📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #پنجاه_و_نهم
_حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این #نخبه ی جدید الورود و #ایرانی_الاصل، که به نوعی پیشنهادِ #سازمان_مجاهدین هم محسوب میشد، خورده.
و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن.
👈بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها..👌😏
حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم
_اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ..
به میان حرفم پرید
_صبر کنید.. چقدر عجله دارین..
بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت.
چون عملیاتی که نباید لو میرفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن.
اما.. اما وقتی تعدادی از #مهره های اصلیشون تو #ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید #فراترازدانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده..چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود.اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره..
👈بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.
پس 👈باید دانیالو پیدا میکردن👉 و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی.
چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود،
❌ به همین دلیل ♨️عثمان♨️ به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد.
❌ کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه، خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن.
اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد..❌
ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت
_البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..☺️
منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم..
_عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم.
خجالت کشیدم.🙈
فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد..
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی