eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 298 چهار شمع به آرامی می‌سوختند. در محیط آرام و لطیف و بی‌صدا اولی گفت: من هستم! دیگر هیچکس نمی‌تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که به زودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله‌اش به سرعت کم شد و کاملاً خاموش شد. دومی گفت: من هستم! اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمی‌کنند از این رو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم. نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد. شمع سوم با اندوه گفت: من هستم! من آنقدر قوی نیستم که بتوانم روشن بمانم، مردم مرا کنار گذاشته‌اند و اهمیت مرا نمی‌دانند. حتی فراموش کرده‌اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند. و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد. ناگهان... کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست ووباقی خاموشند. ”چرا شماها نمی‌سوزید؟ قرار بود شما تا آخر دنیا روشن بمانید! کودک این را گفت و شروع به گریه کرد... در این حین شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشنم ما می‌توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم. چون من ... کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد. 🕯شعله‌های امیدتان هیچ‌گاه خاموش نگردد... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 45 صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ درحالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه:چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید گوشیم کوش ؟ عطیه:زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد بیا اینم گوشیت 📱 -سلام بهار خوبی ؟کجاییـ؟ بهار:سلام عزیزدلم خوبی ؟کربلام از معراج چ خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار:چقدر عالی آفرین خواهر کوچلوی نازم -بهار ی چیزی یادم رفت به مامان بگم چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه باید گذرنامه و...ببریم سپاه بهار:ای جانم عزیزدلم خوش ب سعادتتون حتما ب مامان میگم -بهاااااااار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟ -آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه مامانت برات خریده -اره اسمش چی بود یادم نیست بهار:‌نهال -اره نهال بهار:اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار:تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهرجان بهار: زینبم -جانم بهار:محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد بد نیست بهش ی کم فکر کنی تو این دور زمانه پسرای مثل محسن کمن یه ملت برات میفرستم حتما بخون -باشه مواظب خودت باش بوس بهار:توهم مواظب خودت باش ❤️ یاعلی عطیه درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت :زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم ک تعطیله من ی سر برم خونه مادرشوهرم اینا بعدم برم خونه خودمون جمع جور نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان توهم ی تکونی ب خودت بده اگه میخای ولیمه بدی -واااااای خاک ب سرم وایستا حاضر بشم تا ی مسیری ییام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه :بدو تروخدا تو مترو نشسته بودیم گوشیم درآوردم پیوی بهار چک کردم هوالرحيم: قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 . اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 . دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 . میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌 . شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😁 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... . ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 . از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... . ✍همسر شهید امین کریمی چنبلو  تا مطلب خوندم تموم شد نیت کردم چهل شب نماز شب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه:زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب برمیگردم که بریم معراج برای تزئین فضای داخلی فعلا یاعلی -یاعلی تاشب که عطیه بیاد الحمدالله رب العالمین من تونستم ی هتل پیدا کنم نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏