردم علی را در جزیره مجنون ببینم. با هم خاطرات گذشته را مرور می‌کردیم . علی می‌گفت : بعد از فتح خرمشهر قبل ازینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه، عراقی ها دو خرمشهری را در باغچه‌‌ی خانه‌مان خاک کرده بودند ! بعد می‌گفت : «با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقت‌ها با رفاقت‌های توی شهر فرق میکنه ،عُمر دوستی‌ها کوتاهه، دوستات شهید میشن خیلی زجر میکشی، ماها باهم بودنمون کوتاه و دست خودمون نیس، دست تیر و ترکش‌های دشمنه !» بعد از گفتگویی از علی جدا شدم. شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. ساعت سه و ربع بامداد در یک چشم به‌هم‌زدن آسمان جزیره صحنه‌ی آتش و انفجار شد.خمپارانداز‌ها ، کاتیوشاها و توپ‌های دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیره‌ی شمالی و جنوبی مجنون جاده و پدخندق آتش می‌ریخت.به خاطر تحریم‌هایی که شده بودیم از نظر مهمات ، امکانات و ادوات نظامی کمبودهای زیادی داشتیم.ساعت چهار و نیم بامداد عراقی‌ها سوار بر قایق به سمت جاده خندق پیشروی کردند. باید دکل را ترک می‌کردم، تویوتا لندکروز «خسرو مرتب فرمانده‌ی تیپ» ، بر اثر انفجار‌های پی‌در‌پی آبکش شده بود. شیشه‌هایش خرد شده بود و یک لاستیک هم سوارخ شده بود. تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت : شهدا را کاری نداشته باشید فعلا مجروحان را سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود.در مدتی که جبهه بودم حجم آتش به این سنگینی ندیده بودم ! ساعت حدود شش صبح بود که دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد. یکی از گروهان‌های گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود. ولی‌پور دودل بود مرا به عنوان بلدچی جلو بفرستد، فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمیخواست جلو بروم. میترسید شهید شوم. با اصرارم قانع شد مرا جلو بفرستد و من عازم شدم . .. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از طلوع خورشید بچه‌ها نماز صبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آن‌ها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دست‌هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپاره‌ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می‌شود ! چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور می‌کردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچه‌ها در همان ده، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت‌ نوشتند. تیربارچی‌ها و تک‌تیراندازهای دشمن خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کم‌عمق سمت چپ جاده عبور می‌کردیم.هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید می‌شد جنازه‌اش همان‌جا می‌ماند. راه افتاديم ... در همان چند قدم اول خمپاره‌ای توی کانال کنار بچه‌ها خورد.سه، چهارنفر از بچه‌ها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله‌ی حزینش دل را به درد می‌آورد.یکی از بچه‌ها به نام هدایت‌الله رکنی خم شد پیشانی‌اش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد. بچه‌هایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شده‌ایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با راننده‌اش آتش گرفته بود ! عراقی‌ها چراغچی را تصرف کرده بودند.با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما می‌رسید، نه مهماتی! عراقی‌ها سعی می‌کردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . .. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدند. نمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند. چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد . چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد. درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند، که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم. رکنی با صدای بلند می‌گفت مواظب پشت سرمان باشیم،حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم.تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند. باورم نمی‌شد تنها بمانیم.امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم، نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیه‌ای، بدون عقبه، آب غذا و . . . امروز فقط ایمان و اراده‌ی بچه‌ها می‌جنگید. بچه‌ها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل ‌می‌کردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده ‌می‌کردیم. با اینکه آقای محسن رضایی دستورعقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچه‌ها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند.هیچ‌کس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمدحسین حق‌جو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حق‌جو به او گفته بود ما تا گلوله آخر می‌جنگیم. حق‌جو بهمان گفت : می‌دانم چرا شما دلتون نمی‌خواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها سپرده‌ام . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از 
❣ ﷽ ❣ 📣 ⁉️ ، بعد بابت اینکه در این نكردی ، خییییییییلی میخوری تا بابت كارهايی كه كردی‼️ 💸 💸 💯از 4000 همشهری فعال💯 ❗️ ❗️ 💰 با 1500000 هزار تومان➕ 9% مــالیات 135000 هزار تـومان جهت برای تمام 💰3جـلسه‌ی 2سـاعتی آمـوزش 💰 بدون و مکانی 💰 پاره وقت با درآمد و 💰 ۲۴ساعته توسط مجرب حرفه‌ایی ✍🏼 نتیجه نهایی ⁉️ اين بـه واســطه از انفرادي بيشتر ميدهد مشاغل انفرادي بدليل‌محدوديت زمان، سرمايه نيروي‌ انــساني و مكان. محكوم به درآمد محدود است 💰 %100 با میگم يا در اين تجارت مستمر فعاليت كنيد، يا در ديگر به اميد زندگي مرفه كنيد 💵 الان و به اگر امروز به مـــدت 3 ســال به اين نكنيد ميشويد 30سال به زندگي تمكين كنيد 30 سال كار از 8 صبح تا 3 بعد از ظهر با حــقوق زير 🎯 کجا میتونید با این گذاری کنید و بگیرید 💰باکمک و خودت طی آینده به حــقوق در ماه برسید.ان‌شاءالله ☑️ گلم در ثبت‌ بزن ❗️تا بعدها حسرت نخوری❗️ 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند.شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود.شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود.شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند.به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم ! دولادولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلو می‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم.نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم،ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم. عراقی‌ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند.هدایت الله به بچه‌هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه‌ی عراقی‌ها را گرفته بودند گفت : هر کس فرمانده‌ی خودشه، هر جوری می‌دونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمی‌گردیم، ما تو محاصره‌ایم، یا شهید می‌شیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه ، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه‌ها را بگیرید. بیشترهمراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت.محمد اسلام‌پناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود.استخوان‌های دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخم‌هایش را بستیم، گفت :‌ جان ما فدای یه تار موی امام.تا لحظه‌ای که جان داد، قرآن می‌خواند. درگیری شدت گرفته بود،دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمی‌آمد. شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو می‌کردم تقدیرم به اسارت ختم نشود. آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند.فکر کردن به سرنوشت جزیره‌ی مجنون عذابم می‌داد. توی کانال با بچه‌ها لحظه‌ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچه‌ها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلوله‌ی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور مهماتمان رو به اتمام بود. تنهای بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه در تماس بود.فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تا بچه‌ها را پشتیبانی کنند.بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود. سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد ! صدای عراقی‌ها شنیده ‌می‌شد، نمی‌توانستم از او جدا شوم.نگاهم به چهره‌اش بود که با آرامش خاصی گفت : السلام علیک یا اباعبدلله . . . اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیه‌گاهش باشد.در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناری‌ام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لب‌هایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد! صدای هلهله و شادی عراقی‌‌ها به گوش می‌رسید. آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می‌تابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینه‌اش روی نی‌ها بود.تا زنده بود، نی‌ها را چنگ می‌زد که غرق نشود ! شش نفر مانده بودیم ! عراقی‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود،جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سی‌متر شده بود . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد