📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو
که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو...
سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت
فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش
نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این
بود:
-شرمنده ام
-کافیه؟
....-
-سهیل کافیه؟
-نه
-خوب؟
- تو بگو
-طلاقم بده
-نه، به هیچ وجه
فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو
بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت...
علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود،
خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در
خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به
شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت
اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که
دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش
نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و
علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه.
نویسنده : مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص 3
۸ اسفند ۱۳۹۸
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
۸ اسفند ۱۳۹۸
🔔طرح اهدای پوشاک وکفش شب عیدنوروز به ۲۰۰ دختروپسر تحت پوشش مجموعه ی
#مهربانی به نیت فرج امام زمان
✅مجموع سهم تقبل شده تاکنون 608
✅سهم باقیمانده تعداد 192 سهم میباشد
💐فاستبقوالخیرات
سهم بعدی راچه کسی تقبل میکند؟؟
جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش
https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7
✅ جمعیت به نیت فرج تلگرام
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvUPUVGSfeN9Jw
✅جمعیت به نیت فرج ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd
۸ اسفند ۱۳۹۸
۸ اسفند ۱۳۹۸
❣ ﷽ ❣
🙏🙏 #کمی_تفکر
⭕️کجا دیدی یا شنیدی❗️
🔘شرکتی با #1635000هزار تومان یکبار برای تمام عمر سرمایهگذاری کنی و پورسانت و امتیاز و هدیه میلیونی بدهد❗️
💰وکنار سود حلال میلیونی #پلنهای پُرسود دیگه داشته باشه هر کسی به #دلخواه خودش بخواهد از هر پلانش استفاده کند #10_الی70درصد_تخفیف بدهد💯
💵درمقابل شرکتهم برای #خریدهای دلخواهشان، پورسانت هدیه بدهد❗️
⭕️کجا دیدی یا شنیدی❗️
🔘چنین شرکتی باشد و مورد تأئید
☘ #انجمن_صنفی
🍀 #وزارت_صنعت_و_معدن
🍀 #توسعه_و_تجارت
🍀و دارای #نــــماد_اعـــــتماد
🍀 #الکترونیکی
👈 بــــاشد
💰درضمن #درآمــدمیــلیـونی_حــلال شرکتمان،
🔻با روزی 2 ساعت امکان پذير است. اگر بیشتر تلاش کنی.
💰 #درآمدت فوقالعاده #بالا میره❗️
♦️حالا اگرمثل شرکتما #جایی هست حتما به پیوی من اعلام کنید❓
🙏 #خداوند_را_شکر_من_که_درآمدم از شرکتم خیلی #عالی شده.
💯 #راضی هستم.
🔻اما اگر #راست بگید. جایی با این شرایطباشد قولمیدم به 26500هزار نفر شهروند شرکتمان حتما خبر میدم. از انجا هم درآمدی کسب کنند. مگر چه میشه⁉️
💰همه دنبال #پول_بیشتر هستن
👈بخصوص خود من
✔ حتما ما را به دوستان #جویای_کار معرفی کنید
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
۸ اسفند ۱۳۹۸
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
۹ اسفند ۱۳۹۸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو که آغ
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_چهارم
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره:
-مامان مامان پاسو پاسو
عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده
و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت:
-مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر
-سلام مامانی
- علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟
-آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم
چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب
پایین اومد.
خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره
سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که
همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ...
دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت
و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم
اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت
دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده
مادر؟ بگو دردتو به مادر
فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی
زیاد.
-الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد،
همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟
-نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد
-خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو
هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم
-باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام
-آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟
-همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم.
-باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
۹ اسفند ۱۳۹۸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_چهارم چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت ب
-چشم
بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست ممکنه
نذاره یا خیلی ناراحت بشه، اما برای آینده زندگی خودش و بچه ها هم که بود باید به سهیل تلنگری میزد. بعد از
چند بوق کوتاه سهیل گوشی رو برداشت.
-جانم؟
-سلام
-سلام عزیزم
صداش خیلی خسته بود، خسته و کلافه اون نفوذ و جذابیت همیشگی رو نداشت، فاطمه گفت:
- میخواستم بهت بگم که با علی و ریحانه داریم میریم خونه مامان
-کی؟
-چند ساعت دیگه حرکت میکنی.
-چرا می خواین برین؟
....-
-داری میری قهر؟
- کی تاحالا رفتم قهر که این بار دومم باشه، دارم میرم که کم کم جفتمون به ندیدن و نبودن همدیگه عادت کنیم،
ازون مهم تر بچه هان
صدای سهیل بلند شد، تبدیل به داد شد، با خشونت زیادی از پشت گوشی فریاد زد:
- شورشو در آوردی، تا من نیومدم خونه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون، من الان راه میفتم
بعدم گوشی رو قطع کرد.
فاطمه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت توی اتاق چمدون مسافرتی رو برداشت و وسایل خودش رو مرتب
توش چیند، بعدم چمدون عروسکی علی و ریحانه رو پر کرد و همه رو آماده کنار در ورودی خونه چیند،
بعدم رو به علی گفت:
-علی جان، مادر برو اسباب بازی هایی که دوست داری رو بریز توی کولت و بردار که میخوایم بریم خونه مامانی
جیغ آخ جون علی و ریحانه با هم بلند شد و جفتشون دویدند به سمت اتاقشون. فاطمه مشغول جمع جور کردن خونه
شد تا وقتی که میره خونه تمیز باشه که یکهو صدای چرخیدن کلید توی در رو شنید، سرش رو برگردوند که سهیل
رو با اخمی عمیق و چشمایی قرمز دید، سلامی کرد و به کارش مشغول شد
سهیل جواب سلام رو نداد، نگاهی به چمدونهای آماده کرد، لحظه ای مکث کرد و در خونه رو بست و
گفت:-بچه ها کجان؟
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
۹ اسفند ۱۳۹۸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
-چشم بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست مم
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن
سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی
جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت:
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟
ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟
-آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم
چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو
گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کرد، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه
کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت:
بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم
گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ
و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش
ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه 41 ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم
و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
...-
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم برگرد، تا
دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد
-چی می خوای فاطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفتم
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که طلاق خواستنت یک کار احمقانست، پس یک جمله
احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
-کجاش احمقانست؟ این که من میخوام از همسری که بهم خیانت کرده جدا بشم؟...
صدای کشیده نخراشیده ای توی فضای خونه پیچید، سهیل به حدی محکم توی گوش فاطمه زده بود که دست
خودش سوز گرفت، چه برسه به گونه فاطمه...
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
۹ اسفند ۱۳۹۸
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
۹ اسفند ۱۳۹۸
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، د
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_پنجم
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه
واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی...
-تو چطور به خودت اجازه میدی با زن دیگه ای هم بستر بشی؟
سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت
- تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی...
بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت:
-من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، طبعم خیلی گرمه و هیچ جوری نمی تونم گرمی طبعم رو کنترل
کنم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم
شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ همبستر شدن با
یک دختر یعنی عشق؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود...
حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت:
-تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و
حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی ارضا کنی، من نمی دونستم تو اینقدر ه و س بازی و الا
هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم
خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم
تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُهره شَهره برای من غیرقابل تحمله...
بعدم رفت...
بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست
تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام
اونجا. و تلفنو قطع کرد...
شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه
برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم
فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز
کردن
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
۱۰ اسفند ۱۳۹۸