😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 591
👈 خشت های طلا
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو غذا بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 280
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 600
👈 كيفر كمترين بى احترامى به پدر
يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى كه باخبر شد يوسف، زمامدار كشور مصر است، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد.
يوسف نيز با شوكت و جلال در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت: يوسف! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت.
يوسف پرسيد: اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟ جبرييل پاسخ داد: اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.
📗 #بحارالانوار، ج 12، ص 251
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 603
👈 رضايت خدا، نه رضايت خلق
لقمان عليه السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد. پسر گفت: مى خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم.
لقمان عليه السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم. لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است. لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى.
لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى، پسر گفت: آرى.
لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى شويم. آنها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ پس گفت: آرى.
لقمان فرمود: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آنها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهلی هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند. لقمان عليه السلام به پسرش فرمود: سخن آنها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى.
لقمان عليه السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى.
📗 #بحارالانوار، ج 13، ص 433
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 740
👈 گريه پيامبر صلی الله عليه و آله
رسول خدا صلی الله عليه و آله شبی در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكی مشغول دعا و گريه زاری شد.امّ سلمه كه جای رسول خدا صلی الله عليه و آله را در رختخوابش خالی ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلی الله عليه و آله در گوشه خانه، جای تاريكی ايستاده و دست به سوی آسمان بلند كرده اند. در حال گريه می فرمود:
خدايا! آن نعمت هايی كه به من مرحمت نموده ای از من نگير!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدايا! مرا به سوی آن بديها و مكروه هايی كه از آنها نجاتم داده ای برنگردان!
خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنی به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتی نگهدار!
در اين هنگام، امّ سلمه در حالی كه به شدت می گريست به جای خود برگشت. پيامبر صلی الله عليه و آله كه صدای گريه ايشان را شنيدند به طرف وی رفتند و علت گريه را جويا شدند.
امّ سلمه گفت: يا رسول الله! گريه شما مرا گريان نموده است، چرا می گرييد؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا می ترسيد و از خدا می خواهيد لحظه ای حتی به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس وای بر احوال ما!
رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی كه حضرت يونس عليه السلام را خداوند لحظه ای به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی بايست!
📗 #بحارالانوار، ج 16، ص 217
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 763
👈 کودکی در دهان گرگ
در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد (آذوقه نایاب شد) زنی لقمه نانی داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایی فریاد زد، ای بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکی داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلی گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگی جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولی هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت می دوید.
خداوند ملکی را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد. سپس به زن گفت: آیا راضی شدی لقمه ای به لقمه ای؟ یکی لقمه (نان) دادی، یک لقمه (کودک) گرفتی!
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 188
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 769
👈 خطر دنیا پرستی
در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله مؤمنی از اهل صفه (صفه سکوی سر پوشیده ای در كنار مسجد پيامبر صلی الله عليه و آله بود. که مسلمانان تازه وارد و غريب و بی پناه آنجا اسكان داده می شدند) سخت فقیر و مستمند بود. وی تمام نمازها را پشت سر پیامبر صلی الله علیه و آله می خواند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله بر او ترحم می کرد و به نیازمندی و غریبی او توجه داشت و می فرمود: ای سعد! اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می سازم. مدتی گذشت چیزی به دست پیغمبر نیامد. حضرت به حال سعد بیشتر اندوهگین شد.
خداوند سبحان به اندوه پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت به سعد توجه فرمود. جبرییل را با دو درهم خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرستاد. جبرئیل به حضرت عرض کرد: ای محمد! خدا از اندوه تو برای سعد آگاه است. آیا دوست داری او را بی نیاز سازی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله: آری!جبرئیل: این دو درهم را به او مرحمت کن و دستور بده با آن تجارت کند. پیامبر صلی الله علیه و آله در درهم را گرفت.
وقتی که برای نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را دید که در خانه ایستاده و منتظر آن حضرت است. فرمود: ای سعد! آیا تجارت بلدی؟ عرض کرد: سرمایه ای ندارم که با آن تجارت کنم. پیامبر صلی الله علیه و آله دو درهم به او داد و فرمود: با آن تجارت کن و روزی خدا را به دست آور.
سعد دو درهم را گرفت و در خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را با رسول خدا صلی الله علیه و آله خواند. آن گاه حضرت فرمود: برخیز به دنبال روزی برو! همواره به حال تو غمگین بودم.
سعد مشغول تجارت شد خداوند برکتی به او داد. هر چه می خرید به دو برابر می فروخت. دنیا به سعد روی آورد. کم کم سرمایه اش ترقی کرد و مالش فراوان شد و معامله اش رونق گرفت. به طوری که در کنار در مسجد دکانی گرفت و سرمایه و کالای خود را در آنجا جمع کرده، تجارتش را انجام می داد.
وقتی که بلال اذان می گفت و رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی نماز حرکت می کرد، سعد را می دید که سرگرم خرید و فروش بوده، مشغول دنیا است. هنوز وضو نگرفته و خود را برای نماز مهیا نکرده است. با اینکه قبل از این پیش از اذان مهیای نماز می شد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود: ای سعد! دنیا تو را از نماز باز داشته است؟ سعد می گفت: چه کنم؟ سرمایه ام را تلف کنم؟ به این مرد جنسی فروخته ام، می خواهم پولم را از او بگیرم و از آن دیگری کالایی خریده ام باید پول او را بدهم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن حال سعد بیشتر از فقرش غمگین شد. جبرئیل محضر آن جناب رسید، عرض کرد: ای پیامبر! خداوند از غم تو برای سعد آگاه است. کدام یک را بیشتر دوست داری؟ حالت اول یا حالت فعلی او را؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای جبرئیل! حالت اول (تنگدستی) او را دوست دارم. زیرا دنیا آخرت او را از دستش گرفته است.
جبرئیل عرض کرد به راستی محبت و اموال دنیا امتحان بوده و بازدارنده از آخرت می باشد. آنگاه عرض کرد: یا رسول الله! به سعد بگو آن دو درهمی که به او داده ای به شما باز گرداند، وضعش به حالت اول بر می گردد.
پیامبر به سعد فرمود: آیا آن دو درهم را به من باز می گردانی؟ عرض کرد: به جای دو درهم، دویست درهم می دهم. حضرت فرمود: نه! همان دو درهم را می خواهم. سعد آن دو درهم را به حضرت داد. به دنبال آن چیزی نگذشت که دنیا از وی روی گرداند و هر چه داشت از دستش رفت. سعد دوباره به حال فقر و نداری افتاد.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 123
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 788
👈 برخویشتن بدی نکن!
شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری.
مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 402
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 789
👈 هنگامى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد
اسماء بنت عميس مى گويد: وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمه عليهاالسلام بودم، وقتى كه حسن به دنيا آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فرمود: اسماء پسرم را نزد من بياور!
من حسن عليه السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود: اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد!من همان لحظه حسن عليه السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله بردم. پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت.
سپس به على عليه السلام فرمود: نام پسرم را چه گذاشته اى؟ على عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم.
هماندم جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: چون على براى تو مانند هارون است براى موسى، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود. بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن! رسول خدا عليه السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟ جبرئيل گفت: نام او شبر بود. پيامبر فرمود: زبان من عربى است. جبرئيل: نام او را حسن بگذار! لذا پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن ناميد.
روز هفتم تولد حسن عليه السلام، پيامبر صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسن را تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق (بوی خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره می گيرند) خوشبو نمود، آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است. (در جاهليت بر سر نوزاد اندكى خون مى ماليدند).
📗 #بحارالانوار، ج 43، ص 238
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 797
👈 بالاتر از جهاد
جوانی به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم.
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن؛ اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمت های بهشتی بهره مند می شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست. چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و مانند روزی که از مادر متولد شدی، از گناه پاک می گردی.
جوان عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم پیر شده اند و می گویند: ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن، بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است.
📗 #بحارالانوار، ج 2، ص 19
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 808
👈 ازدواج یوسف و زلیخا
هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهای قحطی عزیز مصر فوت کرده بود زلیخا کم کم فقیر گردید، چشمانش کور شد، به علت فقر و کوری بر سر راه می نشست و از مردم برای گذران خود گدایی می کرد.
به او پیشنهاد کردند، خوب است از ملک بخواهی به تو عنایتی کند سالها خدمت او می کردی. شاید به پاس خدمات و محبتهای گذشته به رحم نماید. ولی باز هم عده ای او را از این کار منع می کردند که ممکن است به واسطه عشق ورزی و هوا پرستی ای که نسبت به او داشتی تا به زندان افتاد و آن همه رنج کشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را کیفر نماید. زلیخا گفت: یوسفی را که من می شناسم آن قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد.
روزی بر سر راه او بر یک بلندی نشست. (هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج می شد جمعیت کثیری از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند) زلیخا همین که احساس کرد یوسف نزدیک او رسید گفت: «سبحان من جعل الملوک عبیداً بمعصیتهم و العبید ملوکا بطاعتهم» پاک و منزه است خداوندی که پادشاهان را به واسطه نافرمانی بنده می کند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان برداری پادشاه می نماید.
یوسف علیه السلام پرسید: تو کیستی. گفت: همان کسی که از جان، تو را خدمت می کرد و آنی از یاد تو غافل نمی شد هوا پرست بود، به کیفر اعمال بد خود به این روز افتاده که از مردم برای گذران زندگی گدایی می کند که برخی به او ترحم می کنند و برخی نمی کنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینک ذلیل ترین افراد، این است جزای گنهکاران.
یوسف گریه زیادی کرد و بعد پرسید: آیا هنوز چیزی از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقی مانده؟ گفت: آری، به خدای ابراهیم قسم، یک نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا برای من ارزش دارد که سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند. یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت؟ گفت: زیبایی تو. یوسف گفت: پس چه خواهی کرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینی که از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است که نامش محمد صلی الله علیه و آله است؟
زلیخا گفت: راست می گویی. یوسف علیه السلام پرسید تو که او را ندیده ای، از کجا تصدیق می کنی؟ گفت همین که نامش را بردی محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحی کرد زلیخا راست می گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتی که به پیامبر ما محمد صلی الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج کن. آن روز یوسف به زلیخا چیزی نگفت و رفت.
روز بعد به وسیله شخصی به او پیغام داد که اگر میل داری تو را به ازدواج خود درآورم. زلیخا گفت: می دانم که ملک مرا مسخره می نماید، آن وقت که جوان و زیبا بودم مرا از خود دور کرد، اکنون که پیر و بینوا و کور شده ام مرا می گیرد؟!
حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا کرد شبی که خواست عروسی کند به نماز ایستاد، دو رکعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانی و شادابی زلیخا را به او باز گرداند، چشمانش شفا یافت، مانند همان زمانی که به او عشق می ورزید، در آن شب یوسف او را دختری بکر یافت، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشی زندگی کردند تا مرگ بین آنها جدایی انداخت.
هنگامی که یوسف علیه السلام مالک خزاین زمین شد با گرسنگی بسر می برد و نان جو می خورد، به او می گفتند با این که خزینه های زمین در دست توست به گرسنگی می گذرانی؟ می گفت می ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم.
📗 #بحارالانوار، ج 12 ص 282
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 907
👈 امام علی عليه السلام و بيت المال
زاذان نقل می كند: من با قنبر غلام امام علی عليه السلام محضر امير المؤمنين وارد شديم قنبر گفت: يا امير المؤمنين چيزی برای شما ذخيره كرده ام! حضرت فرمود: آن چيست؟
عرض كرد: تعدادی ظرف طلا و نقره! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردی و از آنها برای خود بر نداشتی! من اين ظرف ها را برای شما ذخيره كرده ام.
حضرت علی عليه السلام شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود: وای بر تو! دوست داری كه به خانه ام آتش بياوری! خانه ام را بسوزانی!
سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند.
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 135
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 اطاعت از شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من از مسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروی. پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش ب
روم. پی
غمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن!
چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیغامی فرستاد که یا رسول الله! اجازه می فرمایید به عیادت پدر بروم؟ حضرت فرمود: نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این دفعه هم اجازه نداد و فرمود: در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کسی را به سوی آن زن فرستاد و فرمود: به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 145
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد