eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسر چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارف دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانه‌دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم‌بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد. در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظرخواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسر پرتقال آوردند و بین بازداشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها رو خورده بودند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه ل
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفته‌ای داشت. نفر دوم میان‌سال بود و قیافه‌ای گندمگون داشت. نگهبان‌ها در حالی که کتک‌شان می‌زدند، درون محوطه‌ی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجه‌ی تهرانی داشت، به بچه‌ها گفته بود بسیجی‌ام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش می‌گفت عراقی‌ها مرا به جرم فعالیت‌های مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه این جا تبعید کرده‌اند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردان‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمی‌خواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکی‌شان عضو جبهة‌التحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آن‌ها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم می‌زدند. سامی که به من اعتماد داشت. همیشه می‌گفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بی‌فایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرف‌هایم را برایش می‌زدم. می‌دانست برای این که به عراقی‌ها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعی‌ام را افشا کنم. نمی‌دانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرف‌هایم را برایش می‌گفتم. بعضی از دوستانم می‌گفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمة‌الله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد. وقتی حامد فحش می‌داد و می‌گفت: لعنة‌الله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانی‌های آتش پرست). سامی ناراحت می‌شد و به او می‌گفت: ایرانی‌ها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمی‌گه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ ملحق برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلق است! قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند. قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد. سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهن قرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، و ستوان شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه و خود مؤذن درجه‌دار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه می‌شد، پرسید: -شما چطور یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده‌ای؟ از سؤالش پیدا بود می‌خواست از من حرف بکشد، از طرفی هم می‌خواست ماهیت حقیقی آن‌ها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکی‌شان عضو سازمان مجاهدین خلق و دیگری عضو جبهةالتحریر بود، واژه‌ی اسیر را به کار می‌برد. به او گفتم: - فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته برای سازمان مجاهدین خلق تبلیغ می‌کردن، یکی‌شون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده‌ی سازمان مجاهدین خلق بشیم. شفیق عاصم گفت: به قد و قیافه‌ات نمی‌آد این همه زیرک باشی، خیلی‌ها تو این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرب‌اند، اسیر هم هستند! نمی‌دانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولی‌ام را تکرار کردم و گفتم: فقط از روی حدس! ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که مثل آقای مرزبان معلم انگلیسی دوره راهنمایی‌ام دستش سنگین بود، بعد از این که چند ضربه‌ی کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد؛ گوشه‌ی ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرایز شد. سر و صورت و لباس‌هایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمی‌توانند از من حرف بکشند، ع - م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقی‌ها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفته‌ام. تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع - م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباس‌های خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت می‌کشید. وقتی صحبت می‌کرد، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود. شاید فکر نمی‌کرد عراقی‌ها او را با من رو در رو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت با او دوست بودم. چرا هیچ وقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانی‌ام دردی را دوا نمی‌کرد. همان جا توی دلم گفتم: خدایا! این یک بار منو از این معرکه نجات بده، قول می‌دم به هر کسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هر جایی نزنم و پخته‌تر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم. ستوان شفیق عاصم پرسید: ها؟ ناصر سلیمان، حالا چی می‌گی، بگو کدوم یک از نگهبان‌ها قضیه رو بهت گفته؟ گفتم: سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم! بعد از شهادت و اقرار ع ـ م آسمان روی سرم سنگینی می‌کرد از خدا کمک خواستم. می‌دانستنم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سر و صورت خونی به سلول‌های انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی اردوگاه ۱۶ قرار داشت، انتقالم دادند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
💰 هــمین الانـه وقــتشه 💰 ♨️ ارزش خــودتو بـدون ♨️ ♨️ امـروز نوبت شماست ♨️ ✋سلام دوستان مشهدی ✍🏼این پیامهایی که هر 5ساعت یکبار در میزارم با مختلف. 👈فقط بخاطر شماست 👈شما که هستید. از این خبر ندارید که کنید. 🙏 ما که داریم روزانه و ماهانه از میگیریم. و از پروژه استفاده میبریم. 🔷درضمن استفاده از و کسب را در کانال بارها دادم. میتونید ببینید و بخوانید. 🔘 ما این است که را هم از در آوریم 👈شما و خانواده شما را از این اوضاع و گرانی هر روزه دهیم 🖌این را هم بگویم.. 🔻 هیچ برای موش نمیگیرد. ♦️ما که اینکار را نمیکنیم. 🔸 و مردانه بیشتر برای 🔸وقتی شما را به معرفی میکنیم. شما کنید ♦️ برای ما به اندازه 4 روز که در ساختمانی کنیم و میدهد. 👈از طرفی هم شما دارای کار و درامد میشوید. 💠 بزرگی هم برای . 🙏واقعا دوستان. می‌گویم 🔮 را از ادمهای منفی پُر نکنید. 👈انها دلشان برای شما . 👈حتی انها که دوستی دارند، در مواقع گرفتاری از انها خواسته باشید. میاورند. که ندهند 💥پس دارید. 💥اگر هم داشته باشید. برای و راحتی میباشد. ✍🏼 ببین دوست گرامی💰 که تو در شرکت‌سرمایه‌ گذاری میکنی. میشه 1,635,000تومان. برای تا آخر ..‼️ 💸 با یکی دو نفر به پولی که دادی به خودت. 💯 بعداز اون پورسانت و هدیه و امتیاز . . و با تلاش 2 ساعتی خودت هر روز هم درامدت میشه.💰💸💰 🔵 واقعا ترس داره ⁉️ کجای اینکار کلاه برداریه یا دروغه.......⁉️ 💰💸 نفر دارن میگیرن. کجاش دروغه. ❌❌ تازه بقول یک عده منفی‌باف و کم عقل و ترسو👈که شما رو با این حرفهاشون دلسرد میکنن👇به تو میگن ⭕️ اینها همه دروغه❓ ⭕️ پولی به ما نمیدن❓ ⭕️ شرکت کلاهبرداره❓ ⭕️ پول ما رو می‌دزدن❓ ⭕️ یواشکی فرار میکنن❓ ⭕️ ووووووو.. ✍🏼 اصلا به انها میگم. درست میگید. تازه اینکار هم بشه. اصلا من و تو نکردیم و نمیکنیم. چون ما همون روزای اول برگشته و زیادی هم کردیم... پس به هیچ عنوان نمیکنیم. ⁉️ 💚حرفهای آخر 📌 این تجارت ✍🏼 ومورد 👇 ☘انجمن صنفی 🍀وزارت صنعت و معدن 🍀توسعه و تجارت 🍀و دارای نماد اعتماد الکترونیکی میباشد 🙏 هستم 💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست 👇تحول زندگیت در 👇 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌رمان شماره 28 🖌 🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس 🔶تعداد صفحه 108 ✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور @Be_win ☘ مسیرسبز