eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 64 ✏️صبح روز بعد، ده ها ماشین به پادگان زبدانی آمد. "رفعت اسد" برادر رئیس جمهور سوریه که مرد شماره ی دو سوریه به حساب می آمد، برای عرض خیرمقدم به رزمندگان ایرانی آمده بود. در میدان صبحگاه، رفعت اسد پشت تریبون رفت. بسیجیان در انتظار شنیدن حرف های او بودند: -نه تنها من، بلکه مردم مظلوم سوریه و لبنان و فلسطین از آمدن شما به وجد آمده اند. غرق حیرتیم. چون می دانیم که کشور شما هنوز در حال جنگ است. اسرائیل از شما خیلی هراس دارد. چون از زمان ورود شما آنها جرئت نکرده اند که هواپیماهایشان را برای بمباران به سوریه سرازیر کنند. اما کشورهای مسلمان و به خصوص عرب زبان هنوز به یاری ما نیامده اند. کویتی ها در تب و تاب جام جهانی فوتبال هستند. عراقی ها دم از نبرد با اسرائیل می زنند، اما هواپیماهایشان به شهرهای شما حمله می کنند. سعودی ها و اردنی ها و مصری ها فقط به دعا برای پیروزی ما بسنده کرده اند. دعا به چه کارمان می آید؟ ناموس ملت عرب و مسلمان در خطر است. لبنان در حال تبدیل شدن به یک فلسطین دیگر است. برادران ایرانی! حالا ما و شما به زودی، دوش به دوش هم علیه صهیونیست ها می جنگیم و قدرت اسلام را به رخ آنها می کشیم." با تکبیر بسیجیان، پادگان به لرزه درآمد. رفعت اسد از پشت تریبون کنار رفت و به همراه احمد و همت و رضا چراغی به اتاق فرماندهی رفت. رضا به سعید قاسمی گفت: "آقا سعید، به نظرت ما کی وارد عمل می شیم؟" سعید چانه اش را خاراند و گفت: "مطمئن باش حاج احمد بیکار نمی نشینه. مطمئنم که الان با رفعت اسد درباره ی همین موضوع حرف می زنه." رضا غرق در فکر به همراه سعید قاسمی به سوی خوابگاه روانه شد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🔴 👈شروع رمان جدید بنام 🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 1 تا 7 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30789 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 8 تا 13 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30836 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 14 تا 19 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30876 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 20 تا 26 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30934 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 27 تا 33 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30993 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 34 تا 40 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31053 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 41 تا 47 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31104 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 48 تا 54 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31154 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 55 تا 61 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31220 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 62 تا 64 👆
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 65 ✏️رضا عصبانی بود. خون خونش را می خورد. بی هدف قدم می زد و با کلافگی به ساعت مچی اش نگاه می کرد. هر چند لحظه به در پادگان نگاهی می انداخت. اما دوباره به راه می افتاد و با مشت به کف دست می کوبید. دستی بر شانه اش سنگینی کرد. برگشت. محسن نورانی بود. صورت رضا عرق کرده و سرخ بود. پوست زیر چشمش می پرید و چشمان سرخش خبر از بی خوابی می داد. محسن گفت: "چی شده رضا؟" رضا لب گزید و گفت: "نگرانم؛ دارم سکته می کنم!" محسن دست رضا را گرفت و گفت: "تو که اینقدر کم طاقت نبودی سید خدا." -اگر چشمم به حاج احمد بیفته... یعنی خدا کنه سالم برگردند. نمی دونی چه زجری می کشم. -خب اخوی، تو خودت شاهد بودی که هزار بار حاج احمد به شناسایی رفته و الحمدالله صحیح و سالم برگشته. -فرق می کنه آقا محسن. اون موقع تو ایران بودیم. با هم بودیم. اما اینجا چی؟ تو خاک غریب. اونم شناسایی تو دل دشمن؛ صهیونیست ها، که به خون امثال حاج احمد تشنه اند. مگر دیشب نشنیدی اخبار فارسی فالانژها چی می گفت؟ نشنیدی که برای سر بچه بسیجی ها جایزه گذاشته اند؟ الان یک هفته س که اینجا اومدیم. از همون شب اول حاج احمد و حاج همت و سعید قاسمی به همراه عباس کریمی هر شب خدا می روند شناسایی. تو نمی دونی تا اونها برگردند، من چی می کشم. به کنار شیر آب رسیدند. نورانی دست رضا را کشید و گفت: "اول بیا یه مشت آب به سر و صورتت بزن. بعدش، یادت باشه که مرگ و زندگی ما دست خداست. هر چی مقدر باشه همون می شه. ثالثا باید مواضع صهیونیست ها شناسایی بشه تا بتونیم بهشون ضربه بزنیم." همهمه ای از طرف در پادگان بلند شد. رضا به سرعت به سوی در پادگان دوید. ماشین احمد وارد پادگان شد. هنوز ماشین ترمز نکرده بود که رضا به آن رسید و در سمت راننده را باز کرد. احمد غرق در حیرت به رضا که به سینه اش چسبیده بود نیم نگاهی انداخت و بعد به همت و سعید قاسمی و عباس کریمی که عقب نشسته بودند نگاه کرد. آنها هم متعجب بودند. بر دیوار اتاق قاب عکس امام و آرم سپاه پاسداران جا گرفته بود. احمد به برگه های مفابلش خیره شده بود و عباس کریمی و همت آهسته با هم صحبت می کردند. سعید قاسمی تنها نشسته بود. همه منتظر بودند که احمد صحبت کند. در اتاق باز شد و رضا به همراه علی موحددانش وارد شدند. احمد سر بلند کرد و به آن دو گفت: "چرا دیر کردید؟" رضا گفت: "خیلی دنبالشون گشتم." احمد گفت: "حالا بنشینید که خیلی کار داریم." رضا می خواست از اتاق خارج شود که احمد صدایش کرد و گفت: "تو هم باش سید رضا." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 66 ✏️رضا خوشحال و متعجب زانو به زانوی موحددانش به دیوار تکیه داد و نشست. احمد گفت: "حدود یک هفته س که ما به سوریه اومده ایم. توی این مدت بیکار ننشستیم. قبل از هر حرفی، من یه تحلیل درباره ی اوضاع این چند روز عرض کنم. از روزی که ما وارد سوریه شده ایم، اسرائیل آتش بس یک طرفه اعلام کرده. اما این کار یک حربه ی تبلیغاتیه. یک جور پوشش آبرومندانه برای عقب نشینی تاکتیکیه. نیروهای وابسته به صهیونیست ها(یعنی فالانژها) یا همون حزب کتائب تبلیغات وسیعی رو شروع کرده. این گروه عامل برافروختن آتش جنگ های داخلی لبنان در سال 1354 بود که توسط یک سرگرد شورشی به نام سعدحداد اداره می شد. این گروه و حتی صهیونیست ها تا روزی که ما وارد سوریه شده ایم، برای منطقه ی سوریه و لبنان بخش فارسی نداشتند. اما الان یک هفته س که با ورود ما، یکهو بخش های فارسی زبان رادیوهاشان شروع به کار کرده و محور تبلیغاتشون هم علیه ایرانی هاست. به ما برچسب آتش بیار معرکه می زنند و ادعا دارند که ما اومده ایم لبنان رو اشغال کنیم. حالا ما با چند دشمن در چند جبهه باید بحنگیم. صهیونیست ها و فالانژها و بعضی گروه های وابسته به اسرائیل. البته این آتش بس که گفتم، به طور مطلق رعایت نمی شه. صهیونیست ها هر وقت بخوان، روی مواضع برادران سوری آتش می ریزند و هواپیماهای شناسایی شون مرتب در حال جاسوسی اند. الان درگیری در مناطق فلسطینی نشین لبنان و به خصوص در بیروت و حومه اش به شدت جریان داره. پس آتش بس یک حربه و نیرنگ برای صهیونیست هاست. الان شهرهای مهم لبنان مثل صور و صیدا و قلعه ی شعیب به دست صهیونیست ها سقوط کرده. نیروی زمینی اسرائیل کلا ده لشکر زرهی داره و لشکر پیاده نداره. بیشترین اتکای صهیونیست ها به نیروی هوایی شون و مانور زمینی تانک های مدرنشونه. ما که ترسی از نبرد با تانک ها نداریم؛ کار کشته ایم. جنگ کردستان بهترین تجربه برای ماست و می تونیم به راحتی با اونها تو این مناطق بجنگیم. اصل موضوع اینجاست که صهیونیست ها تا به حال نیرویی که در برابرشون مقاومت کنه ندیده اند. یعنی متاسفانه هیچ نیرویی ندیده اند. روش کارشون هم اینجوریه که هواپیماهاشون با یک رشته بمباران، نیروهای طرف مقابل رو متفرق و زمینگیر می کنه و بعد با مانورهای سریع و هجومی، با اتکا به رعب و وحشت در دل مردم و اهالی منطفه پیشروی می کنه. به تعبیر صریح بیشترین کاری که صهیونیست ها طی این مدت کرده اند، ایجاد رعب و وحشت توی دل اعراب بوده. پس ما باید در دو جبهه بجنگیم در جبهه اول با رعب و وحشتی که اونها توی دل مردم انداخته اند، و در جبهه ی دوم، جنگ با صهیونیست ها. به اعتقاد من، جنگ با صهیونیست ها خیلی راحت تر از جنگ با عراقی هاست. چون صهیونیست ها به جنگ زمینی وارد نیستند و فقط به نیروهای زرهی و هوایی متکی هستتد. چکیده ی کلام این که مدت ها پیش برادران لبنانی برای آمیل هابر، یکی از سران ارتش اسرائیل تله گذاشته اند. در هفته ای که گذشت، ما هم به کمکشون رفتیم و با شناسایی و کنترل دقیق رفت و آمد اون شخص تونستیم به راه حل مطمئن و دقیقی برسیم. امشب برای کشتن و یا اسارت آمیل هابر به طرف بیروت می ریم. البته بی سروصدا و مثلا به قصد زیارت حضرت زینب(س)." رضا سر بلند کرد و گفت: "فضولیه حاجی، اما با کدام سلاح و مهمات؟ ما حتی یه سرنیزه و کلت هم نداریم." احمد گفت: "حرف شما درسته. متاسفانه نمی دانم چرا برادران سوری به ما کم لطفی می کنند. بی خبر رفتن ما هم به خاطر همین موضوعه. لبنانی ها قبلا فکر همه چیز را کرده اند. سلاح و مهمات موردنظر را از آنها می گیریم. برادران لبنانی جنگجوتر از سایر اعراب هستند. به خصوص شیعیان که روحیه ی نزدیکی با ما دارند. تا دو ساعت دیگه آماده ی رفتن می شیم. با هیچ کس حرفی نمی زنید. حالا بروید به سلامت." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 67 ✏️نیمه های شب بود که جیپ احمد به مقر رزمندگان لبنانی رسید. علی اشمر به پیشوازشان آمد و به فارسی به آنها خوشامد گفت. احمد و همراهانش وارد مقر شدند. چند جوان به پیشوازشان آمدند. اشمر آنها را معرفی کرد: -برادر محمدعبدالحمید؛ ایشان اردنی هستند. برادر محمدگولدن. اشمر به جوان مو بور و چشم آبی که به صورت احمد لبخند می زد اشاره کرد و گفت: "ایشان از آمریکا آمده اند. تازه مسلمان شده اند."ض از میان جمع معرفی شده سه نفر اردنی و آمریکایی و عراقی بودند و پنج نفر دیگر لبنانی بودند. علی اشمر به خودش اشاره کرد و گفت: "من هم علی محمداشمر هستم. پدرم لبنانی و مادرم ایرانی است." در اتاق دور یک نقشه نشستند. علی اشمر گفت: "به امید خدا، فردا سر ساعت نه و سی دقیقه صبح کارمان را شروع می کنیم. قبلا با روستائیان اطراف هماهنگ کرده ایم. مردمی که به ما کمک می کنند، اکثرا از خانواده ی شهدا هستند. برادر احمد، ما منتظر شنیدن حرف های شما هستیم." احمد بار دیگر سوالات دقیقی از زمان ورود و مکان هایی که آمیل هابر و همراهانش از آنجا می گذرند پرسید و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "دیگر دارد وقت نماز می شود. نماز را که خواندیم حرکت می کنیم." برای رضا نماز خواندن در کنار محمدگولدن و جوان عراقی صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمدگولدن در سجده شانه هایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه ی دعایش را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند. چند رشته تپه ی سنگی کبود بود و بعد یک باغ سیب. رضا دوربین را چرخاند. سیب های سرخ درشت، لابه لای شاخه های سرسبز، چون لامپ هایی سرخ بود. نسیم خنکی وزید و برگ ها را به لرزه درآورد. از دور صدای مبهمی آمد. رضا گوش تیز کرد و دوربین را به عباس کریمی داد. دلش شور می زد. فقط عباس و او روی آن تپه ی کم ارتفاع پناه گرفته بودند و کسی در اطرافشان نبود. رضا به احمد و بچه های دیگر که در لباس کشاورزان لبنانی در میان درخت ها سرگرم چیدن سیب بودند، نگاه کرد. صدا نزدیک تر شد. رضا دوربین را از کریمی گرفت. احمد و گولدن را دید که گاری پر از جعبه های سیب را به میان جاده می برند. از کمرکش جاده سه خودرو در قاب دوربین رضا ظاهر شد. یک بلیزر و دو جیپ نظامی. بلیزر در میان دو جیپ نظامی حرکت می کرد. احمد گاری را چپ کرد و سیب های سرخ و درشت در جاده ولو شد. نفس رضا بند آمد. کریمی با سلاح سیمیونوفش نشانه گیری کرد و رضا دعایش کرد. رضا چشم از احمد و گولدن برنمی داشت. ماشین ها به نزدیکی گاری واژگون شده رسیدند و توقف کردند. از جیپ جلویی یک سرباز پیاده شد و به طرف گاری رفت. رضا صدایش را نشنید. اما از دور می دید که او همراه با حرکات تند دستش چیزی می گوید. احمد و گولدن خیلی آرام و صبور سیب ها را در جعبه می گذاشتند. سربازی که آستین بلوز فرم زیتونی رنگش را تا بالای آرنج بالا زده بود، بیشتر سروصدا کرد. مرد دیگری از جیپ جلویی پیاده شد. کلتش را از کمر درآورد و مسلح کرد. رضا به عباس کریمی نگاه کرد. کریمی دوربین روی اسلحه را تنظیم می کرد. رضا دوباره به طرف گاری نگاه کرد. مرد مسلح به طرف گولدن نشانه رفت. صدای شلیک گلوله از بغل گوش رضا بلند شد و مرد به پشت بر زمین افتاد. احمد به سرباز دیگر حمله کرد. از میان درخت ها چند نفر دیگر به سوی جاده آمدند و به طرف ماشین ها شلیک کردند. چند نظامی از جیپ ها و بلیزر پایین پریدند و به سوی دو طرف جاده شلیک کردند. کریمی چند بار دیگر شلیک کرد. رضا طاقت نیاورد. بلند شد و از تپه پایین دوید. کریمی از پشت سر صدایش کرد اما او توجه نکرد. صدای تیراندازی بیشتر شد. به نزدیکی جاده رسید. بلیزر از جا کنده شد و از میان دو جیپ کنار کشید و سرعت گرفت. اما لحظه ای بعد لاستیک های عقبش ترکید و چپ شد و به درخت ها خورد. رضا به احمد و دیگران رسید. درگیری تمام شده بود. احمد به طرف بلیزر که به پهلو افتاده بود رفت. چرخ هایش به سرعت می چرخید. احمد در بالایی بلیزر را باز کرد و مرد مجروحی را بیرون کشید. علی اشمر جلو آمد و گفت: "زود باشید. تا صهیونیست ها نرسیده اند، باید برویم." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 68 ✏️رضا با سروصدا و بگومگوی تندی که از اتاق احمد می آمد، از خواب پرید. چشمانش را مالید و به اطراف نگاه کرد. حالا صداها را واضح تر می شنید. بلند شد و در اتاق را باز کرد. کنار در بسته ی اتاق احمد، دستواره عصبانی ایستاده بود. رضا به طرفش رفت و سلام کرد. دستواره زیر لب جواب سلام را داد. رضا گفت: "چی شده آقا دستواره؟" دستواره به اتاق اشاره کرد و گفت: "رفعت اسد آمده. صداش رو نمی شنوی؟" رضا گوش تیز کرد. صدای تند رفعت اسد می آمد و بعد مترجم می گفت: "شما بدون هماهنگی با ما حق عملیات نداشتید. کی به شما گفته بود بروید و آمیل هابر را اسیر کنید؟" احمد هم با صدای بلند گفت: "ما کاری رو کردیم که شما باید زودتر می کردید. به این بنده ی خدا بگو چرا می ترسی. اگر همان روز اول شما از صهیونیست ها زهر چشم می گرفتید، اونها جرات نمی کردند به کشورتون حمله کنند." مترجم از زبان رفعت اسد گفت: "به شما مربوط نیست که ما چه می کنیم. شما مهمان ما هستید. باید صبر کنید تا زمان موعود برسه و..." احمد با صدایی که می لرزید گفت: "ما برای مهمانی به سوریه نیومده ایم. هنوز تکلیف جنگ ما با صدام یکسره نشده. ما می گیم اگر جهاد برای حفظ اسلام باشد، بچه های پونزده، شونزده ساله ی مسلمان می تونند مثل شیر به مواضع اشغالی جولان حمله کنند و گوش سربازان اسرائیلی رو بگیرند و اونها رو با خفت تو خیابون های دمشق بچرخونند. مثل همان کاری که بسیجیان ما در خرمشهر با کماندوهای بعثی کردند. مثل همان کاری که ما و لبنانی ها با آمیل هابر کردیم." رفعت اسد سعی در آرام کردن احمد داشت. اما احمد حرف آخر را زد: -تعارف بسه! اگه به هر علت قراره حضور ما در سوریه صرفا در حد وجه المصالحه و یک جور برگ برنده تو مذاکرات سیاسی باشه، ما اهلش نیستیم. ما به ایران برمی گردیم. اگر اعراب یک جو همت داشتند، صهیونیست ها هیچ وقت جرات نمی کردند به فلسطین و لبنان و سوریه حمله کنند. در اتاق باز شد و رفعت اسد و همراهانش از اتاق خارج شدند. رضا کنار کشید و به دیوار تکیه داد. رفعت اسد رو به مترجم کرد. مترجم حرف های رفعت اسد را برای احمد برگرداند: -آمیل هابر را به ما بدهید! احمد پوزخند زد و گفت: "اگه عرضه اش رو دارید، برید و یک سرباز اسرائیلی بیارید تا من آمیل هابر رو دو دستی تقدیمتون کنم." رنگ صورت رفعت اسد به تیرگی گرایید و به سرعت رفت. خستگی در چشمان احمد موج می زد. رو به همت که پشت سرش از اتاق خارج می شد، گفت: "با سفارتمون توی دمشق هماهنگ کن. باید زودتر برگردیم." احمد به اتاق برگشت. رضا هنوز به دیوار تکیه داده بود. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 69 ✏️دمشق خاموش بود و در تاریکی فرو رفته بود. رضا به ندرت تک و توک عابری را می دید که به سرعت در حرکت بود. رضا و احمد و همت سوار بر جیپ به بارگاه حضرت زینب(س) رسیدند. وارد بارگاه شدند. وضو گرفتند و قدم به صحن مبارک گذاشتند. تا اذان صبح در حرم بودند. نماز صبح را که خواندند، بیرون آمدند و به سوی پادگان زبدانی راهی شدند. هوا به شدت گرم بود. به پادگان که رسیدند چشم رضا به یک اتومبیل دودی رنگ سفارت ایران افتاد. هنوز از جیپ پایین نیامده بودند که مرد کت و شلوارپوشی به طرفشان آمد. رضا او را شناخت. "سیدمحسن موسوی" بود؛ کاردار اول سفارت ایران در لبنان. سیدمحسن با هر سه روبوسی کرد. احمد گفت: "خیر باشه آقا سید. برای خداحافظی اومدی؟" سیدمحسن گفت: "حقیقتش، مطلب مهمی پیش آمده." -چی شده؟ -از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلمات نشین بیروت رو محاصره می کنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که می خوان به سفارت ایران هم حمله کنند. می دونی چیه حاجی، نباید پرونده های سفارت ما به چنگشون بیفته. احمد کمی فکر کرد و گفت: "پس بهتره زودتر راهی بشیم." سیدمحسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: "نه حاجی، خطر داره." همت گفت: "اجازه بدید از نیروهای سوریه کمک بگیریم." احمد سر تکان داد و گفت: "نه. لازم نیست. من و آقای موسوی تنها می ریم!" رضا عصبانی شد. -نه حاجی. چرا تنها. ما هم می آییم. سیدمحسن گفت: "ماموریت ما غیرنظامیه. بهتره لباس شخصی بپوشید." احمد به طرف ستاد رفت. رضا به همت نگاه کرد و گفت: "حاجی، نذار حاج احمد تنها بره." همت سرخ شده بود. احمد با لباس شخصی آمد. بلوز مدل چینی و شلوار جین پوشیده بود و کتانی سفیدی به پا داشت. رو به همت گفت: "من زود برمی گردم. تا برگشتنم بچه ها رو برای بازگشت به ایران آماده کن!" رضا با بغضی در گلو گفت: "من هم میام!" -لازم نکرده. کم کم نیروهای دیگر هم دور آنها جمع شدند. جوانی که دوربین عکاسی به دست داشت، جلو آمد و گفت: "حاجی من رو که می شناسید؟ کاظم اخوان هستم. عکاس روزنامه جمهوری. من رو هم ببرید. می خوام عکس تهیه کنم." رضا کاظم را به یاد آورد. او را در خرمشهر دیده بود. احمد به سیدمحسن نگاه کرد. سیدمحسن موافق بود. احمد به جمع نگاه کرد و گفت: "تقی رستگار کجاست؟" تقی از میان جمع جلو آمد. احمد گفت: "تو رانندگی ات خوبه. همراه ما بیا." تقی، شادمان قبول کرد. احمد رو به همت گفت: "من رفتم. حلالم کنید." همت با صدای لرزانی گفت: "حاجی، بیروت لونه ی گرگ ها شده. تنها نرو. اجازه بده چند نفر همراهتون بیان." -مگه نشنیدی آقای موسوی چی گفت؟ این ماموریت نظامی نیست. سیاسیه. همت با احمد روبوسی کرد. احمد به طرف رضا آمد. رضا عقب عقب رفت. برگشت و جمع را شکافت و به سوی ساختمان ستاد دوید. دوست نداشت با احمد خداحافظی کند. عصبانی بود و حال خودش را نمی فهمید. به ساختمان ستاد رسید و به طرف در نرده ای پادگان برگشت. اتومبیل دودی را دید که از پادگان خارج شد. زانویش لرزید. نشست و سر بر کاسه ی زانو گذاشت و هق هق کرد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 70 ✏️رضا تکیه به دیوار نشسته بود و بی هدف به آسمان خیره مانده بود. گرمای آفتاب، مستقیم به او می تابید و صورتش خیس عرق بود. اما در حال خودش نبود. لبانش پوسته داده بود و کاکل ژولیده اش چون گندمزاری آشفته می نمود. چشمانش سرخ و خشک بود؛ مانند گلویش. زانو به سینه چسبانده بود و دستانش را روی زانو قلاب کرده بود. حضور کسی را در نزدیکی حس کرد. کریمی، کنارش رو پنجه نشست. صدای عباس گرفته بود. چشمانش هنوز خیس بود. عباس دست بر شانه ی رضا گذاشت و گفت: "سیدخدا، دیگه بسه. خودت رو کشتی. بلند شو بریم تو." رضا مات و منگ نگاهش کرد. عباس لب گزید و گفت: "خودش گفت به خدا توکل کنید. هنوز امید هست. خبر رسیده که حاجی زنده س، پس هنوز امید هست. با لبنانی ها هماهنگ کردیم." عباس زار زد: "حاجی که فقط برای تو نبود. حاجی برای همه بود. برای من؛ برای همت؛ نورانی؛ حاجی پور؛ بسیجی ها؛ مردم ایران؛ امام. بس کن دیگه. سیدرضا! تو را به جدت به خودت بیا." عباس سر به شانه ی رضا گذاشت. رضا موهای پرپشت عباس را چنگ زد. دهان باز کرد. صدایش به پیرمردها می ماند. -باید نجاتش بدیم. هرجور که شده. عباس سر بلند کرد. شادمان و گریان گفت: "حتما. همه تلاش می کنیم حاج احمد رو نجات بدیم. توکل به خدا. حالا بیا بریم." رضا به کمک عباس کریمی از جا بلند شد. احساس می کرد پشتش خمیده است. جوان باشی و پیر، داغ برادر چنین است! همت سر به زیر داشت. کلمات جویده و به زحمت از دهانش درمی آمد. انگشتان دراز و کشیده اش با تارهای موکت سبز رنگ اتاق بازی می کرد. رضا چراغی هم کنار همت بی قرار می نمود و هرچند لحظه عینکش را برمی داشت و شیشه ی تر شده از عرق را پاک می کرد. -امید همه بعد از خدا به برادران لبنانی است. من با علی اشمر صحبت کردم. اونها هم حالی مثل ما دارند. احمد فقط برای ما عزیز نبود. اونها گفتند هر کاری از دستشون بربیاد، انجام می دند. تا اینکه امروز صبح خبر داد که به چند نفر از ما برای عملیات احتیاج دارند. سوژه ی عملیات هم اسارت یکی از سرکردگان مارونی هاست که احمد اسیرشون شده. همین بعدازظهر حرکت می کنیم. برادرانی که اسمشون خوانده نمی شه بدونند هر کی به ماموریت می ره، نماینده ی کسان دیگه هم هست." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 71 ✏️بیروت شهر جنگزده. ساختمان های ویران و کوبیده. صدای شلیک گلوله ها و انفجارها یک لحظه هم قطع نمی شد. گردوغبار انفجارها نیمه ی جنوبی شهر را در چنبره گرفته بود. علی اشمر دو رشته طنابی را که دور کمر رضا حلقه شده بود، محکم به میله های کناری وانت گره زد. رضا تایید کرد. علی اشمر سراغ خودرو دوم رفت. همت راکت انداز بر دوش مثل رضا وسط وانت گره خورده به دو رشته طناب منتظر بود. علی اشمر گفت: "حرکت می کنیم." در خودروهای دیگر علی موحددانش و سعید قاسمی و عباس کریمی تیربار و کلاشینکف به دست ایستاده بودند. محمد گولدن رانندگی خودرو حامل رضا را بر عهده داشت و مبارز عراقی و اردنی و چند لبنانی دیگر یا راننده بودند و یا در کنار راننده، سلاح به دست نشسته بودند. علی اشمر خودرو را روشن کرد و در یک لحظه پنج خودرو به سرعت به حرکت درآمدند. رضا محکم و استوار تیربار را در مشت می فشرد. چند خیابان را گذراندند. چند توپ و خمپاره در کنار خودروها منفجر شد، اما خودروها با همان سرعت کوچه ها و خیابان ها را می گذراندند. مردم جنگزده از مقابل خودروها کنار می رفتند. از جلوی یک ایست بازرسی گذشتند. رگبار گلوله ها بدنه ی یکی از خودروها را سوراخ کرد. همت شلیک کرد. موشک زوزه کشان به دیوار کناری ایستگاه بازرسی خورد. خودرو علی اشمر ترمز کرد و خودروهای دیگر هم پشت سر او متوقف شدند. علی اشمر و محمدگولدن به همراه عباس کریمی و دو لبنانی دیگر به سوی یک ساختمان یورش بردند. رضا بی قرار به اطراف نگاه می کرد. از دور یک جیپ به سرعت به سویشان می آمد. رضا شلیک کرد. ماشین به راست پیچید و با همان سرعت دوباره به سویشان آمد. رضا ماشه تیربار را رها نکرد. شیشه ی جلوی جیپ خرد شد. پای رضا تکان خورد. انگار که برق گرفته باشدش. ناخودآگاه پایش جا خالی کرد. اما دو رشته طناب محکم او را سر پا نگه داشت. رضا به پایش نگاه کرد. دو گلوله به زیر زانوی رضا خورده بود و خون می جوشید. جیپ نزدیک شد. همت شلیک کرد. قبل از انفجار جیپ دو نفر از آن بیرون پریدند. اما ماشین شعله ور روی یکی از آن دو چپ شد و نفر بعد به کوچه ی کناری دوید. علی اشمر و دیگران از ساختمان بیرون زدند. یک نفر روی کول عباس کریمی بود. علی اشمر پشت فرمان نشست دیگران هم سوار شدند. خودروها به سرعت حرکت کردند. از خیابان کناری چند جیپ سر رسیدند و به سوی آنها شلیک کردند. رضا به چپ و راست کشیده می شد و شلیک می کرد. موحددانش و سعید قاسمی هم جواب گلوله ی تعقیب کنندگان را می دادند. علی اشمر فرمان چرخاند و ماشین وارد یک کوچه ی تنگ شد. رضا دست به کمر برد و نارنجک بیرون کشید. ضامنش را به دندان گرفت و بعد به وسط کوچه پرت کرد. دومین خودرو تعقیب کنندگان در حال گذشتن از روی نارنجک بود که منفجر شد و کوچه بسته شد. رضا به اولین خودرو شلیک کرد و دو گلوله به شکمش خورد. حالا بدن رضا معلق و آویزان در میان دو رشته طناب در وسط وانت تاب می خورد. رضا چشم باز کرد. همت بالای سرش بود و با نگرانی نگاهش می کرد. لب های رضا به زحمت باز شد. -آب! همت تنزیب خیس را به لب های رضا چسباند. رضا تنزیب را میان دندان گرفت و مکید. سینه و گلویش از عطش می سوخت. ضعیف و ناتوان روی تخت بیمارستان افتاده بود و هنوز گیج بود. به همت نگاه کرد. سرش دوران داشت و حالت تهوع داشت. -چی شد؟ حاج احمد چی شد؟ همت لب های رضا را دوباره خیس کرد و گفت: "استراحت کن رضا جان. بعدا می گم." رضا مچ دست همت را ناتوان در پنجه گرفت. سوزن سرم در رگ روی دست راست رضا فرو رفته بود. کیسه ای هم به دست چپش وصل بود. یک لوله ی باریک از بینی اش به معده رفته بود و گلوی خشک رضا را بیشتر می خراشید. -حاجی، تو را به خدا بگو چی شد. حاج احمد رو دادند؟ همت به موهای پریشان رضا دست کشید و گفت: "دیر جنبیدیم سیدرضا. اسرائیلی ها یک ساعت قبل از حمله ی ما حاج احمد رو از مارونی ها خریده بودند. حاج احمد حالا تو چنگ صهیونیست هاست!" رضا ناباورانه به همت نگاه کرد. اشک از کنار چشمانش بیرون زد. همت لبخند زد و گفت: "اما باز هم ناامید نیستیم." رضا توان حرف زدن و پرسیدن نداشت. همت گفت: "آمیل هابر هنوز تو چنگ ماست. من بعدا میام. سعی کن زودتر خوب بشی. خداحافظ." رضا سرش را در بالش فشار داد و چشمانش بسته شد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 72 ✏️ده روز بعد، وقتی رضا به پادگان زبدانی رسید که همت و چراغی و دیگران می خواستند برای مبادله ی اسرا به سوی بیروت بروند. رضا هنوز ناتوان بود و مجبور بود با عصا حرکت کند. اما به زخم شکمش فشار می آمد. رضا هر چند قدم می ایستاد و نفس تازه می کرد. همت به پیشوازش رفت و گفت: "چطوری مرخص شدی سیدرضا؟ تو هنوز حالت خوب نشده." رضا لبخند محزونی زد و گفت: "دیگه خوب شده ام. می بینید که. می تونم راه بیام." حاجی پور پیشانی رضا را بوسید و گفت: "من می دونم، طاقت نیاورده. خودش رو برای استقبال از حاج احمد رسونده." رضا نگاهش کرد و لبخند زد. همت گفت: "بیا سوار شو. دیگه باید راه بیفتیم." رضا کنار سعید قاسمی نشست. خودروها حرکت کردند. رضا پرسید: "پس آمیل هابر کجاست؟" همت که جلو نشسته بود گفت: "علی اشمر و دوستانش می آرندش." رضا گفت: "پس بگو چرا ما هیچ وقت غیر از روز اول ندیدیمش." همت برگشت و گفت: "حاج احمد فکر همه چیز رو کرده بود. اگر آمیل هابر دست ما بود، ممکن بود زیر فشار دیپلماتیک سوری ها از دست بدیمش." سعید قاسمی گفت: "باز خدا پدر این سوری ها رو بیامرزه که واسطه رد و بدل کردن حاج احمد و آمیل هابر شدند." رضا به سعید نگاه کرد و گفت: "جدی می گید؟" -آره. اونها واسطه شده ان. -چه فایده ای برای اونها داره؟ همت گفت: "از دلهره شون کم می شه. ما که داریم از اینجا می ریم. اونها می خوان ما با خاطره ی خوش به ایران برگردیم." رضا سر تکان داد و گفت: "خاطره ی خوش!" به مقر لبنانی ها رسیدند. علی اشمر و دوستانش به همراه آمیل هابر که دستانش بسته بود به آنها ملحق شدند. علی اشمر حال رضا را پرسید و رضا جویای حال محمدگولدن شد. علی اشمر گفت: "حالش خوب است. در مقر ماند." -از اون مارونی که اسیرش کردید چه خبر؟ -سه روز بعد آزادش کردیم. اما محمدگولدن و یکی از بچه ها دو روز بعد محل کارش را با یک آر.پی.جی به هوا فرستادند. رضا خندید. علی اشمر گفت: "بچه های ما با دیدن شما سرحال شده اند. به قول حاج همت مثل شما بی ترمز شده اند." رضا بیشتر خندید. همت از آینه ی ماشین به رضا نگاه کرد و خندید. علی اشمر به جلو نگاه کرد و گفت: "داریم می رسیم. اون هم ماشین سوری ها." رضا رد نگاه علی اشمر را گرفت. چند استیشن نظامی سوری هم پشت سرشان به راه افتاد. رضا به عقب برگشت و گفت: "نمی دونم چرا دلم شور می زنه." سعید قاسمی گفت: "باید خوشحال باشی. داریم به پیشواز حاج احمد می ریم." رضا زیر لب ذکر گفت. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 73 ✏️شش خودرو آن سوی دیوار فروریخته بود و خودرو ایرانی ها و سوری ها این سو دیده می شد. سربازان مسلح صهیونیست و سوری در دو طرف رو به یکدیگر ایستاده بودند. انگشت ها بر ماشه و نگاهشان دوخته به هم. علی اشمر آهسته گفت: "کاش ما هم سلاح آورده بودیم." همت گفت: "لازم نیست. سوری ها هستند. تازه شرط صهیونیست ها مسلح نبودن ماست." رضا گفت: "پس چرا شروع نمی کنند؟" یکی از درجه داران سوری با قدم های محتاط به سوی صهیونیست ها رفت. یک صهیونیست هم از آن سو به طرفش آمد. به یکدیگر رسیدند و مشغول گفتگو شدند. افسر سوری در حین صحبت، دستانش را تند تند تکان می داد و به ایرانی ها و لبنانی ها اشاره می کرد. افسر صهیونیست با خونسردی نگاهش می کرد و حرفی نمی زد. رضا غرید: "چقدر لفتش میدن." درجه دار سوری به سوی آنها آمد. همه پا به پا شدند. منتظر بودند بدانند چه شده شده و چرا مبادله ی اسرا آغاز نمی شود. درجه دار سوری با علی اشمر صحبت کرد. لحن گفتگوی آن دو پس از لحظه ای تند شد. علی اشمر با عصبانیت به همت گفت: "اون نامردها می گن اول شما آمیل هابر رو بدید، تا ما حاج احمد رو بدیم." رضا طافت نیاورد و با صدای بلند گفت: "غلط کرده اند. می خوان نارو بزنند." همت با ناراحتی گفت: "یعنی چی؟ قرارمون که این نبود. قرار شد از طرف ما آمیل هابر حرکت کنه و از اون طرف حاج احمد بیاد و در یک زمان از کنار هم بگذرند و به دو طرف برسند." علی اشمر ناراحت گفت: "چاره ی دیگه ای نیست. باید زودتر مبادله رو تمام کنیم. ممکنه هلی کوپتر صهیونیست ها تو کمین مون باشه." همت با اشاره ی دست به علی اشمر اجازه داد که آمیل هابر را آزاد کند. علی اشمر آمیل هابر را به افسر سوری سپرد. آن دو به راه افتادند. همت سریع جلو رفت و دست آمیل هابر را گرفت و برگشت رو به علی اشمر گفت: "بهشون بگو ما می خواهیم حاج احمد رو ببینیم." درجه دار سوری با ناراحتی به سوی صهیونیست ها رفت. یک سرباز اسرائیلی به دستور مافوقش به سوی یکی از خودروها رفت و درش را باز کرد. رضا احساس کرد که دارد آتش می گیرد. قلبش به شدت می تپید و خون به صورتش دویده بود. چشم تنگ کرد. حاج احمد دست بسته از خودرو پیاده شد. رضا طاقت نیاورد. سر به شانه ی سعید گذاشت و غریبانه گریست. سعید هم دست کمی از رضا نداشت. حالا اکثر ایرانی ها و لبنانی ها می گریستند. درجه دار سوری به همراه آمیل هابر به سوی صهیونیست ها رفت. قلب رضا از شادی می تپید. حاج احمد در پنجاه متری آنها بود. آمیل هابر سوار یکی از خودروها شد. از داخل یکی دیگر از خودروها پنج افسر دست بسته ی سوری پیاده شدند و به راهنمایی یک اسرائیلی به این سو حرکت کردند. علی اشمر جلو دوید و فریاد کشید. اما کار از کار گذشته بود. حاج احمد به داخل ماشین هل داده شد. سوری ها اسیران آزاد شده شان را سوار ماشین کردند. رضا خم شد و یک تکه سنگ برداشت و به سوی صهیونیست ها پرت کرد. همت جلو دوید، اما رگبار گلوله جلو پایش زمین را شخم زد. سوری ها از این سو و صهیونیست ها از سوی دیگر به سرعت حرکت کردند. رضا خشمگین و گریان فریاد زد: "نامردها. گولمون زدند. حاجی رو بردند." علی اشمر سرش را به بدنه ی ماشین کوبید. پیشانی اش شکافت و خون بیرون زد. همت شکسته دل گفت: "برمی گردیم." صهیونیست ها دیگر دور شده بودند. همت گفت: "باید زودتر برگردیم. بدون سلاح، هر لحظه ممکنه تو کمین دشمن بیفتیم." رضا سر بر شانه ی علی اشمر گذاشت و زار زد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 74 ✏️امروز در پانزدهمین سالگرد اسارت احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، تقی رستگار مقدم و کاظم اخوان؛ خانواده آنها و بسیجیان و مردم همیشه در صحنه، در برابر دفتر نمایندگی سازمان ملل در تهران، دست به تحصن می زنند. این تعرض تروریستی و راهزنانه نسبت به اعضای یک گروه دیپلماتیک خارجی، طویل المدت ترین گروگان گیری سیاسی در تاریخ معاصر جهان به شمار می رود. رضا نگاه از روزنامه گرفت. "هما" بچه بغل وارد اتاق شد و سلام کرد. رضا نگاهشان کرد و جواب سلام داد. در دست پسرش، احمد یک پاکت نامه بود. هما گفت: "نامه ی آقاجونه. پستچی آورد." هما، احمد را زمین گذاشت. احمد به سوی رضا آمد و پاکت را به طرف او گرفت. رضا او را در آغوش گرفت و بوسید. پاکت نامه را از دستش گرفت. هما گفت: "ناهار حاضره. می آیی؟" رضا پاکت را باز کرد و گفت: "اومدم." کاغذ نامه را درآورد و خواند: "دلبندم، رضاجان. سلام. حالت چطور است؟ عروس و نوه ی نازنینم احمد چطور است؟ نمی دانی چقدر دلم برای پسرت پرپر می زند. دوست داشتم پیش شما بودم و در کنار پسر و عروس و نوه ام زندگی می کردم. دست احمد را می گرفتم و به خبابان و پارک می بردم و مثل همه ی پدربزرگ ها از بلبل زبانی و راه رفتن نوه ام لذت ببرم. اما دریغ و افسوس." احمد دست انداخت تا نامه را بگیرد. رضا لپ احمد را کشید. بلند شد و به آشپزخانه رفت. احمد را به هما سپرد و به حیاط رفت. "الان چند روز می شود که از فرانسه برگشته ام. یک سر به سفارت ایران رفتم. اول خیلی می ترسیدم. اما رفتم. رضا جان، من از خدا می خواهم دوباره به ایران برگردم. اما هم خجالت می کشم و هم به شدت می ترسم. آخر تو نمی دانی اینجا درباره ی ایران چه می گویند. همه می ترسیم. دیگر همه از هم می ترسیم. هیچ کس به دیگری اطمینان ندارد و اگر کسی حرفی از بازگشت به ایران بزند، به بزدلی و جاسوسی متهم می شود. اما من پیه همه ی این حرف ها را به تنم مالیده ام. دوست دارم این چند روز آخر عمرم را در سرزمین خود باشم. حتی اگر در گوشه ی زندان باشد. من زندانی بودن در کشورم را به آزادی در اینجا ترجیح می دهم. دوست دارم وقتی می میرم، مثل مش حسین و سیده خانم در امامزاده عبدالله دفنم کنند. دیگر سرت را به درد نمی آورم. نمی دانم هنوز از من بدت می آید یا نه. اما من از تمام کارهایی که کرده ام نادم و پشیمانم. پدر پیرت را حلال کن. به امید روزی که دیدارها تازه شود و من اگر شده، حتی ساعتی در کنار شما باشم. وقتی می میرم، کسی باشد که چشم ها و دهانم را ببندد و دو رکعت نماز برایم بخواند." رضا نامه را تا کرد. به اتاق عمو حسین نگاه کرد. چقدر دلش برای آنها تنگ شده بود. به آشپزخانه برگشت. هما زیرچشمی نگاهش می کرد. رضا متوجه ی نگاه او شد. سر بلند کرد و به چشم های هما نگاه کرد. هما گفت: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" رضا اشتها نداشت. بشقاب غذا را پس زد و گفت: "آقاجون سلام رسونده. شاید به زودی برگرده." شادی به چهره ی هما دوید. -من جایی کار دارم. امروز برای همین از اداره مرخصی گرفتم. -کجا می ری؟ -امروز سالگرد اسارت حاج احمده. بچه ها قراره جلوی نمایندگی سازمان ملل جمع بشن. -منم می یام. رضا خندید و گفت: "تو از من بسیجی تری. پس زود آماده شو حرکت کنیم." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت آخر ✏️عده ی زیادی به همراه خانواده ی چهار اسیر، در برابر دفتر نمایندگی سازمان ملل جمع شده بود. پارچه نوشته هایی درمورد محکومیت این عمل صهیونیست ها دیده می شد. اکثر بسیجیانی که آمده بودند، مثل زمان جنگ لباس رزم به تن داشتند. رضا احمد را بغل گرفته بود. با افسوس به بسیجیان نگاه می کرد. جای خالی خیلی ها را در میان آنها می دید: حاج همت، حاج عباس کریمی، رضا چراغی، حاجی پور، بهمن نجفی، موحددانش، ناهیدی، نورانی و... . یک نفر او را به اسم صدا زد. برگشت. سعید قاسمی بود. سعید، خندان به طرفش آمد و روبوسی کرد. احمد را از رضا گرفت و گفت: "ماشاءالله چه گل پسری شده!" احمد غریبی کرد. سعید احمد را به رضا برگرداند و گفت: "نخواستیم بابا! مثل باباش گوشت تلخه!" رضا خندید و گفت: "چه خبر آقا سعید؟ کی از لبنان اومدی؟" -چند روزی می شه. راستی می دونی کی رو دیدم؟ باور نمی کنی. -کی رو دیدی؟ -محمدگولدن! یادت میاد؟ جزء گروه علی اشمر بود. رضا با تعجب گفت: "جدی می گی؟ مگه محمد بوسنی نبود؟" -چرا. اما دوباره برگشته به لبنان. خیلی سلام رسوند. -امان از این روزگار، آقا سعید. چه روزهایی با هم تو بوسنی و لبنان داشتیم. -یادش به خیر. زود گذشت. -اما تلخ گذشت. سعید گفت: "من هر جا که قدم می گذارم، حاج احمد رو می بینم. نمی دونم چرا اینقدر این بشر تو ذهنم زنده س. باور کن خیلی جاها انگار از نزدیک دیدمش. تو خیبر، بدر، والفجر هشت، کربلای پنج، شلمچه، حلبچه، مرصاد، بوسنی، سارایوو. اصلا انگار هر جا قدم می گذارم قبل از من، حاج احمد اونجاست. انگار هنوز دل حاج احمد برای دفاع از مسلمونهای دنیا می تپه. به خدا اگر یه ذره از غیرت و جرات حاجی رو مسلمونها داشتند، کار به اینجا نمی رسید که تو هر گوشه ی دنیا به مسلمونها ظلم بشه." سعید قاسمی گفت: "راستی خوب شد دیدمت. یک بنده خدا در به در دنبالت می گردد." رضا با تعجب گفت: "کی؟" -صبر کن. الان این جاها بود. آهان. پیداش کردم. آقای صمدی. محمد. بیا اینجا! جوانی 19، 20 ساله، چهارشانه و قد بلند با موهای کوتاه و چشمان درشت و محجوب و ابروی پهن به طرفشان آمد. جوان با رضا دست داد. سعید قاسمی گفت: "آقا رضا ایشان آقای محمدعلی صمدی هستند. عاشق و کشته مرده ی حاج احمده. باور می کنی شاید از خیلی از آقایون مسئول فرهنگی بیشتر حاج احمد رو می شناسه. کلی عکس مشتی از حاجی داشت که بچه های کنگره سرداران شهید و حسین بهزاد ماست فروش دودره کردند. حالا می خواد با شما مصاحبه کنه. درباره ی حاج احمد. رضا گفت: "اختیار دارید. منکه..." سعید قاسمی رو به صمدی گفت: "گول حرف هایش را نخور. این سیدرضا پیک حاجی بود. آقا رضا، آقا صمدی زمانی که حاجی اسیر شد 3، 4 ساله بود. ببین عشق حاجی چی کرده که... سعید نتوانست ادامه بدهد. چشمانش خیس شد. رضا رو به صمدی گفت: "باشد اخوی. شماره ی تماس بده خدمتت می رسم." صمدی گفت: "آقا سید من فقط به عشق حاجی دارم کار می کنم. اصلا وجود حاجی باعث شد من به این وادی بیفتیم." رضا لبخند زد و گفت: "می دانم. روی چشم. پس شماره تلفن منو یادداشت کن." صمدی شماره تلفن رضا را نوشت. تشکر کرد و رفت. سعید قاسمی گفت: "بچه مطمئنیه. بعضی وقتها با مرتضی سرهنگی همکاری می کند. دفتر ادبیات و هنر مقاومت." رضا حرفی نزد. نوجوانی یک پوستر به دست رضا داد. عکس درشت احمد و همت در مکه، در میان طرح گرافیکی پوستر جا گرفته بود. -اونجا رو ببین! خانواده ی حاج احمدند. مادرش، خواهرش. رضا به آن نقطه نگاه کرد. طاقت دیدن صورت شکسته و رنجور مادر احمد را نداشت. از سعید جدا شد. قدم زنان به سوی زن ها رفت تا هما را پیدا کند و احمد را به او بسپارد. چشمش به یک زن چادری افتاد که پوستر احمد و همت را در دست داشت. در انگشت زن یک حلقه ی طلایی بود. رضا احساس کرد آن حلقه به نظرش آشناست. به زن نگاه کرد. نگاه زن به سوی مادر احمد بود. رضا به ذهنش فشار آورد. زن آشنا بود. به ذهنش بیشتر فشار آورد. هما آمد و احمد را گرفت و برگشت. رضا حیران برگشت. هنوز در فکر آن زن بود. به یکباره سست شد. قلبش فرو ریخت. برگشت و به زن نگاه کرد. خودش بود، اعظم! شکسته و افتاده، با برق امید و انتظار در چشم. انتظار! "پایان" ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
دوستان بزرگوار سلام وقت بخیر با کمک خدا رمان تمام شد و ان‌شاءالله از امروز رمان آغاز میشود . امیدوارم ، از خواندنش لذت ببرید
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 3ف قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 💚برای خواندن بیست‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33097
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 💚برای خواندن بیست‌ویکم داستان بلند بنام↘️ رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33139
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 ( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 ( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 (سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💢( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 👆( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 💥رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041 🔻تمام زندگی من 👇داستان 26 https://eitaa.com/zekrabab125/34182 💠تخیلی 👇زمین داستان 27 https://eitaa.com/zekrabab125/34373
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💢( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 👆( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 💥رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041 🔻تمام زندگی من 👇داستان 26 https://eitaa.com/zekrabab125/34182 💠تخیلی 👇زمین داستان 27 https://eitaa.com/zekrabab125/34373
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💢( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 👆( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 💥رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041 🔻تمام زندگی من 👇داستان 26 https://eitaa.com/zekrabab125/34182 💠تخیلی 👇زمین داستان 27 https://eitaa.com/zekrabab125/34373 ☘ رمان جنگی 👇پایی که جا ماند👇داستان 28 https://eitaa.com/zekrabab125/34451