https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
نمی تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و فاطمه اند
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_سیزدهم
-بهت میگمتو اینجا چه غلطی میکنی؟... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟...اومده بودی زندگیمو خراب کنی؟ افریته عوضی...مگه بهت نگفته بودم حق نداری به زندگیومن کاری داشته باشی؟ هاااان؟...لال شدی... جواب بده
شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه
داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق
استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه
سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو ماده سگ
وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی.
بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا
گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال.
رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، والا این دفعه به جای
این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟
شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟..
یعنی فکر کردی من انقدر احمقم
سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت تر
از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحش شم.
بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون.
شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی
شکست به شمام میرسید حتی از تخت دو نفرش.
یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از
جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده
بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست،
درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید...
آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز
کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر
سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه
کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش بر
آب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت ....
و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود.
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
شیدا تصمیم نداشت دست از تلاش برداره، اون فقط یک بار عاشق شده بود، همین یک بار و عاشق مردی به اسم
سهیل...
ساعت 4 شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها
نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری
کوچیک و قشنگی ...
اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟ ...
آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران
نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا، روی
همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این
صحنه همیشه فاطمه رو سر ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد.
روی تخته سنگ نشست، باد خنکی میوزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند
طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو
اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود.
فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از
این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک
چیز ... فقط خداست که این بالا هم همون قدر بزرگ و لا یتناهیه.
بعدش هم بوسه فاطمه به دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه دلخوری ها تموم شده و اون وقت بود که
فاطمه سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول
عاشق عاشق میشدند.
سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این دست دلتنگ بوسه فاطمست و چقدر بی تاب نوازش
سرش.
آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر خدای فاطمه بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به خدای
فاطمه فکر کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه
قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از خدا کمک می خواست. شاید حالا هم وقتش باشه خدا رو صدا بزنه،
آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که صبر فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه
نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه
فقط چند جمله گفت: خدایا تو که اینجا بزرگیت بیشتر تو چشم میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و کمکم کن به فاطمه
ثابت کنم من به قولم وفا کردم، کمک کن که باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
شیدا تصمیم نداشت دست از تلاش برداره، اون فقط یک بار عاشق شده بود، همین یک بار و عاشق مردی به اسم سه
فاطمه حرامی انجام ندادم، همش حلال بود، حالای که خودت تعریفش کردی. همون حلالش هم دیگه تموم شده بود.
خودت شر شیدا رو از زندگیم کم کن... خودت اطمینان فاطمه رو بهم برگردون...
***
به خونه خودشون که رسید برقها خاموش بود، آروم لباساشو در آورد و آهسته توی اتاقشون رو نگاهی انداخت،
فاطمه خوابیده بود، رفت بالای سرش، به چهره سفید و ساده فاطمه نگاهی انداخت، به موهای قهوه ایش، به نفسهای
آرومش... سری پایین انداخت و آهی کشید، لحظه ای با خودش فکر کرد کاش فاطمه اینقدر دوست داشتنی نبود،
کاش فاطمه هم عین سها یا عین مژگان زن داداشش بود، بی تفاوت و آزاد، بی قید. شاید اون موقع سهیل هم عین
سهند برادرش آزاد بود که هر جوری رفتار کنه، درسته سهیل خیلی بیشتر از سهند زیاده روی کرده بود، اما فرق
این دو تا همین بود، سهند خیلی ترسو تر از خودش بود، مطمئن بود که اگر اون هم دل و جرات سهیل رو داشت،
ازش کم نمی آورد.
اما صورت رنگ پریده فاطمه بهش میگفت، مژگان کجا و فاطمه کجا؟ مژگانی که برای تلافی کارهای شوهرش اون هم روابطش رو با مردهای دیگه آزاد تر کرده بود کجا و فاطمه صبور و پاک اون کجا،جلف بازی های مژگان کجا و
متانت فاطمه کجا؟ بدخلقی مژگان با سهند و خوش خلقی هاش با مردهای دیگه کجا و لبخند دائمی فاطمه تنها و تنها
برای سهیل کجا؟ دلش میخواست با دستهاش موهای حالت دار فاطمه رو نوازش کنه، یا حتی برای لحظه ای که شده
محکم بغلش کنه، اما میترسید... میترسید که پس زده بشه و اون وقت ....
با اینکه دلش نمی خواست، ازاتاق خواب بیرون اومد و رفت توی اتاق کارش خوابید، میترسید کنار فاطمه بخوابه،
میدونست نمی تونه فاطمه دوست داشتنی خودش رو ببینه اما در آغوشش نگیره ... تمام مدت توی این فکر بود که
چطور به فاطمه ثابت کنه که هنوز هم بی نهایت دوستش داره، که زیر قولاش نزده، که حتی تصمیم گرفته بوده که
تمام عادات بدش رو رها کنه ...
فقط امیدوار بود که دیگه شیدا دور و بر زندگیش نچرخه و الا...
وقت نماز صبح که رسید فاطمه خسته و کوفته از جاش بلند شد، احساس کرد تمام بدنش گرفته و درد میکنه، که این
دردها از فشار عصبی ای بود که دیشب بهش وارد شده بود و نتونسته بود هیچ جوری خودش رو تخلیه کنه، اگر می
تونست همون دیشب بره تو اتاق و زار زار گریه کنه، یا اگه می تونست انقدر داد بزنه که تمام عقده هاش خالی بشه،
مطمئنا الان این تن درد وحشتناک رو نداشت، نفس خسته ای کشید و آروم و به سختی از جاش بلند شد.
ترجیح داد نمازش رو جایی بخونه که صداش به بچه ها نرسه، برای همین سجاده و چادرش رو برداشت و رفت روی
بالکن بزرگشون پهن کرد، و مشغول عبادت شد، فقط نسیم خنک تابستون و شب سیاه و چادر سفید وقتی با یک
عالمه ستاره توی آسمون همراه میشدند میتونستند تن و روح خسته فاطمه رو تسلی بدند. و چه لذتی داره وقتی آدم
در اوج مشکلات دستش رو به دست کسی بده که میدونه هر چیزی که در عالم هست تحت اختیار اونه.
📝نویسنده:مشکات
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فاطمه حرامی انجام ندادم، همش حلال بود، حالای که خودت تعریفش کردی. همون حلالش هم دیگه تموم شده بود.
بعد از اینکه نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس
نمیرسد، سهیل که خونه نبود و اتاق علی و ریحانه هم دور بود، برای همین آزادانه شروع کرد به گریه کردن:
الهی و ربی، الهی و ربی، الهی و ربی من لی غیرک )معبود و مربی من، به جز شما من چه کسی رو دارم.(
خدا خدا میکرد و زار زار گریه میکرد، احساس میکرد هزاران کیلو بار روی دلشه که با ریختن این اشکها داره کم
کم سبک و سبک تر میشه، نمیدونست واقعا چرا اینقدر دلش گرفته، از اینکه بعد از دو سال از گذشتن اون همه
اضطراب، باز هم برای بار هزارم بهش ثابت شد که همسرش بهش خیانت میکنه، یا نه، از اینکه شاید اگر موقع
ازدواج بیشتر دقت میکرد زندگی بیشتر بر وفق مرادش میگشت.... یا از اینکه اگر یک روزی علی و ریحانه بزرگ
شدند چی میخواد در مورد پدرشون بهشون بگه؟ بگه که پدرتون مردیه که.... یا اینکه کسی رو که دوباره داشت
بهش ثابت میشد دوستش داره برای بار چندم از دست داد ...
بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد:
-خدایا باشه، باشه بازم نمیگم چرا.... خدایا میگم چطوری؟ چطوری زندگی کنم، خدایا درد دادی، درمانشم بده، ....
خدایا چیکار کنم با این ودیعه هایی که به من سپردی؟ چطوری بزرگشون کنم؟... خدایا با این دل خرابم چیکار
کنم... خدایا تو رب منی، تو خدای منی، تو الله منی... من جز آغوش تو به کجا پناه ببرم؟....
سهیل که توی اتاق کارش بود و فاطمه از وجودش بی خبر بود، با صدای فاطمه از خواب بیدار شده بودو از توی
پنجره به بالکن نگاه میکرد،به راز و نیاز فاطمه گوش میداد و با خودش فکر کرد فرشته ای رو میبینه که بال و پرش
شکسته، خودش بال و پرش رو شکسته بود، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، در بالکن رو که نیمه باز بود
آروم باز کرد و پشت فاطمه روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داد... فاطمه که متوجه حضور سهیل نشده بود همچنان
زار میزد و راز و نیاز میکرد. تا اینکه کم کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن.
سهیل که تا اون لحظه ساکت بود، آروم گفت: خورشید داره طلوع میکنه، میگن هر کی موقع طلوع خورشید بیدار
باشه و طلوع رو از اول تا آخرش ببینه، هر آرزویی کنه بر آورده میشه...
فاطمه که از حضور سهیل بی اطلاع بود ترسید، فوری برگشت،قلب سهیل با دیدن چشمهای ورم کرده و متعجب
فاطمه که به سختی باز میشد، لحظه ای از حرکت ایستاد،با مهربونی و در عین حال جدیت مستقیم زل زد توی
چشمهاش، میخواست فاطمه صداقت رو از چشمهاش بخونه، میخواست بفهمه که داره بهش راست میگه
و گفت: اگه بهت بگم توی تمام این دوسالی که بهت قول دادم، حتی یک بارم کار حرامی انجام ندادم باور میکنی؟
فاطمه برگشت به سمت خورشید و چیزی نگفت، سهیل ادامه داد: برای دیشب خیلی حرف دارم که باید بهت بگم و
تو هم باید بهم گوش بدی.... اما الان فقط اینو می تونم بگم که باور کن من به خاطر تو دو سال تمام حتی یک بار هم
زیر قولمون نزدم، مخصوصا زیر قولی که براش دست روی قرآن گذاشتم.
ادامه دارد..
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
💐ذکر من، تسبیح من،
🎊ورد زبان من #علی_ع است
💐جان من، جانان من،
🎊روحوروانمن #علیع است
💐تا #علی_ع دارم
🎊ندارم کــار با غـیر #علی ع
💐شکر لله حاصل
🎊عمرگرانمن #علی ع است
🌸🍃 🌺 خجسته میلاد اولین 🍀نور خدای سرمد علی (ع) بر عاشقان مبارک باد... 💝
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
❣️ و "بنام پدر"❣️
🌸"پدر" يعنی تپش در قلب خانه
💕"پدر" يعنی تسلط بر زمانه
🌸"پدر" احساس خوب تکيه بر کوه
💕"پدر" يعنی تسلی وقت اندوه
🌸"پدر" يعنی ز من نام و نشانه
🌸"پدر" يعنی فدای اهل خانه
💕"پدر" يعنی غرور و مستی من
🌸"پدر" تمام هستی من
💕"پدر" لطف خدا بر آدميزاد
🌸"پدر" کانون مهر و عشق و امداد
💕"پدر" مشکل گشای خانواده
🌸"پدر" يک قهرمان فوق العاده
💕"پدر" سرخ میکند صورت به سيلی
🌸رخ فرزند نگردد زرد و نيلی
💕"پدر" لطف خدا روی زمين است
🌸هميشه لايق صد آفرين است...
💕تقدیم به همه پدران گروه
💕 روز پدر مبارک 🙏
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔰تلنگر 🔰 آرزو
🔸تا حالا شده حسرت داشتن ماشین یا خونه با دل خوش داشته باشی⁉️
🔸شده دلت ضعف بره کسی که داره از #کارودرآمدش توجمع تعریف میکنه⁉️
🔸شده آرزو کنی جای اون کسی باشی که داره تعریف از سرمایه و #درآمد میلیونیش میکنه⁉️
🔸شده تو دلت ناله کنی. که چرا من پولدار نیستم⁉️
🔸و شده با خودت بگی کاشکی من هم کاری داشتم که حقوقممیلیونی بود⁉️
🔵 اینا اصلا بد نیستااا
☘ نه حسادته❗️
☘ نه خودخوری❗️
☘ نه حس ناکامی❗️
🔸فقط #ذهــنت داره ازت #مــوفقیت بیشتری طلب میکنه و تشنهی پیشرفته.
🔵وقتی بارها به درب #بستهمیخوری و دیگه به اوج ناامیدی تو زندگیت میرسی و فکر میکنی بعضیا خوشبختترن‼️
🔵 تازه اونجاست که باید یاد بگیری چجوری قشنگتر با خدا حرف بزنی و بهش نزدیک بشی و ازش طلب کنی🌹
♦️این زندگی مال خود خودته‼️
🔻نه مادرت نه پدرت نه همسرت نه فرزندانت‼️
🔻خودت باید یاد بگیری چجوری بداد خودت برسی و کمبوداتو جبران کنی تا لذت ببری از بودن کنار عزیزانت نه اینکه دایم بجونشون غر نداشتههاتو بزنی.
🔵 دیگه قدیم نیست❗️
🔸علم خودباوری و خودشناسی چنان پیشرفتی کرده که هر کس میتونه واسه خودش روانشناس خودش باشه🌷🍀
🔵 #اولین نفر #نیــستی و نــبودی که تشنه ترقی و #تحول تو زندگیتی‼️
⭕️ #26500هزارنفر کنار هم با اراده دارن تو یه کار پُر از سود و #درآمدمیلیونی با حال خوب برای پیشرفت و داشتن زندگی بهتر روزی 2 ساعت تلاش میکنن و هر روز هم پولشون بیشتر میشه.
🙏 و به کمک #خدا از بودن خودشون از #حس_خوبشون بر #درآمدی که دارن لذت میبرن🌱
💰وجداناً خیلیهاشون بجایی رسیدن که میلیون پول خُرد آنهاست.
🔵 این روزها تکرار نشدنیست این موقعیت عالی برای تغییر حال بدت به یه حال خوبه.
🔶شک نکن برای #لذت از حضورت کنار دیگران لیاقت اینهمه #حس_خوب و #درآمد رو داری.
💯چون اشرف مخلوقاتی💯
🔮 حرف آخر
🔴 #مشهدیا_یک_سر_زدن
🔴 #یک_سوال_کردن
🔴 #به_شما_هیچ_ضرری_نمیزنه
📣 این #فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#پیشنهاد_منشی👆
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆