📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت147 لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت148
بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ...
-آره حتما ...
وارد مغازه شدیم و وسایلمو دادم دست سایمونی که کماکان داشت راجب مد و کلاس صحبت میکردو مارو متهم به بی کلاسی میکرد ...
در عرض همین یه ساعتی که این بچه رو شناخته بودم بیشتر از هزار بار کلمه کلاس و
بی کلاس و از دهنش شنیده بودم
با کمک رز لباس و پوشیدم و میشد از بیست به خودم هجده بدم چون واقعا زیبا و براز نده بود ...
عادت نداشتم وقتی لباسی و انتخاب کردم باز بگردم چون لباسم از چشم می افتاد ... از ا تاق پرو اومدیم بیرون ...
سایمون –هی دختر منکه ندیدمش ...
سابین تکیه زده بود به میز با خنده گفت
-مگه قرار بود توام ببینی
طلبکارانه گفت
-بد نبود یه نظریم من میدادم ....
با شیطنت موهای فشنشو که معلوم بود وقتی زیادی طرفشون کرده رو بهم ریختم
-فراموشش کن ... حیف تو نیست که بخوای راجب همچین لباس بی کلاس و د مده ای
نظر بدی ...
رز و سابین به حرفم خندیدن و سایمون بهم اخم کرد ... بی هیچ تعارفی گذاشتن خودم
هزینه لباس و پرداخت کنم ...
خرید ست لباس کار سختی نبود ... از همون مغازه کفش و کیف ستشو خریدم و اومدیم بیرون ...
-رز خب دیگه چی لازم داری پناه ؟
-هیچی فقط همینا ....
سابین –پس خریداتون تموم شده ؟... میتونیم الان با خیال راحت بریم و من لباسمو انتخاب کنم ...
رز نگاهی به ساعت ظریفش انداخت
-آره میتونیم ولی نیم ساعت بیشتر برای انتخابت وقت ندار ی چون ما شدیدا خسته شدیم و گشنمونه ...
سابین بیخال گفت
-نیم ساعتم برای من زیادیه ....
وارد مغازه رو به رو شدو مام پشت سرش ... نگاهی به کت و شلوارا انداخت و بی اینکه
حتی نظر مارو بپرسه رفت سمت کت و شلوار مشکی و یه پیراهن سفیدم برداشت ...
انگار واقعا راست گفته بود چون پروکردنشم بیشتر از پنح دیقه طول نکشید ...
بهش میومد ....شیک شده بود مثله اکثر وقتایی که دیده بودمش ...
خانواده خوبی بودن ... خونگرم و مهربون ... از بودن کنارشون میشد گفت لذت میبردم
و احساس غریبگی نمیکردم ...
تو این مدت که سابین و شناخته بودم کلا فهمیده بودم شخصیت مهربون و خونگرمی داره و با دیدن امروز خانوادش فهمیدم انگار ژنیه این خصلتشون ...
از مرکز خرید زدیم بیرون که رز با دست کاباره لیدو رو نشونم داد
وای پناه باید یه روز بیای باهم بریم اونجا ... سابین که هیچوقت با من نمیادو پدرشم
که همیشه مسافرته ...
خندیدم .. کنجکاو بودم بدونم این زن چند سالش که انقد روحیه جوون و البته کمی بچه گونه ای داره ....
تو مدت این چند ماهه فهمیده بودم فرانسوی ها هیچ تعریفی از تعارف کردن ندارن و
سر همینم دعوتشون برای شام و بی درنگ قبول کردم ...
تموم طول راه رز داشت در موردخودش و خانوادش باام حرف میزد..
جوریکه درعرض نیم ساعت که مسیرمون طول کشید تموم زیرو بم زندگیش دستم اومد ..
.
اینکه پدرش یه مغازه عتیقه فروشی داشته و خیلی زود با رودریگو پدر سابین که یه مرد
برزیلی الصل بوده آشنا شده و ازدواج کر ده جوریکه تو هفده سالگیش سابین به دنیا ا ومده و تونستم حدس بزنم که الان نزدیک چهل سالشه ...
پدر سابین یه کاپیتان بودو به خاطر همین مسافرتای زیادی داشته و امشبم همراه اینا ن
بوده ...
با رسیدن به رستوران مورد نظرشون پیاده شدیم ... رزو سایمون جلو تر رفتن و منم پشت
سرشون بودم که سابین کنارم قرار گرفت و باهام قدم به قدم شد ...
-میدونی پدرم همیشه توی مسافرت بودو مادرک اول با من و بعد سایمون تنهایاشو پر
کرده و به خاطرهمینه که همیشه روحیه جوون و سر زنده داره ...
سری به نشونه تائید تکون دادم
-ازش خیلی خوشم اومد....زن با وقار در عین حال مهربونیه ..
-اونم از تو خوشش اومده وگرنه مطمئن باش به هیچ وجه اجازه نمیداد تو ضیافت خانواد
گیمون کنارمون باشی و همراهت به خرید cی اومد ...
چرخیدم و نگاهش کردم ...
-و اونوقت چی باعث شده تو همون نگاه اول از من خوشش بیاد ؟
رو به سایمون و مادرش گفت
-غذای مخصوص و برای مام سفارش بدین تا بیایم ...
باشه ای گفتن هردو وارد رستوران شدن ...
سایبین دستمو گرفت کنار خودش کشیدو تکیه زد به دیوار و سیگاری از جیبش در آورد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد